خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

ازخورشید بیزار شده ام....از دوباره شروع شدن روز بدو بدو کردن ها و نرسیدن ها......آنقدر که کم خواب هستم دلم میخواهد شب تمام نشود...دلم خواب عمیق بی دغدغه میخواهد....زندگی کارمندی مزخرف ترین نوع زندکی است...هیچ تایمی برای خودت نداری....اصلا نمیدانی سهمت از زندگی چیست....به نبات روزهای دور فکر میکنم که چقدر توی ذهنش با رویاهایش می رقصید....میدانم یک روز حسرت تمام این صبح ها را خواهم خورد که می‌توانستم عاشق خورشید باشم و برای تمام صبح‌هایی که می‌توانست روح امید و انگیزه و شور را در من بدمد و دریغ شد.... اصلن دارم حسرت تمام غیبت‌های نکرده را می‌خورم....کاش میشد راحت استعفا بدهم و بگویم نمیایم....و بعد ترس غریب بنشیند توی دلم و شاید این ترس هلم بدهد سمت آرزوهایم....حساب و کتاب میکنم ....نروم سرکار و دنبال رویاهایم باشم...چه قدمی توی همه ی این  سالها حداقل ده سال برداشته ام؟؟؟هیچ...فقط چسبیده ام به آب باریکه ای که سرماه میآید....قرارم این نبود....آنقدر از نبات و رویاهایش دور شده ام که گاهی فکر میکنم رویاهایم چه بود؟......خسته ام...دوست دارم فقط بخوابم و به هیچ چیزی فکر نکنم....

+میدانم کم طاقت تر از همیشه هستم....

۰ نظر ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۲۸
نبات

خسته ام....خستگی توی وجودم ریشه دوانده است....جان م به درد آمده است....روزهایم خالی و تهی هستن...لحظه هایم تکراری،خالی از عشق و شور زندگی است....

۰ نظر ۲۶ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۲۶
نبات

این هراس از سبز شدن را کدام دست آفت گونه در دلت کاشته است؟سبز شو ...جوانه بزن....

 

۱۰ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۷
نبات

به چیز هایی که فکر میکردم....هر چیزی که می دانستم...هر چیزی که حس می کردم....یا گمان میکردم... رنجم میداد... شادم میکرد... تلخم میکرد...شیرین بود...درست یا غلط نمی دانم .... ماه مان میگفت دختر هر نمنه دیمه گوری اوتی(هر چیزی رو نمیشه گفت بعضی از حرف ها رو باید قورت داد)....این حرف ماه مان وصیتش است؟خواسته اش؟...خردش؟...تربیتنش؟....هر چیزی که نمیدانم اسمش را باید چه چیزی بگویم باعث شده من خیلی اوقات نگویم... دلم غبار بگیرد....همیشه این حرفش دستی شده روی دهنم و سکوت شده ام....حالا که نمیتوانم بگویم...کسی هست که جلوی کلماتم را بگیرد و نگذارد که بنویسم؟؟؟...نمیگویم اما مینویسم....میخواهم رها باشم....نمیخواهم خودم را بند این خوب نیست..این زشته...این تلخه زنجیر کنم....ذهنم تاریک شده....از ترس قضاوت ها...رنجش ها...بغض ها....

۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۷
نبات

فیلم Tiny Beautiful Things نگاه میکنم و چقد سرگردانی کلر شبیه به زندگی من است....کجا ایستاده ام...کجا خواهم رفت؟چقد زخم های گذشته دارد زندگی حالم را خراب میکند؟رد زخم هایم خوب نشده است؟....چقدر از بار غم روزهای دور را هنوز به دوش میکشم؟رویاهایم...قرار نبود آیا بنویسم؟چرا نمی نویسم؟....رویاهایم را ردیف میکنم....من هنوز نتوانسته ام بنویسم...زن قصه ام هنوز ایستاده و من سرگردان را نگاه میکند.....یک جای از فیلم گفته بود تو شغلتو دوس نداری؟دوست نداشت شاید برای اینکه همسرش به آرزوهایش برسد این کار را انتخاب کرده بود.....گمگشته بود و چقدر حسرت داشت از روزهای دور زندگی اش...چقدر می توانست خودش نباشد...هر روز از خودم می پرسم کجا هستم؟کجا خواهم رفت؟این همه ی زندگی است که دنبالش هستم؟

خودم را با کلر مقایسه میکنم....

من یک زن خیلی معمولی هستم....پختن یک غذای ساده خوشحالم میکند...تمیز کردن خانه بیشتر راضیم می کند....قلمه زدن گل ها و رسیدگی به آن ها که شاید یک روزی دست هایم سبز شودلبخند روی لب هایم می نشاند.......از پشت پنجره به حیاط خانه نگاه میکنم و فکر می کنم بهار امسال کارگر می اورم که آن را بیل بزند و شاید بتوانم چند گل بکارم....خانه سبز دوست دارم؟یک گوشه از خانه ام که نور هست و گل هایم و کتاب خانه ی کوچکم...آرامش بخش است...هر وقت که زندگی تنگ میشود برایم پناه میبرم به همین گوشه ی خانه....من دارم رنج می کشم و نمی دانم چه چیزی رنجم میدهد....میدانم رویاهایم را زندگی نمیکنم....حتی یک زندگی معمولی که نشانی از رویاهایم را داشته باشد را هم زندگی نمیکنم....دنبال ذره ای نور توی زندگی ام میگردم...

+نرگس ها را بومیکنم وفکر میکنم به غباری که روی رویاهایم نشسته....زندگی ام کدر است....

+با او قهر کرده ام....برایم سخت است که هنوز اولویت زندگی اش را بلد نیست انتخاب کند و من همیشه همیشه رنج میبرم.....میدانم دوسترش دارم....میدانم اما فعلا قهرم....


+تلاش کردم اهنگ رو اینجا آپلود کنم دیدم انگاری یادم رفته باید چیکار کنم:) و فقط لینک گذاشتم

+دوستش داشتم دوست دارید گوش کنید

۰۳ آذر ۰۲ ، ۲۲:۵۱
نبات

داشتم گاز را پاک میکردم....دلم خانه ی پدری م را میخواست....خیلی وقته است نرفته ام و دلتنگ م...کاش هنوز میشد انجا باشم...نقطه ی امن باشد انجا که نبات هنوز شیرین است انجا که اینقدر کار نریخته سرم...انجا نبات هنوز بلد است بخندد...انجا امن است تا همیشه....نبات اینجا همیشه توی راه و ترافیک و بدو بدو است...نبات اینجا لباس های شسته رو که جمع میکند...گازش کثیف میشود...یخچالش که پر میشود باید برود سراغ سرویس ها...و کارهای که تمامی ندارد....نبات دور خودش میچرخد و زندگی اش انگار افتاده روی دور باطل....دلتنگ بودم ...غروبی او گفته بود پینتی... و من این زنی که او میگوید را نمیشناسم...من دلم برای بار هزارم شکسته بود...انگار اندازه شانه های من را بلد نیست.....دلم آغوش گرم پدرم را خواسته بود و بغل بی قضاوت ماه مان را....گریه کنم و حرف بزنم وشاید یک انرژی ماورایی تزریق کنند تا بتوانم ادامه بدهم....زنگ زدم....صدای اقا جانم چقدر دور بود...چقدر دلتنگ بودم شاید هزار سال...گفته بود پاهام ورم کرده و نمیتونم راه برم...دردت به جونم....بغض کرده بودم....صدایش ضعیف بود اما مهربان بود هنوزتا همیشه.....به مسیر زندگی اقاجان نگاه میکنم وبه کارهای ناتمام خودم....دلم گرفته بود و آسمان ابری بود...چقدر دلم میخواهد دیگر نبات نباشم...زن خانه داری باشم که ساعت ۱۱ از خواب بلند میشود کاری ندارد جز خرید های جزئی..رفتن به ارایشگاه ....دیدن دوستی در پارک و قدم زدن های بی نهایت....
+سمیرا گفته بود نبات شاید افسردگی گرفتی...فاطمه گفته بود نبات کی اخرین بار خندیدی؟...آیسا گفته بود زندگی بالاو پایین داره و این ها اتفاق های که میافته....او گفته بود ذهنتو پاک کن اگر قرا باشه بیفتی و زانوی غم بغلم بگیری که زندگی سخت ترش میکنه بعد یه مدت جسمتم مریض میشه بلند شو و ادامه بده....اما من تا همیشه نمیتوانم ...نمیتوانم باور کنم سحر با ان خنده های دلنشینش...چقد قشنگ نامم را صدا میزد....نمیتوانم بخندم سایه ی مرگ افتاده روی دل م....گل فروش گفته بود خانم گل میخری...حتی دلم نخواسته بود نگاهش کنم....گل فروش گفته بود بخر بزار رو میزت اخمات باز میشه...بغض داشتم....چقد جای سحر خالی بود....هوا ابری بود...کاش دیگر کسی نپرسد سحر کجاست؟چه میکند؟....اخ که چقدر جایش خالی است....باید بگویم مرده است؟....نمیتوانم ....کاش این ها همه قصه باشد....کاش آسمان برای دل من امروز ببارد....دلم نمیاید زنگ بزنم برای خواهرش...برای دخترش...که غبار غم بنشانم روی دلشان...اما سحر کجاست؟....باور کنم که دیگر نیست...کاش باشد و این ها همه دروغ باشد....کاش دیگر کسی از من نپرسد سحر کجاست...

+خواب دیدم وسط جنگل هستم....از لای درخت های تنومند نور می تابید...صدای آب میامد و من داشتم دنبال کسی میگشتم....زیر پایم تمام شاخه و برگ ها به مار سبزی تبدیل شدن....مارها زنده نبودن انگار کسی بخواهد آن ها را شبیه مار درست کند....تلالو نور توی آب دل میبرد...

