خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

تابستان م طعم مهربانی دست هایش را گرفت...

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۴۹ ب.ظ

+سال 98 تمام شد.سالی که گذشت پر بود از اتفاق های خوب وبد...مرگ خانوم جان،جنگ،ویروس،تنها سفر رفتنم......نبات یاغی شده،سرکش....نبات از درجا زدن های مدوام بریده اما دارد باز هم تلاش می کند....سال 98 برایم پر بود از اتفاق های جدیدو تجربه های جدید تر....تنها تر شدن....اولین باری که دل به آرزوهایم دادم و راهی دیار غربت شدم خیلی تنها تر بودم....این بار که خاستم جا به جا شوم تنها نبودم...آدم هایی بودن که روی مهرشان حساب کنم......یاد گرفتن های مدوام....سال 98 استخوان ترکاندم...قوی تر شدم...صبورتر حرف های تلخی شنیدم و برای همه ی آن ها سکوت کردم....بهارم تلاش کردم برای تغییر موقعیت های زندگی م....برای رها کردن چیز های که نمی خواهمشان....تابستان درگیر ترس ها و استرس هایم بودم و راهی بیمارستان...چشم هایم....آن شب تلخ....که با تپش قلب بیدار شدم و چشم هایم جای را ندید ترسیدم....تا خود صبح ترسیدم....و حرف هیچ دکتری را باور نکردم.....تا بعد از دو هفته دارو ها را قطع کردم و نور به چشم هایم بازگشت...تابستان پر بود از عشق به زندگی...پاییز تمامش شدقد کشیدن بین بازوهای خداهه....زمستان پر بود از انتظار....

+امسال 4 سال از ان روزی که دل کندم گذشته است،از ان روزی که من مقابل خانواده ام،رسم و سنت ها ایستادم و خودم را توی اولویت گذاشتم،خط قرمز را گذشتم و پشت کردم به تمام فکرهای غلط....آن روز اگر دوام اوردم می توانم از این به بعد هم دوام بیاورم....توی این چند سال نباتی را شناختم که قبل ترها نمی شناختم،با نباتی زندگی کردم که قبل ترها نمی شناختم،نباتی که سرکش تر شده...نباتی که قبل ترها از خیلی چیزها می ترسید و هنوز هم از بعضی چیزها می ترسد....زندگی ام زیر و رو شد،آدم های را وارد زندگی ام کردم که شاید هیچ وقت اگر این اتفاق ها نمی افتاد نمی شناختم،آدم های که به پیش رفتن در مسیر زندگی ام کمک کردن ،توی این 4 سال دست های سبزم فراموش شده است،دیگر گل نمی کارم،اما به جایش قلب و روحم سبز تر شده است،حالا دیگر می دانم وقتی به در بسته ی می خورم،راه های جدید را می توانم امتحان کنم،حالا می دانم یک مسیر اشتباه را نباید دوباره و هزار باره از اول بخواهی امتحان کنی،آدم های که با ان ها نصف مسیر را رفتی نباید دیگر منتظر باشی که آن ها به تو برسند و بخواهی مسیر را با آن ها طی کنی باید بروی باید تو پیش بروی و اجازه بدهی بعضی ادم ها همان جا آن دورها ،پشت تو بمانند....

 مثل بچه های شده ام که تکایفشان را گذاشته اند برای اخر شب و آخر شب هم خوابشان می اید و خسته شده اند اما باید مشق هایشان را بنویسند....من هم می نویسم که یادم باشد...98 هم تمام شد....

و همه ی این ها را نوشتم که بنویسم از او....او که با بودنش به زندگی ام معنا میدهد...wink

۹۹/۰۱/۰۵
نبات