خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

کنیز بود...حسین را زیادی دوست داشت...برایش گل می چیند....لابد حسین عبای سبز تنش بوده....لابد وقتی گل ها را گرفته و بو کرده....لبخند روی لب هایش نشسته.....گفته بود تو را برای خدا آزاد می کنم....انس می گوید حسین او فقط چند شاخه گل برایت اورده....حسین می گوید خدا ما را اینگونه ادب کرده....که اگر کسی احترام و خوبی به ما کرد....ما بهترش را انجام بدهیم....بهتر برای او آزادی اش بود.....فقط کافی است امشب دست هایتان را ببرید بالا....بخواهید و باورداشته باشید مهربانی اش را....

تا به حال شده توی زندگی تان حسود شوید به حال کسی؟.....تا به حال شده از اعماق وجود و با بند بند وجودتان آرزو کنید کاش جای کسی بودید؟....برای من شده حسین......من همیشه دل م خاسته بود جای زهیر بن قیر بودم....ان جا که بلند می شود و می گوید به خدا قسم من دوست دارم کشته شوم و باز هم زنده شوم و باز کشته شوم تا هزار بار....که مرگ از تو و خاندانت دور شود.....حسین ان لحظه چقدر دلت خاسته زهیر را به سینه ات بچسبانی؟...الله اعلم.....چقدر دلم خاسته باشد کاش وقتی من هم برایت می گویم دوستت دارم و نمی دانم این محبت غریب چگونه به دل منی که شیعه نیستم فقط ادعایش را دارم می نشیندخوب است؟.....من هم دل م می خواهد هزار باره برایت بمیرم.....حسین باور می کنی محبت م را؟

حسین...تو هم مثل خدا سریع الرضایی...شبیه به خدا مهربان مگر نه؟.....حسین می شود....من و مرد توی یک چنین شبی توی حرمت باشیم؟....زل بزنم به گنبدت....اشک بریزم که بلاخره من هم دعوت شده ام....من را هم خاسته اید.....حسین می شود؟....حسین دل م هوای بودنت را دارد....بنشینیم توی ایوان خانه ات....مرد برای م دعای شعبانیه را بخواند....من به صدای زندگی گوش کنم...به صدای عشق.....حال م خوب باشد.....حال خوب شکر گزاری.....حسین بگو که می شود...تو که بخواهی خدا هم می خواهد....پس بخواه لطفا.....

۹۵/۰۲/۲۰
نبات