+چقد دلم میخواهد بنویسم و نمیتوانم...

۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۸:۵۶
نبات

چقد دلم برای نوشتن تنگ شده...

این روزا کلمه هارو خیلی پس و پیش میگم ...مثلا دیگه اینجا مرده هارو نمیکارن؟...گرمی خوردی دهنت تاف زده....اگه خونتون چرخ گوشت داری میتونی قیمه بذاری ...ببین رو برفا چقد کوه نشسته....تمام این هارو او میشنوی و میخنده میگه میخوای ی کلاس ادبیات بری....شنیدنش برام سخته منی که این همه سال دوست داشتم بنویسم....

زن قصه ام هنوز تو ایون خونه ش تو بارن ایستاده و داره هیچ رو نگاه میکنه و سیگار دود میکشه....

هنوز دارم درجا میزنم...هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده و من هنوز دارم تلاش میکنم....

 

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۰۴
نبات

گاهی از درد زیاد سکوت میکنم

روزهای خوبی رو ندارم فاطمه میگه تو چرا دیگه شاد نیستی؟خیلی وقته شاد ندیدمت....راست میگه من نمیخندم همش ذهنم درگیر اتفاق های دوربرم هستش...

نگاه میکنم به او و چشم هاش خیلی دوسش دارم خیلی....هنوز تا همیشه

شاید دکتر نگرانی رو تو چهره م دید که گفت چیزی نیست اما بود سرپا ایستادم و دکتر برام گفت...من قوی بودم؟نه...من هیچ وقت قوی نبودم من فقط طاقت میارم همه چیز رو...

1401/11/20

 

 

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۲
نبات

پر از نوشتن هستم اما انگار یک هو خالی میشوم و خاموش....

+من هنوز دارم به آرزوهایم فک میکنم....

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۱
نبات

صبح ها،چشم هایم را از دور دست ترین نقطه جهان صدا می زنم.....برای دقایق خلسه ای بین خواب و بیداری نور توی چشم هایم نیست....دراز کشیده ام....دنیای بیرونم را تاریک می بینم.....به پرده ی ارغوانی اتاق م فکر میکنم....به دیوار های صدفی....دیوار ها تیره تر میشود....سیاه تر.....میدانم آن طرف پنجره روز شده....نور هست و روشنایی....نور را صدا می زنم....چشم هایم پر از بغض می شوند.....نور را صدا می زنم....فکر میکنم بدون نور در چشم هایم چطور روزم را شروع خواهم کرد....چطور می توانم دم نوش دم کنم....چطور پرده های صورتی اتاقم را کنار بزنم تا دوباره نور بیاید خانه ام؟....چطور گل هایم را اب بگیرم...چطور حال گل هایم را بدانم....غمی بزرگ به اندازه غم تمام بشریت روی دل م می نشیند...نور را صدا میزنم....باز صدایشان می کنم....به چشم هایم نیاز داشتم....برگشت نور به چشم هایم دردناکتر از همیشه است....انگار چشم هایم زخم شده باشد.....نور کم کم میاید مثل غریبه ای از دور ها...بعد دوباره دارمشان....کنار آینه می ایستم موهایم را سنجاق می کنم....به ظرف های توی آبچکان نگاه میکنم....دل م میخواست چای دم کنم....پرده ها را بکشم تا نور بیاید خانه ام....نور...نور...نور...

۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۹:۲۵
نبات

گل پیتوسی که تازه قلمه کرده ام برگ های تازه ای زده است...هر غروب که میرسم خانه میروم سراغشان قربان صدقه شان می روم و میخواهم که سبز شوند سبزتر....شته های ریزی روی گل های رز زرد و قرمز حیاط نشسته....از بوی گل های یاس توی حیاط مست می شوم و شمعدانی ها...اخ که چقد توی دلم ذوق مینشیند وقتی گل های صورتیشان را روی پله های خانه ام می بینم....باید حتما روی گل های رز سم اسپری کنم....
غذا روی گاز بود...خاطرم نیست چه پخته بودم اما زن ساده ی کامل خانه  بودم که همیشه دلم میخواست‌‌‌...انقدر معمولی که میشد گم شوم توی برگ های گل های خانه ام...
خانه ای ساده، آرام و خنک،پر از گیاه و پنجره ای بزرگ رو به درختی سبز...حیاطی با چند گل رز و بوی یاس و داستانی که بشود من را نوشت تا تمام شوم...
مگر از جهان چه خواسته ام؟مگر از زندگی چه خواسته ام جز همین چیزهای ساده و معمولی..‌‌گفته بود هیچ ارزشی ندارد این معمولی های زندگی من آنجا بودم کنار سینک و درد پیچید به تنم......من تمام شدم...من فقط همین یک هنر را داشتم زندگی....و در آشپزخانه باریک و کوچک خانه ام شنیدم.... 
یادم نیست شب بود یا شب شد ماندم چرا این خنجر سبزی خانه ی من رانشانه گرفت؟شادی کوچک من را،...،ارامش م،حس من کوچک شد حقیر شد و دود شد...از روی ظرف های شسته ریخت توی کف ها و تمام شد...

خنجر را نگاه میکنم،باورم نمیشد هنوز باورم نمیشود...هی خودم را نوازش میکنم و هی زندگی معمولی ام را لبخند میزنم....فکر میکنم اگرشلف روی دیوار را بزنیم و گل پیتوس را توی خاک کنم حالم بهتر میشود....من همین زندگی معمولی را بلدم...دست هایم نوازش کردن بلد است و قلبم دوست داشتن....گیاه قلمه بزنم و خرید های کوچک خانه ام را با ذوق توی کابینت ها بگذارم و ....به او دل ببندم....کاش خنجر را از توی قلبم بیرون بکشند تا بتوانم خودم باشم....فقط خودم

۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۲
نبات

دل م برای خودم تنگ شده....برای دخترکی که حرف داشت....بلد بود کلمه ها را کنار هم بنشاند و جمله کند تا بشود یه قصه....روی کلمات می نشست و صدای  زندگیش را می نواخت....

دلم برای نبات تنگ شده...برای نباتی که تنها سفر می رفت،تنها سینما می رفت،تنها خرید می کرد....برای نباتی که توی تاریکی جاده ها رویاهایش را برای خودش زمزمه می کرد...

دلم برای نبات تنگ شده....برای نباتی که دامن می پوشید و برای خودش می رقصید و مست میشد تنگ شده.... دلم برای خودم تنگ شده....برای خودم که نمیترسید،که قوی بود،که جان داشت و خودش تسلای خاطر خودش بود تنگ شده....

کاش دوباره قوی شوم...کاش دوباره دست هایم را بگذارم روی زانوهای خودم و بلند شوم....کاش بلند شوم....می ترسم....

۱۱ دی ۰۰ ، ۱۶:۲۲
نبات

کنار رودخانه نشسته بودم و ماه مان داشت چای زغالی آماده می کرد...سردم می شود و می روم کنار آتش....گرمای دلنشینی را روی گونه های م حس می کنم....ماه مان اشک هایم را پاک می کند و می گوید این از من بشنو...از کسی که خیلی دوست داره...از کسی که سرد و گرم روزگار چشیده...از مادر بشنو....دخترم این تجربه ی خیلی از آدم هاست....زندگی کردن بدون دوست داشتن کسی سخته،تلخه...اصلا زندگی نیست....روح نداره....عشق بورز و دوست داشته باش.... 

۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۰
نبات

کافیه به اندازه کافی شجاع باشی تا بتونی بپری...پرواز کنی....قبل از اینکه ترس هات تو رو ببلعه...قبل از اینکه تو اشکات غرق بشی...قبل از اینکه ناامیدی رویاهاتو بدزده..قبل اینکه زخم هات عمیق تر بشه....فقط کافی کمی شجاع باشی تا بتونی رویاهاتو بغل کنی....

 

۲۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۵۰
نبات

من همون عروسی بودم که مثل بقیه عروس ها ساعت ست با داماد نخواست....سرویس طلا گردنش ننداخت....گوشواره روی نرمه گوشش ننداخت...من عروسی بودم که مثل همه ی عروس ها موهام رنگ نشد و چشماهام لنز نداشت.....اما با وجود همه ی این ها عروس بودم...

من عروسی بودم وقتی تمام مزون ها و ژورنال ها و صفحه های عروسی پر از لباس های آستین پفی و تورهای بلند و یقه های باز بود...لباس ساده برداشتم که پف نداشت و توی تمام گل های سفید و قرمز عشق...گل های رز صورتی انتخاب م شد...

من عروسی با موهای بلند سنجاق شده به توربان و لبخند صورتی و لباس بلند ساده که همیشه دلم می خواست شدم....

۲۰ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۷
نبات

نگران م بود...گفت شنبه میری  واکسن بزنی؟....گفتم نه....حرف زد دلیل و برهان آورد ...من هنوز تصمیمی برای زدن واکسن نگرفته بودم....اما او نگران م بود...نگران جان من و زندگی من...نگران باهم بودن هایمان....و من توی صدایش موجی از عشق را می شنیدم....تلاطم طوفانی دوست داشتنش را....چه دلنشین بود برای م....سرکش شده ام برای دوست داشتنش....باغی ام می کند که بخواهمش....دل م می خواست بگویم بودن تو برای م واکسن فایزر است....هیچ چیزی در این دنیا به اندازه دست بردن لای موهایت برای م لذت بخش نیست....بگویم حالا دیگر می توانم  به غیر از خودم هم به کس دیگری اعتماد کنم و نترسم...چشم های م را ببندم و فرداهای م را روشن تر از خورشید تصور کنم و سبز تر از جنگل و آبی تر از آبی آسمان....با صدای نفس هایش آرام می گیرم....

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۱۳
نبات

باید یاد بگیرم رابطه را بکارم....نور وآب و نوازش بدهم تا بزرگ شود و بتوانم زیر سایه اش عاشقی کنم....

۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۱
نبات

وَالْعَصْرِ، إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ، إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ

مسلمان های صدر اسلام موقع خداحافظی  این سوره را برای هم می خوانند...لابد نمی خواستن زیان کنند.... انسان در دنیا مانند یخ فروشى است که هر لحظه سرمایه‏اش آب مى‏شود و باید هرچه زودتر آن را بفروشد و گرنه خسارت کرده است.لحظه های جوانی م،حال خوب م،ذره ذره دارد آب می شود و متوجه نیستم که این روزهایم هیچ گاه برنمیگردد...دارم فکر می کنم توی این سال ها عمر، توان،استعدادم را به چه فروختم؟به مدرک،به ارتقا شغلی و کار و پول و عزت های دنیایی؟به لحظه های گذری....هیچ گاه دل م نمی خواست ببازم...همیشه تلاش کردم برنده باشم و توی بازی دنیا هم دلم برد می خواهد....علی می گوید بهای شما جز بهشت نیست...بهشت همان انسانیت است...همان ایمان....همان تقوا و عمل صالح....حق....صبر....و من چنگ می اندازم به همین ها تا ضرر نکنم...تا مفت نفروشم دنیایم را...جوانی ام را...

*عنوان هایده

 

۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۰
نبات

مَا لِی کُلَّمَا قُلْتُ قَدْ صَلَحَتْ سَرِیرَتِی          

وَ قَرُبَ مِنْ مَجَالِسِ التَّوَّابِینَ مَجْلِسِی،  

عَرَضَتْ لِی بَلِیَّهٌ أَزَالَتْ قَدَمِی               

چه شد که هر چه با خود عهد کرده 

و گفتم که از این پس نیکو خواهم شد 

و به مجامع اهل توبه و مقام توابین نزدیک خواهم شد 

حادثه‏ اى پیش آمدکه به عهد ثابت قدم نماندم 

و آن حادثه میان من و خدمتت حایل گردید...

 

به گذشته فکر می کنم...به راه های رفته ام....گربه ی بغض چنگ میاندازد به گلویم.....اشک نی نی می کند توی چشم هایم...پر می شوم از حسرت...کاش میشد بعضی اتفاق ها نمیافتاد....

+این روزها خدایم را با ستارالعیوب صدا میزنم....

 

۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۵
نبات

 امام على علیه السلام :عَوِّدْ نَفْسَکَ الْجَمیلَ فَبِاعْتیادِکَ اِیّاهُ یَعودُ لَذیذا؛

خودت را به کارهاى زیبا عادت بده که اگر به آنها عادت کنى، برایت لذت بخش مى شوند.

 

دارم به عادت های سازنده فکر میکنم....شاید قشنگ ترین و زیباترین کاری که والدین برای بچه هایشان می توانند انجام بدهند،ایجاد کردن عادت های پسندیده در فرزندانشان می باشد...عادت هاست که زندگی ما را تغییر میدهد و زندگی ما را میسازند...عادت های خوب مثل معجزه است....عادت کردن به خوشرو بودن،عادت به کتاب خواندن،عادت به  غذای سالم خوردن،عادت ورزش کردن،عادت به منظم بودن،عادت به احترام گذاشتن به بزرگ ترها،عادت به  خوب موسیقی گوش دادن ،عادت به فیلم خوب دیدن...عادت های خوب میراث خوبی است که می شود برای بچه هایمان بگذاریم....ما به همه چیز عادت می کنیم و چقدر خوب است که به چیز های خوب عادت کنیم....عادت کنیم تحت هر شرایطی با صداقت صحبت کنیم،عادت کنیم به راز دار بودن...

 

+می خواهم روزه ی سکوت را عادت کنم....این آخری ها زبانم خیلی لق لقه شده بود و خیلی چیز ها را به زبان می آورد....باید عادت های مثل نق زدن را کنار بگذارم،هر جا که خواستم نق بزنم روزه ی سکوت بگیرم،هر جا خواستم گله کنم روزه ی سکوت بگیرم...باید تمیرن کنم اراده ام را تقویت کنم و هر بار که زبان م تلخ شد شیرینش کنم،با حرف های خوبی که می توانم از طرف مقابل بزنم...باید یاد بگیرم تلخی زبان م را شیرین کنم....

 

+می گویم این خوب است که من را به خوش صحبتی بشناسن،به خوشرو بودن،به آرام بودن ...باید عادت کنم به خوب بودن های همیشگی....

۲۷ تیر ۰۰ ، ۱۵:۵۰
نبات

این روزها باید شاد و مست و ملنگ و عاشق باشم...دختری ترگل و ورگل و سر خوش....اما یک دلهره ی عجیبی دارم...یک دلهره ی غریب...چیزی شبیه به عذاب وجدان...بی قرارم....

 

۲۰ تیر ۰۰ ، ۱۴:۱۴
نبات

کنار هم راه میرفتیم و من تند تند خبرهارا میدادم به او...اتفاق های که افتاده بود با تمام جزئیات به همراه فکرهایم، برایش تعریف می کردم ....گفتم خب تو چرا ساکتی؟توهم حرف بزن...گفت از وقتی که اومدیم تو یکریز داری حرف می زنی،مجال نمیدی که....نگاهش کردم برای چشم های خسته اش دل م رفت....با خودم فکر کردم حالا که دارم بدون خجالت تمام مکنونات قلب م را برایش می گویم او را جزوی از خودم میدانم لابد از نشانه های عاشقی همین است....

+سال ها قبل گفته بودم تو هم حرف بزن گفته بود آخه تو قشنگ حرف میزنی .....

الحمدالله حال دل م خوب است...این روزها ذهن و دل م درگیر است....ان شالله که خیر است و همه اش باعث رشد من خواهد شد...

 

۰۳ تیر ۰۰ ، ۰۹:۵۲
نبات

به هر طرف که می روم دنبال تو می گردم....هر کس را که صدا می زنم منتظرم تو جواب بدهی....راهی را که میروم انتظار دارم تو در انتهای راه منتظرم باشی....دست یاری برای هر کسی دراز می کنم منتظرم تو دست هایم را بگیری.....هدف و ته راهم فقط توی خدای مهربان م...از دنیای جدید می ترسم....خیلی می ترسم...آمده ام آغوش تو و دست هایم را دور گردنت حلقه کرده ام....تو حواست هست به گنجشک کوچک دل م؟...بغل تو امن است....امن تر از تو سراغ ندارم....قدبلند تر از؟باز هم خودتی...قوی تر از آقا جان م باز هم تویی....خدایا می نویسم که یادم بماند....شبیه به معجزه است این روزها....آخرش را نمی دانم خوب است یا نه....نگران نیستم چون توی بغل تو من امنم...آرامم....

 

۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۷
نبات

مثل آن شاخه جوانی که شکوفه داده و با هر نسیم دل کشاورز میلرزد ....این روزها دل من هم میلرزد....

۲۶ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۱
نبات

پرده سفید توری را کنار می کشم و نور می تابدبه دیوارروشن خانه ام....زل می زنم توی آیینه به چشم های سیاهم.....پیراهن کوتاه آبی با گل های بابونه را تن می کنم ...موهای م را پریشان می کنم....گیره کوچک گل چاربرگ را سنجاق می کنم به موهایم....لبخندم را صورتی  می کنم...ناخن های م را با گل های پیراهن م یکی می کنم....نگاه می کنم به عشق....چشم های م این روزها دم به دم رنگ عوض می کند...ازمهر به دوست داشتن و از دوست داشتن به عشق....بوی کیک شکلاتی پیچیده توی خانه....کتری می جوشد....چای  دم می کنم....آبپاش را برمیدارم و به گل های سبز خانه م آب میدهم...فرزاد دارد برای خودش میخواند تو مال منی بگو تا کی،کجا می خوای دل  ببری......من ضرب می گیرم و می چرخم و می رقصم...برای خانه سبز دل م ،رویا می بافم.....حال خوب من،حال زنی است که قرن ها در وجودم خواب بود و زنی زیبا،عاشق و و صبور....که این روزها با لمس مهربانی دارد بیدار میشود....کلید می چرخد توی خانه ی دل م....من سبز می شوم

 

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۴
نبات

همیشه چیزی هست که بخواهی بدست بیاوری یا کاری را تمام کنی که نفس راحت بکشی.......همیشه دنبال چیزی هستی که نداری...آماده ای برای غر زدن،نق زدن....همیشه فکر می کنی اگر این کارو انجام بدم امتحان،سفر،بیماری،پیدا کردن کار،بازنشسته شدن....هر چیزی زندگیم گل و بلبل میشه...اما به یقین تا چیزی تمام شود،چیز دیگری شروع می شود....ماه مان می گوید چشم آدمی را فقط خاک پر می کند....این عادت فکری باعث می شود طعم واقعی زندگی را نچشی...زندگی همین است با همین دغدغه هایش....

۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۲
نبات

داشتم به گل های پیتوس م آب میدادم...دور همی دوستانه گرفته بودیم....ثریا گفت بود من وقتی برمیگردم گذشته پر از خشم میشم...پر از نفرت از اطرافیان م که چرا بعضی چیزها رو بهم تحمیل کردن،اگر می تونستم بعضی از این گذشته رو میریختم تو کیسه و میبردم می نداختم تو دریا....فاطمه گفته بود برای من خیلی سخته وقتی یه اهنگی جایی من رو یاد گذشته،آدمی که تلاش کردم فراموشش کنم وباز یادم میاد پر میشم از درد... من اگه برگردم به گذشته این انتخاب ها رو نخواهم داشت و این آدم های غلط زندگی رو انتخاب نمی کنم.....دست می کشم به برگ های گل هایم....گل م؟عکس گرفته بودم برای او فرستاده بودم گفته بودم ببین گل هام چقدر قشنگ هستن...گفته بوداونا که گل نیستن گیاه ن....جنگل کردی که خونه رو....من لبخند زده بودم....ثریا گفته بودبرج زهرمار میشم وقتی کسی من رو یاد گذشته م بندازه....گذشته؟دیروزها....آدم های که توی دیروزهایت مانده اند...فک کرده بودم به دیروزها یم....به اشتباه هایم....به نبودن ها و بودن ها،به تلخی و شیرینی....آبپاش را گذاشته بودم روی میز و ظرف توت را برمیدارم و میگذارم روی میز...می گویم من از بودن الان م راضی هستم....اشتباه های زیادی کردم....هنوز وقت دارم جبران کنم....شاید اگر اون اشتباه ها رو انجام نمیدادم الان اینجا نبودم....من راضی هستم از مسیر زندگی م....لبخندمیزنم....لبخندم درد نداشت....

۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۰۱
نبات

خیلی کار هست که هنوز انجامش نداده ام...به آرزوهای م فکر می کنم و می بینم چقدر راه دارم برای رسیدنش....ذهنم آشفته است... تصمیم های جدیدی برای زندگی ام گرفته ام....دردهای م....گذشته ام...ترس هایم....غم هایم...نا امیدی م.....دویدن های هیچ م را....هزار هزار چیز دیگر هم سنجاق شده به دل م...به روزهای م...شجریان دارد توی گوش م می خواند دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد...چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد...به سال های زندگی ام فکر می کنم...به آذر ماه سال پیش...این دغدغه های که من را زنجیر کرده اند به امروزم نبودن...آن روزها خوشبخت بوده ام یا امروز...دل م می خواهد بروم یک جای دور...کسی را نبینم...نشنوم...من باشم و خانه ی پر از نورم...من باشم و عطر چای بهار نارنج...من باشم و گل های سبز خانه ام...من باشم و او....دل م می خواهد از همه چیز دور شوم....از همه چیز...باید بروم پیش مشاور...باید با کسی حرف بزنم....حرف های نگفته...سکوت م....تلخی دیگران...شده ام آونگ... بین دردها و غم های م دارم رفت و آمد می کنم.... 

+من وقتی عاشقش شدم که برای زخم های دل م مرهم شد....

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۵۲
نبات

 این  شب ها پنجره اتاق را نیمه باز می گذارم....هر وقت نسیم خنکی می وزد...نم نم بارانی می زند و عطر خوش خاک را بلند می کند وسوسه می شوم و میروم پای پنجره...نگاه می کنم به آسمان و درخت توت رو به روی خانه ....زل می زنم به آسمان و سکوت گوش می کنم....همه چیز زیباست اما حیف...حیف این روزها درد دارم...درد می کشم....فکر می کنم به باقی مانده آرزوهایم...به پس مانده ی از ایمان م...به عمرم...

۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۷
نبات

قبل تر ها وقتی می نوشتم می دانستم کجا ایستاده ام و قرار است به کجا بروم....اما این روزها آنقدر آشفته ام...آنقدر هیچ چیزی سر جای خود نیست که نمی توانم تمرکز کنم و بنویسم....انگار همه چیز دست به دست هم داده که من در جریان زندگی نباشم....زندگی...زندگی...زندگی...زمین خورده ام..بد هم زمین خورده ام...صد البته که بلند می شوم  دوباره...گیریم که خسته باشم و غمگین و بی حوصله......

لحظه های م پر از تاریکی و دلهره است...این تاریکی دارد مرا می بلعد..تلخی این روزها دستش را گذاشته روی خرخره ام و رهایم نمی کند...اما یک کور سوی امیدی ...یک باریکه ی کوچکی از نور توی قلب م می گوید ادامه بده...دوام بیاور ....تمام می شود این روزها ....

 

۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۱۱
نبات

از صدای جیغ خودم از خواب پریدم...باز هم کابوس...کابوس دادگاه و دعوا و دویدن سوی سراب...صدای خنده های شیطانی....توی خواب هایم دارم می دوم...سجاده سبز راباز میکنم سمت نور...قامت که میبندم به مهربانی خدا گریه ام می گیرد....فکر می کنم به آرزوهای کوچک و بزرگم...به خواسته های م....نماز که تمام میشوددعا های بزرگ می کنم و برای خودم سکوت می شوم...مگرنه اینکه او بلد است سکوت را بخواند.... 

۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۰۸
نبات

وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَکَاةً وَکَانَ تَقِیّاً

و نیز از جانب خود، مهربانى و پاکى به او دادیم و او تقواپیشه بود.*

پرسیدم حنان یعنی چه؟گفته بود یعنی شفت کردن،عاطفه به خرج دادن....پرسیدم حنانی که خدا توی قرانش برای یحیی گفته یعنی چه؟کتابش را بست و نگاه کرد به نرگس های کنار پنجره آفتاب داشت غروب می کرد و صدای ربنا پیچید توی گوش م....ولبخند زد و گفت یعنی تحنن اللَّه یعنی خدا عجیب دوستش داشت و عشق می ورزید به او....اشک نی نی کرد توی چشم های م....یعنی هر وقت خدا را صدا میزد خدا می گفت جان دل م  یحیی؟؟؟....

دوباره رجب شد و خدا خودش را به مهربانی زده است.... تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً ....قصه یحیی توی ذهن م نقش می بندد...چقدر خوب است آدم خدای مهربانی داشته باشد که عاشقش باشد و هر بار صدایش بزنی بگوید جان م.....صدایش می زنم خدا.....اشک قل می خورد روی گونه ام و می شنوم که خدا می گوید....جان م...جان م....جان م....حال م خوش می شود....

۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۶
نبات

وقتی نور خورشید به باغ باران زده می تابد را میشود نوشت؟می شود ازحس شبنم روی شکوفه های گیلاس نوشت؟می شود از نور کمرنگ خورشید وسط سفیدی برف را نوشت؟می شود از سبزی درخت های اردی بهشت نوشت؟می شود از آخرین تلالو خورشید روی آب های اقیانوس نوشت؟میشود از آرامش عمق دریا نوشت؟میشود از بوی جنگل نوشت؟از دلچسبی خنکی زیر درخت گردو؟وقتی دربرابر معمول ترین خلقت هایت کلمه ها الکن می شود چظور می شود از تو نوشت؟می شود از تکیه گاه پر از امن بودنت نوشت؟می شود از تکیه گاه محکم تو نوشت؟مثل امیدی که به آدم پر از استیصال و درمانده داده می شود چطور بگویمت؟چطور کلمه ها را کنار هم بگذارم تا بشود نور،عشق،امید،امن،مهر،تو...تو...تو

 

 

۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۳
نبات

 

رحم کن بر کسی که تنها سرمایه اش امید به توست....

 

۱۶ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۱۶
نبات

مثل جوانه ی سرما زده ای با نوازش بارقه ای از نور نگاهت جان می گیرم....جان میگیرم وقتی نگاهم کنی...دل م روضه ات را می خواهد.....حجم دلتنگی تان دارد خیلی بزرگ می شود ....دل م می خواهد یک گوشه از شش گوشه از صحن حسین بنشینم و روضه شما را گوش کنم....می شود تمام شود این همه درد...

۲۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۵۴
نبات

پشت کرده بودم به آقا جان و داشت موهای م را شانه می زد و زیر لب آواز می خواندو تارموهای سفیدم را می شمارد.هی قربان صدقه ام می رفت ..گفت ببین چه اسم قشنگی برات انتخاب کردم...زهره....قبل ترها فکر می کردم اسمم باید پر از نور باشد تا تو عاشق م شوی....من بتوانم یک زندگی عاشقانه بسازم....یک خانه با پنجره های بزرگ رو به نور...گل های شمعدانی کنار حوض...یک خانه امن پر از آز آرامش و شادی....وقتی 17 ساله شدم کادوی تولدم 17 شاخه گل رز زرد بودو یک آهنگ زهره از داریوش رفیعی....اولین بار بود که نامم را توی صدای آرام و دلنشین میشنیدم که دوست داشتم... فکر می کردم با زهره نمی شود عاشقی کرد....حالا تو  اسمم را به زبان می آوری و هزار گل کنار اسمم می نشیند...

۲۰ دی ۹۹ ، ۱۶:۰۹
نبات

می روم روی تردمیل...موهای م را با گیره از پشت جمع می کنم...سرعت م را زیاد می کنم....آهنگ عزیز جان را پلی می کنم....نام او را بلند صدا می زنم...خیلی وقت بود که نامش را صدا نزده بودم....چرا نامش را صدا زدم؟آن هم به این بلندی....بغض می کنم...علی قربانی را پلی می کنم..بوی گیسوی مرا دیوانه کرد....فکر نمی کنم به او....به آدم های جدیدی که وارد زندگی من شده اند فکر می کنم....به آدم ها با منش ها و اخلاق های که دارن....حواس دل م را از او پرت می کنم...او رفته....او دیگر هیچ وقت برنمی گردد....دکتر گفته بود برو سراغش و تمام سوال های که داری رو ازش بپرس...فک کن من اویت هستم از من بپرس....ذهنتو پاک کن....برای شروع رابطه جدید تو نباید بترسی....عشق...دوست داشتن....من عشق افسانه ای میخواستم؟...نه....من فقط می خواستم دوست داشتن را زندگی کنم...ساده و معصوم و کودکانه....لحظه های م را می خواستم رنگی رنگی کنم.ذوق داشتم مثل کودکی برای لباس نوی شب عیدش ...

ژل آلو ورا را با چاقو جدا می کنم و همراه تخم مرغ می اندازم توی مخلوط کن....فک می کنم با همین ماسک ها توانسته ام ریزش موهایم را به صفر برسانم...صدای مهربان ماه مان است....حال م را می پرسد...نق میزنم از بی حوصلگی م ...از اینکه غریبی میکنم از دست گرفتن کتاب...از روزمرگی و کار و قسط و نداشتن مشتری....همه ی این ها را می گویم.....ماه مان میگوید برای رویاهاته....

نشسته ام کف حمام و به صدای آب گوش میکنم....توی مسیر درست زندگی قرار گرفته ام؟چقدر راحت رویاهای م را توی روزمرگی ها گم می کنم و دوباره....چرا رویاهای م را گم میکنم؟آیا رویاهایم خسته شده اند از نرسیدن من و رفته اند سراغ آدم دیگری؟آدم دیگری که شجاع تر است؟از قدم های مورچه ای من خسته شده اند؟رویاها اگر مال من باشد نباید برود سراغ دیگری...مال من است...رویاهای م را ندزد روزگار....

۱۱ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۷
نبات

 «لا تری الجاهل الّا مفرطاً او مفرّطاً»*

صفحه لپ تاب را باز می کنم...پر است ازمتن های نیمه کاره...سرچ های م برمیگردد به دانلود آهنگ های رقص ...طرز تهیه غذای فلان و دسر بهمان.....لینک های خرید کالا...به جای نوشتن بیشتر اوقات دارم با تلفن صحبت میکنم و دنبال بازار میگردم...دویدن توی پارک پشتی  تقریبا شده برنامه ی هر روزه ام....دست هایم با کتاب قهر است...همه ی این ها خوب است؟ورزش رقص کار...اما آیا گم نشده احساس م وسط این بدو بدوهای مردانه؟....انگار علی این ها را برای امروز من گفته....

 

*جاهل را نمی‌بینی مگر در حال تندروی یا کندروی. (هفتادمین کلمه قصار نهج‌البلاغه)

۱۰ دی ۹۹ ، ۲۲:۲۵
نبات

باورم نمی شود یک و سال نیم توی این شرکت مشغول بکار شده ام و دوام آورده ام....اولین بار که نشستم پشت سیستم انگار از یک جهان دیگری آمده بودم....هیچ چیزی نمی دانستم...حالا اما خوب بلد شده ام....هنوز جا دارم برای یاد گیری بیشتر...وقتی محیط قبلی که کار می کردم را یادم می آورم فکر می کنم چطور توانستم آنجا دوام بیاورم؟با آن همه بله گفتن ها وچشم گفتن ها...داشتم به یک رباط تبدیل می شدم....هنوز نتوانسته ام با مدیرم ارتباط برقرار کنم....هنوز زبان مشترکمان را یاد نگرفته ایم....هنوز فکر می کنم ضعیف ترین عضو این تیم هستم...اما دارم تلاش می کنم که برسم به جایگاهی که باید....روزگار برای م سخت شده و من سخت تر دارم تلاش می کنم....ولع یاد گرفتنم زیاد شده است...دوس دارم چیز های جدید یاد بگیرم....تجربه های جدید....راه ها و مسیرهای جدید....گاهی می ترسم...می ترسم که نکند یک جاهایی کم بیاورم و مسیر را اشتباهی بروم....اما دارم می روم شاید قدم های م مورچه ای باشد اما دارم تلاش می کنم.....دارم تلاش می کنم نبات شیرین تر از روزهای قبلش باشد....نبات شاد تر و بازیگوش تر....نبات این روزها از سر مستی می رقصد....نبات جلوی آینه می ایستد و ورزش می کند....نبات کتاب هایش را آنلاین سفارش می گذارد....نبات با پیراهن بلند سورمه ای و موهای بافته شده توی آشپزخانه راه می رود و طعم های جدید را کشف می کند.....نبات برای روزهای خوب با خودش قرار گذاشته تلاش کند و به خودش فرصت دهد....

۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
نبات

می پرسم چرا دیگه نمی نویسی؟...می رود کنار پنجره و به پاییز نگاه می کند....می گوید تنبل شده ام....دست هایش را نگاه می کنم روی ناخن هایش لاک گلبهی زده دیگر دست هایش شبیه دست های دخترک روزهای که من میشناختم نیست....شبیه دست هایدختری  خسته و پر از حرف....

میگویم راهتو داری درست میری؟...ذفتر طرح ماهی را بر میدارد....دفتری که آن روز با او رفته بودیم کتاب فروشی فرهنگ برایم برداشته بود و گفته بودم قشنگه اما گرونه کاش برنمی داشتی و او گفته بود چیز های خوب بنویس توش....می گوید ما راهمونو اشتباه رفتیم و حیف شدیم توی نخواسته هامون....میگویم تو همین نخواسته هات داری زندگی می کنی....می گوید اینی که اینجاست من نیستم....خیلی دور شدیم از منی که باید ....

می گویم من جنگیدم....هنوز هم دارم می جنگم و زندگی همینه....

من می مانم و خستگی ...من می مانم وهجوم درد...من می مانم و راه های نرفته،راه های که به هیچ کجا نرسیده....

۱۱ آبان ۹۹ ، ۱۷:۱۶
نبات

خالی نمی شوم از غوغا

رها نمی شوم از این همه شلوغی ها

لبریز شده ام از تلخی

پر شده ام از استیصال

دل م خلوتی می خواهد با تو...

 

۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۱۵
نبات

امروز دل م هوای شهرم را کرده بود...

شهرم برای من حکم روزهای خوب نوجوانی و جوانی ام را دارد...روزهای بی خیالی...حس خوب زندگی....هنوز هم که گاهی درگیر می شوم با خودم....وقتی روح م گنجشک اسیر در دام شیشه ای می شود و خودش را این در و آن در می زند و بال بال می زند که رها شود....برمی گردم به آن روزها...که آن موقع ها چگونه بودم....به چه چیز هایی پایبند بودم و چه چیز هایی را دوست تر داشتم....گاهی که بر می گردم و خودم را مرور می کنم ازمی بینم آن روزهای خودم را بیشتر دوست دارم....

گاهی حس می کنم نبات آن روزها بیشتر طعم سکوت داشت....این روزهای بارانی ام پناه برده ام به چتر دلتنگی...

دلبستگی ام به شهرم برای خاطر آدم هایی بود که می شناختم که دوستشان داشتم....هنوز هم روح م بوی آن ها را می دهد....اما زمان که می گذرد می بینی زمان باعث می شود که از آدم ها بگذری...عطرشان توی مشامت باشد ولی بتوانی بدون آن ها دوام بیاوری...گیرشان نباشی...گهواره ای بودن که در بغلشان خیالت از همه چیز راحت بود....اما امروز....

بوی خاک باران خورده بلند شده ...من فقط دلتنگ م....دلتنگ نبات شاد و مهربان و شیرین هستم....

داشتم غر می زدم و گله می کردم...از دردها و چالش های زندگی ام گله می کردم...خنده ام گرفت یک لحظه...من روزهای خیلی سخت تری را گذراندم...حتی روزهایی بود که آرزوی مرگ می کردم و رنجش هایم عمیق تر بود....حالا کجا ایستاده ام که یک حساب و کتاب ساده این همه من را بهم ریخته؟کدام سختی ماندگار بوده که این یکی بخواهد دوام بیاورد؟

خدای مهربان م تمام عرفه و طواف و دعا و نماز و روزه ها و عزاداری ها و الغوث الغوث کردن ها و رهایی از آتش جهنم مال خودت....من نمی خواهم ...من فقط بغلت را می خواهم میشود نبات با این موهای ژولیده را بغل کنی؟بگویی نبات آرام باش....توی گوشم زمزمه کنی که ببین من هوای ت را دارم...مهربان خدای من سخت خواهان بودنت توی این روزهای م هستم....

 

 

 

۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۹
نبات

فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِین

همین که تسلیم امر الهی شدند و ابراهیم او رابر پهلوی صورت به زمین گزارد....

همین جا که تسلیم می شوند...همین جا خدا سکوت می کند دیگر قصه را به انتها نمی رساند....سخنی از سر بریدن نمی زند...از خنجر کشیدن نمی گوید....از جدایی پدر و پسر نمی گوید..همین جا که اسماعیل سرش را می گذارد زمین ....خدا سکوت می کند....

لابد هوای دل زینب را داشته....می دانسته زینب تمام شب های سیاهش را قران روشن می کند....هوای دل زینب را داشته که ادامه نداده...هوای دل زینب را داشته....

خداهه می دانی من هنوز تسلیم مطلق نیستم....هنوز فکر می کنم بهتر از تو خودم را بلدم...بهتر از تو آرزوهایم را می شناسم....خداهه می دانی من هنوز طعم لب هایش را نچشیده ام و این درست نیست که من بمیرم....خداهه موهای  کنار شقیقه ام دارد سفید می شود و من هنوز روزهای روشن م که تو لبخند بزنی را ندیده ام....خدایا این روزها سختم است....تمام جان م خراش برداشته و هنوز دارم چنگ می زنم برای آرزوهای م....خداهه می توانم اندازه تسلیم نشدن های م خسته شوم؟....من خسته شدم....می دانم مثل همان روزی که من را کشیدی سمت آغوشت موهای م را نوازش کردی و چسباندی به سینه ات گفتی نبات ....دل م آرام گرفت...خدایا می شود دوباره بغل م کنی؟می شود امشب بیای کنارم و بخوابی؟....بی بغلت من به روزهای خوب نمی رسم...بی بغلت من به هیج کجا نمی رسم...

۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۲
نبات

دلم می خواهد بنویسم از بوی عطر بهار نارنج..... از صدای گرم معین بنویسم....از این روزهای پر از دلهره ی پر از التماس.....از تولدم....از خاطره های نوجوانی...از صندلی سورمه ای توی حیاط....از تصمیم های بزرگ و کوچکی که می گیرم ....از هوای خنکی که از پنجره کوچک اتاقم می وزد....از صدای جیر جیرک های تو حیاط....از صدای خنده های او....از او....او....اما کلمه ها خودشان را قایم کرده اند پشت دلتنگی و می توانم فقط بنویسم که معین دارد هوار می زند که گذشته رو رها کن.....گذشته رو رها کن...

 

 

 

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۴
نبات

عرق کرده بودی داشتی حرف میزدی....نگاه کردم به آسمان آبی.....تو کلاه ت را برداشتی و گفتی چای می خوری؟....چای زغالی را آماده کردم و گفتم بیا....دست هایت را آب زدی و گفتی اگه امسال خوب بشه میشه بیرون خونه بگیریم و از این چار دیواری خلاص شیم... خسته شدم از دست غرغرهای مادرت...تازه جامونم تنگه.....اگه بخوایم بچه بیاریم حداقل خونه یه اتاق داشته باشه....سقف بالای سر مال خودمون باشه...بتونم واسه تو چیزی بپزم که تو دوس داری نه مادرت....نگاه میکنم به زمینی که دارد با دست هایت سبز می شود....صدایت را گوش می کنم و دلم می خواست فقط تو باشی و صدایت...خواهرت فک کنم بعد نشا بله رو بگه....جواب آزمایش چی شد؟بردی پیش دکتر؟....دلم می خواست چشم هایم را ببندم......خیلی می خواستم دوام بیاورم و حرفی نزنم سه چهار ماه.....بعد خاموشی مطلق تو از راه می رسید....می پرسی دکتر چی چی گفت؟...جواب آزمایش را سپردم به موج های دریا...حالا روبه روی تو مثل تمام روزهای دیگر نشسته ام  می گویم بی خود نگران بودی چیزی نبود...نگاه می کنی....سایه نگاهت سنگین تر می شود می گویی؟مطمئن؟پس چرا درد دارم انقد...ومی گویم بس که لوسی یه استکان چای می ریزی دختر خوب؟...آب زمین زیاد نیست؟...

+ته هربار نوشتنم نرسیدنه....نرسیدنی که نمیدونم کی تموم میشه....

+زندگی م یه گرد باد عجیبی پیچیده....کاش سالم بمونم...یا غیاث المستغیثین....

 

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۴۱
نبات

آدم گاهی خسته می شود....از درد مداوم...از دلتنگی های مداوم....از انتظار برای اتفاق های خوب ....از همه چیز...از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت ....از آدم هایی زندگی ات....من هم آدمم و خسته شدم....خسته خیلی....

می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسم....استراتژی های راه ها را....آدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنم....بعد کوله می بندم و راه می افتم...بدو بدو...دنبال آرزوها....بعد کسی دروغ می گوید...کسی وعده دروغ می دهد...کسی بلد نیست...کسی راه را اشتباه می رود....کسی بخیل می شود و کسی توی حرف هایش منت کارهای کرده و نکرده اش را می گذارد....تو می دوی صبح تا شب شب تا صبح....دنبال تجربه های هیچ، تلاش می کنی....

امروز می خواستی بدانم فقط تویی که بی چشم داشت کمک می کنی؟تویی که اگر راه را نشانم می دهی و من بیراهه می روم باز هم تویی....بی انصافی است اگر یادت رفته باشد من که هزار بار با چشم های بارانی توی سجاده سبزم از تو خواسته بودم راهم را نشان بده....نور رانشانم بده....من که هزار بار گفته ام من بلد نیستم و تو بلدی....من که هزار بار زمین خوردم و مستاصل شدم و در خانه ات را زدم و گفتم بیا بگو چه کنم....بیا راه را نشانم بده...بیا و دستم را بگیر...بیا تو بگو چه کنم....منی که هزارباری که زمین خودم و سرت داد زدم که کجا بودی که زمین خوردم....که گفته ام برو نمی خواهم ببینمت و به ثانیه ای دوباره صدایت زده ام با استیصال پرسیده ام چه کنم؟راه م کو؟...نمیفهمم...بلد نیستم....آدم هایی که تو را دوست دارند و تو توی قلبشان هستی حسودی میکنم...من هیچ وقت تو را بلد نشدم...دارم پیر می شوم اما تو را بلد نیستم...دارم میمیرم و تو را بلد نیستم.....هیچ کدام از نشانه هایت را نمی فهمم....من سواد خواندن تو را بلد نیستم...سر از مصلحت و حکمتت هیچ در نمی آورم و نمی فهمم....چه می خواهی با من بکنی؟....تا کجا قرار است من سرگردان بمانم؟...خسته شده ام....از همه چیز و همه کس....از اول اول که گفتم باشد تو بگو ...نخواستی بعد من هم وقتی دیدم نمی خواهی فکر کردم برای خودمم آدمی هستم....رفتم که بروم....اما نگذاشتی...خسته شده ام از سیلی های محکمت....دلم نوازشت را می خواهد مهربانی هایت را...دلم بغلت را می خواهد....دلم برای ت تنگ شده ...برای یا لطیف بودنت...خسته شده ام از جبار بودنت.....یا لطیف....

 

 

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۸
نبات

دلواپس بود برای پا پیش گذاشتن ...می ترسید نکند شماهم...زبان م لال آقا....عمروبن قرظه که رفت بعد از نماز آمد که اذن رفتن بگیرد...نگاهتان پر از مهر می شود و مهربانی....نگاهش می کنید..می گوید تو آزادی می توانی بروی و خودت را برای ما به خطر نیندازی...نگاهش لابد پر از بغض می شود که نکند شماهم مثل بقیه او را برده ی سیاهی می بینید..... یادش می آیدکه او سیاه پوستی از اهل نوبه بود که پدرتان علی او را می خرد و به ابوذر می بخشد و بعد از مرگ ابوذر دوباره نزد پدرتان می آید و غلام حلقه به گوش اهل بیت....شب عاشورا توی چادر شمشیر تو را تیز می کرد و توی دلش ذوق داشت که اربابش او را سیاه و بد بو نمی داند.....صدایش می لرزید لابد و اشک توی چشم هایش جمع شده بود دلش گرفته بود از حرفتان...که گفته بود حسین خونم هم سیاه و بد بوست؟خونم لیاقت ریختن برای اربابش را ندارد؟بخدا قسم از شما جدا نمیشوم مگر خونم برای تو ریخته شود....کلامش آتش به جانتان زدنگاهش می کنید و از قفس دنیا رهایش می کنید و می گوید برو.....حسین تو چه محبتی داری که عزیز می شود کسی که اعتباری پیش دیگران ندارد....بودن کنار تو تمام قاعده و قوانین را میشکند....نه پول و منصب و نسب خانوادگی نه نژاد و ثروت....هیچ کدام عزت نمی آورد مگر اینکه نگاه مهربان شما را داشته باشیم...حسین وقتی شهید شد کلامتان خاطرتان هست...برایش آرزو کردید که صورتش سفید شود و بوی خوش بدهد....آخ که چه حسرتی دارد ایندعا...کاش برای من هم دعا کنید که رو سفید شوم و بوی خوش حیا بدهم حسین.....

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۴
نبات

سلام

سی و دوی مهربان و غمگین من

دیروز جایت را به سی و سه دادی وسی و سه کاش مثل تو باشد...یادت هست وقتی به آغوشم کشیدی شبش با بادکنک با چراغ های رنگی رنگی دلم خوش بود و خنده ی وسط آسمان....سی و دو دلم به بودنت گرم بود فکر می کردم می آیی که آرامم کنی درست شبیه به روزی که آمدی ....وسط یک عالم گل و آب و درخت بدنیا آمدی....دست هایت توی دست های مهربانی بود و باور داشتم مهربانی هست ....چقدر کیف کردم از آمدنت خوردن ماهی وزیتون و سرد شدن دست و داشتن یک بغل گرم.....سی و دو یادم دادی می توانم هنوز همان دختر جسور و زرنگ باشم....بهارت چقدر خوب بود و تابستانت...نبات سی و دو تو بد جوری ترس را تجربه کردی ترس از دیگر هرگز ندیدن و فقط همان چند روز بود که پر بودی از استرس و تنهایی...چقدر عجیب مضطرب شدی و چه زود آرام گرفتی....سی و دو تو توی بغل خدا بزرگ شدی و می دیدم که هر شب بالای سرت لالایی می خواند و تو چطور چشم هایت را می بندی که نبینیش اما صدای نفس هایش توی اتاقت هست....سی و دو ساله ی من تو عجیب عزیز هستی...تو عجیب مزه ی عشق می دهی....وقتی توی پاییزش زیر باران راه رفتی و نترسیدی ....تنها تویی که می دانی چقدر می ترسم و هراس دارم از نبودن ها و رفتن ها....اما دست م را گرفتی و گذاشتی توی دست های عشق....

سی و دو ساله گی من با تو بزرگ شدم و مغرور تر و زیبا تر....

سی و دو تو را بهتر شناختم...تو زیادی شبیه خود من بودی....شبیه خود و نزدیک به من...کم کم باور کردی داری توی این شهر غریب زندگی می کنی....گاهی دست هایت که جای کیسه های سنگین رد گذاشته بود فهمیدم تو می توانی بزرگ ترین رد زندگی م را بگذاری...سی و دو بمان همین جا...نگاه کن بزرگ شدن م را...نمی دانم چقدر قوی شده ام و اما حس می کنم که می توانم...می توانم  ادامه بدهم تا برسم به او و به عشق....

11 اردی بهشت 99

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۵۵
نبات

میوه های دلت بیمار میشوند و علی برای خوب شدنشان نذر سه روز روزه را می کند....حالا وقتش رسیده که به عهده تان وفا کنید....علی برای شمعون یهودی پشم میرسید وبرای سه روز جو می گیرد.... اولین شبی است که نشسته اید پای سفره تا افطار کنید....صدای کلون در می آیدفقیری است و علی با معرفت تر و جوان مردتر از ان است که بخواهد نیازمندی را از در خانه اش ناامید کند و سهمتان را می بخشید....دومین شب با دست های مهربانت نان پخته ای و یتیمی در خانه تان را به صدا در می آورد....می بخشید مگر می شود که نبخشید....سومین شب قیافه زرد شده و رنگ پریده نشسته اید به افطار...اسیری پشت درخانه تان درخواست غذا کرده....*

مهربان بانو من فقیرم؟....من سرتا پا نیاز را ببین.....یتیمم؟حرف پدرت خاطرت هست؟سخت تر از یتیم جدا شده از پدر،یتیمی است که از امامش جدا شده باشد....کو من ببینم آن غایب دور را بانو گاهی نه همیشه از خاطرم می رود که کسی هست از جنس علی در دنیای پر از سیاهی ها....کسی که قرار است بیاید.....اسیرم؟غل و زنجیر هوس و دنیا خواهی را نمی بینی.....

بانو سنگدل شده ام که برایم مهم نیست سه روز چیزی نخورده اید و من آمده ام پشت درتان....بانو دنیا خیلی سختم آمده...کارد به استخوان رسیده که می گویم وقتی بانو به همه می بخشد خب من هم آمده ام که بخشیده شوم....من هم آمده ام با دلی خالی از ایمان....بانو عجیب هوس کرده ام بنشینم و برایت حرف بزنم....

برایت ازنداشتن توکل بگویم....برایت بگویم چقدر سخت از وقتی می ترسی و پناهی نداری جز او.....او که مهربان است.؟؟؟...بانو چند وقتی است که بینمان شکر آب است و دائم دعوایش می کنم...قهر می کنم و داد می زنم سرش....هفته ی پیش عصبانی شدم و گفتم که برود....گفتم برای همیشه برود دیگر دوستش ندارم....بانو تلخ است خیلی زیاد....دائم قدرتش را به رخ م می کشاند و می گوید من...بانو زیادی منم منم می کند...غرور داشتن برای خدا عیب نیست؟گاهی فکر می کنم ازاینکه ضعیفم زیادی لذت می برد و من محلش نمی گذارم..سعی می کنم قوی شوم....آنقدر که نتواند شکستم بدهد....دلم می خواهد بداند می توانم من را او آفریده....بانو دیگر مهربان نیست بخدا....دیگر بغل م نمی کند....دیگر موهای م را نوازش نمی کند....بانو گم شده ام....من بنده ی بغلی او ...دیگر لوس م نمی کند....من می ترسم....بانو من خدا را با مهربانی هایش نمی توانم باور کنم... بانو گوش می کنی؟بانو توی این روزها سخت است نگه داشتن ایمان....من راستش را بخواهی دیگر اصلا شبیه دختر آن روزهای که می شناختی نیستم....خیلی بد شده ام....بانو من بدون بغل خدایم به رمضان نمی رسم....بانو مستاصلم....اجابت دعا دلم می خواد از جنس یقین...ایمان...باور...دوست داشتن...بانو می شود؟

بانو فقیرم...یتیمم...اسیرم....می شود معرفت را یادم بدهید؟...می شود یقین را توی دلم بگذارید....می شود اینقدر ضعیف نباشم....می شود قوی شوم...بانو کاش خدا را ان طور که تو باور داشتی من هم داشته باشم....

+خدا خوش به حال آن آدم هایی که تو را مهربان صدا می کنند...تورا رئوف می بینند...برای من تو فقط خدای...خدا....خدامن بنده ی نق نقوی تو...بنده ی زیاده خواه و بدقلق تو.....بنده ی زیاده خواه و ترسوی تو....من نبات م خدا....من را اگر بغل نکنی به رمضان نمی رسم....به نور نمی رسم....بغلم کن....

*سوره انسان

۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۳۹
نبات

به همه چیز می خندن....به ترک دیوار هم قاه قاه می خندن...دنیایشان پر از شادی است....چشم هایشان را میندن و فکر می کنن از چشم دنیا پنهان شده اند و دنیا کاری به کارشان نداردو می گویند ما قایم شدیم بیا ما رو پیدا کن....تفنگ بازی می کنند و می میرن و بعد با یک بوسه زنده می شوند...با یک بوسه......موشموشک برای همه ی کارهایش من را صدا می زند،عمَّه نام نام،عمَّه نان نان،عمَّه پی پی...موشموشک عمه رو دوس داری؟نه...نه محکم می گوید نه قاطع می گوید یک جوری می گوید نه که ته دلت غمگین می شود..بعد هم می گوید مامان،بابا،آجی،من...فقط خانواده یخودش را دوست دارد...این روزها که همه جا پر است از خبرهای ویروس و مرگ...روزهای من پر شده از صدای زندگی...دل مشغولی هایم را گذاشته ام برای بعد...برای فرداهای م....روزهایم را سپرده ام دست فندوقی و موشموشک....انگار خنده هایشان مسری است،شاد بودنشان،بی خیالیشان...بچه تر که بودیم وقتی جایی جمع می شدیم بزرگ ترها از شنیدن صدای خنده هایمان،بازی هایمان،هیجانمان کلافه میشدند و می گفتن برین هر کی بخنده خر رو بازی کنین....و ما در سکوت برای برنده شدن توی بازی نمی خندیدیم....شاید برای همین است که من زیادی عبوسم...برای برنده شدن....حالا من بزرگ تر می نشینم وسط بچه ها و می گویم هر کی نخنده خر....و لحظه لحظه هایم پر می شود از صدای زندگی...لحظه هایم روشن می شود و پر می شوم از امید....

روی پله ها می نشینم،آفتابش بهاری است و دارد جان می گیرد فندوقی دارد جدول ضرب حفظ می کند...فک می کنم به آدم هایی که آفتاب امروز را نمی بینند...من زنده ام...من نفس می کشم و بهار امسال را هم دیدم...هر چند در قرنطینه بودیم و بهار را در کنج خانه به استقبال نشستیم....حالا دیگر منتظر روزهای قشنگ نیستم...یاد گرفته ام روزهایم را خودم بسازم...قشنگی و شادی اش مال خودم است...یاد گرفتم جز خودم به کسی اعتماد نکنم....هنوز هم می دانم دنبال کردن رویاهایم خیلی ها را می ترساند...هنوز هم آدم ها می گویند من نمی توانم و نمی شود....من باور دارم رویاهای من است و می رسم....ماه مان می گوید زندگی آدم ها بالا و پایین دارد...وقتی برسی ته زندگی اوج زندگی ات است...ته زندگی و اوج زندگی....ماه مان می گوید نتیجه تمام دویدن هایت را سال ها بعد می بینی...الان فقط تلاش کن...فقط تلاش....بعضی ها فرداهایشان مثل امروزشان بیهوده است و هیچ رشدی نداشتن....اما تو رشد کن تو بزرگ شو...تو برو جلو...

+دارم یاد می گیرم خودم را بیشتر دوست داشته باشم...بیشتر

 

۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۱۰
نبات

+سال 98 تمام شد.سالی که گذشت پر بود از اتفاق های خوب وبد...مرگ خانوم جان،جنگ،ویروس،تنها سفر رفتنم......نبات یاغی شده،سرکش....نبات از درجا زدن های مدوام بریده اما دارد باز هم تلاش می کند....سال 98 برایم پر بود از اتفاق های جدیدو تجربه های جدید تر....تنها تر شدن....اولین باری که دل به آرزوهایم دادم و راهی دیار غربت شدم خیلی تنها تر بودم....این بار که خاستم جا به جا شوم تنها نبودم...آدم هایی بودن که روی مهرشان حساب کنم......یاد گرفتن های مدوام....سال 98 استخوان ترکاندم...قوی تر شدم...صبورتر حرف های تلخی شنیدم و برای همه ی آن ها سکوت کردم....بهارم تلاش کردم برای تغییر موقعیت های زندگی م....برای رها کردن چیز های که نمی خواهمشان....تابستان درگیر ترس ها و استرس هایم بودم و راهی بیمارستان...چشم هایم....آن شب تلخ....که با تپش قلب بیدار شدم و چشم هایم جای را ندید ترسیدم....تا خود صبح ترسیدم....و حرف هیچ دکتری را باور نکردم.....تا بعد از دو هفته دارو ها را قطع کردم و نور به چشم هایم بازگشت...تابستان پر بود از عشق به زندگی...پاییز تمامش شدقد کشیدن بین بازوهای خداهه....زمستان پر بود از انتظار....

+امسال 4 سال از ان روزی که دل کندم گذشته است،از ان روزی که من مقابل خانواده ام،رسم و سنت ها ایستادم و خودم را توی اولویت گذاشتم،خط قرمز را گذشتم و پشت کردم به تمام فکرهای غلط....آن روز اگر دوام اوردم می توانم از این به بعد هم دوام بیاورم....توی این چند سال نباتی را شناختم که قبل ترها نمی شناختم،با نباتی زندگی کردم که قبل ترها نمی شناختم،نباتی که سرکش تر شده...نباتی که قبل ترها از خیلی چیزها می ترسید و هنوز هم از بعضی چیزها می ترسد....زندگی ام زیر و رو شد،آدم های را وارد زندگی ام کردم که شاید هیچ وقت اگر این اتفاق ها نمی افتاد نمی شناختم،آدم های که به پیش رفتن در مسیر زندگی ام کمک کردن ،توی این 4 سال دست های سبزم فراموش شده است،دیگر گل نمی کارم،اما به جایش قلب و روحم سبز تر شده است،حالا دیگر می دانم وقتی به در بسته ی می خورم،راه های جدید را می توانم امتحان کنم،حالا می دانم یک مسیر اشتباه را نباید دوباره و هزار باره از اول بخواهی امتحان کنی،آدم های که با ان ها نصف مسیر را رفتی نباید دیگر منتظر باشی که آن ها به تو برسند و بخواهی مسیر را با آن ها طی کنی باید بروی باید تو پیش بروی و اجازه بدهی بعضی ادم ها همان جا آن دورها ،پشت تو بمانند....

 مثل بچه های شده ام که تکایفشان را گذاشته اند برای اخر شب و آخر شب هم خوابشان می اید و خسته شده اند اما باید مشق هایشان را بنویسند....من هم می نویسم که یادم باشد...98 هم تمام شد....

و همه ی این ها را نوشتم که بنویسم از او....او که با بودنش به زندگی ام معنا میدهد...wink

۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۹
نبات

امروز آخرین روز اعتکاف است....اعتکاف...امسال برای بودن یک مریضی ناشناخته کرونا اعتکاف نداشته ایم..شاید اگر کرونا هم نبود من دل م به رفتن نبود......خداهه دیشب یک غم بزرگی توی دلم نشست....یک غمی از جنس خودت...دردی که نمی بینی اما جای توی دلت خیلی درد می کند....خداهه نمی دانم شاید این اخرین باری است که برای تو می نویسم ....شاید فردای نباشد برای من....خداهه من از تو چیز های کوچکی خاسته ام...خیلی کوچک....نوازش....مهربانی...لبخند....صلح...عشق....گفته بودم دنیایم را رنگی رنگی کن....با چند شاخه گل....نخواسته بودم که دنیایم را پر زرق و برق کنی...گفته بودم لطفا دنیایم را با مداد رنگی کوچک 6 رنگی هم که شده رنگی کن...آرامم کن.....من هیچ وقت لمست نکرده ام....هیچ وقت نه انتظارت را کشیده ام نه تو منتظرم بودی که باهم یک پارک برویم....وسط درد هایم زنگ نزدی که بیا باهم برویم قدم بزنیم....حتی دیشب که داشتم از درد مچاله می شدم بالش م خیس از اشک های م بود ...اشک هایم را پاک نکردی.....هیچ وقت بلوز شیری رنگ طوریم را که تن نکرده ام با آن دامن کوتاه صورتی نگفته ای چقد قشنگ شده ای.....خداهه تو خیلی دور شدی...من خیلی دور شدم....پیراهن چار خانه ی آبی ت را دیگر نمی پوشی که من گم شوم توی یکی از خانه های آن....آغوشت را برای کدام بنده ی بهتر از من باز کرده ای؟....چه کسی شب ها سر می گذارد روی جناق  سینه ات و تو توی گوشش لالایی می گوی؟....همه دارند دعا می کنند....همه دارند از مهربانی و بخشش تو می گویند و من....من سکوت شده ام....من دیگر تو را نه می بینم ..نه حس می کنم و نه می شنوم.....تو خدایی....خدایی از جنس لطیف....از جنس مهرورزی.....از جنس همیشگی....خداهه بیا و قلب من را اینبار نشکن....بیا و بغل م کن...بیا یکبار مثل آن روزی که کشیدی سمت خودت و پیشانی ام را بوسیدی ببوس...نگذار توی انتخاب راه های زندگی ام بیراه بروم....صدایت می کنم مثل یوسف از اعماق چاه که رهایش کردن که تنها ماند....صدایت می کنم مثل آن لحظه ی یوسف که مستاصل شده بود از درهای بسته وبه آغوشت پناه برد....صدایت می کنم مثل خواندن ایوب با دل سوخته و غمگین و تنها....صدایت می کنم و من را رها نکن.....بغلم کن...دوست م داشته باش....دوستم داشته باش....دوستم داشته باش....

۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۱
نبات

و امشب به اندازه تمام غم بشریت رو دلم غم نشسته....

۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۶
نبات

بعد از چهار سال برایم زنگ زده بود.....نشناختم اولش...با کلی خبر آمده بود..گفت دفتر زده ام...درگیر مقاله پایان نامه ی ارشدش بود....ازدواج کرده بود و خانواده ی کوچکی داشت......از شیطنت های پسر کوچکش گفته بود......دنبال کارهای مهاجرتشان بود....و توی یک جشنواره شرکت کرده بود و خبر چاپ کتابش را می دهد...گفت بیا ببینمت...قیافه ات که عوض نشده....گفت نبات تو چی؟چه خبر؟....من سکوت...من مثل پارسال...مثل دو سال پیش....مثل سه سال پیش...و من از همه ی این ملاقات ها فرار می کنم....

۱۳ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۱
نبات

روح م درد می کند....هر چه می بینم و می شنوم می شوم درد....زخم می شود بر روح م...زخمی عمیق....هر چه نزدیک تر می شوم به آخر...انگار این قصه تکرار همان قصه ی قبلی بود....تکرار و تکرار و تکرار....

قبل تر ها فکر می کردم اگر ختم صلوات م برسد به هزارمینش اجابت می شود دعایم....خداهه این با تو بوداااااا

دلم پیش مهربانی های خانوم جان مانده....انگار دیگر آرام گرفته و دلتنگ پسر کوچکش نیست.....

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۳۵
نبات

اینجا دختری است که حتی توی کوچه پس کوچه های ذهنش به تو که می رسد دلش گرم می شود...انگار به یک تکیه گاه امن رسیده باشد...یک پناه گاه امن و محکم....ممنون....ممنون...برای تمام روزهایی که آغوشت شد حائل بین من و درد....من و سختی....من و تلخی....نگذاشتی اب توی دل م تکان بخورد....وقت هایی که تلخ بودم و از زمین و زمان طلبکار تو بودی که با سنگ صبور بودن ت،با آرامش ت آرامم کردی....برای وقت هایی که دنیای م به آخر رسید...تو بودی که من را برداشتی و گذاشتی وسط گود و گفتی ادامه بده....کنارم ایستادی....همیشه کنارم بودی....همیشه....یادم دادی بایستم...بمان م...بجنگم....بخواهم...دوست داشته باشم....یادم دادی دنبال آرزوهای م بروم.....یادم دادی خودم باشم...

 

 

 

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۳
نبات

نشسته ام روی پله های حیاط و دارم به درخت های تو ی باغچه نگاه میکنم....انگار در درونم کسی دارد دفن می شود....باد موهایم را به بازی می گیرد....فکر می کنم همه چیز مرتب است...همه چیز خوب است...اما حقیقتش این است که نیست....پشت این ظاهر آرام روزگارانتظار کورتاژ درد آور حادثه ای را دارم....ترس پشت روزهای زندگی من خانه ی سنگی و سیاهش را ساخته و مدام ناخن می کشد بر روی خنده های من....چه چیزی غمگین تر و درد آورتر از اینکه بدانی این آرامش یک حبابی بیش نیست و قرار است که به همین زودی....تلخ است و نمی خواهم فکر کنم....ترس در آغوشم می گیرد....بغض می کنم....سایه ی سیاه رفتن روی دل م می افتد....

۱۸ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۳۳
نبات

آخرین باری که برف بازی کرده بودم کی بود؟....با سمانه و دخترو پسر های محل داشتیم برف بازی می کردیم...ژاکت سورمه ای تنم بود و لپ های م گل انداخته بوداز سرما....دختر و پسر همسایه عاشق هم بودند و برف بازی بهانه ی بود برای با هم بودنشان.....آقا جان گوله برف های که به سوی هم پرت می کردیم و می خندیم دید....توی سکوت رفت خانه....چیزی نگفت نه آن شب نه هیچ شب دیگری....صدای خنده های مستانه مان توی محل پر شده بود...هوا سرد شده بود اما کسی دلش نمی خواست برود....چند سالم بود؟یادم نیست 18 ساله بودم یا 20....یادم نیست فقط خنده های آن روز هنوز توی گوشم هست....

یادم نیست دیگر بعد از آن....شایدچند بار هم با فندوقی آدم برفی درست کرده باشم.اما دلم آنقدر ها سفید نبوده و شاد هم.....تا به امروز...که توی سفیدی گم شدم.....

شروع هر کاری سخت است....شروع رابطه سخت تر....می ترسی....از خیلی چیزها....ترس از رابطه ناتمام قبلی هنوز توی وجودت مانده....می ترسی وقتی می خندد نکند آخرین باری باشد که می بینی اش....وقتی غمگین است نمی دانی باید حرف بزنی تا آرامش کنی،یا سکوت کنی تا آرام بگیرد...وقتی عصبانی است باید قانعش کنی یا اجازه بدهی عصبانیتش فروکش کند....نمی شناسیش و می ترسی از رفتار غلط ،حرف اشتباه....استرس نبودنش را داری...دلتنگ دیر به دیر دیدنش را....اما به مرور می فهمی آنقدری که تو می گویی دلم برای ت تنگ شده ...او هم دلش تنگ می شود لابد....می فهمی آنقدر برایش عزیزی که وسط یک عالم گرفتاری و سرشلوغی هایش سلام صبح بخیر را اول به تو می گوید....وسط برنامه هایش جای پیدا می کند که بیاید و ببیند تو را حتی برای چند دقیقه....بحثی نیست و آرامی...آرام آرام می شناسیش...نرم نرم اخلاقش را می شناسی......می پذیریش....دوری ش را،نزدیکی ش را....خنده هایش را...صدایش را....نگاه ش را....لبخندش را....

این من هستم با تمام ضعف ها،کمبود ها،ناتوانایی ها،زشتی ها،کاستی ها....اگر می توانی مرا همین گونه که هستم بپذیر وگرنه رهایم کن...

آن بالا بودیم....تا چشم کار می کرد سفیدی بود و برف...لیوانش را سر می کشد.....زن ها و مردهایی که گوله های برفی را سمت هم پرت می کردند و می خندیدند....

 

 

 

۲۹ دی ۹۸ ، ۱۸:۱۹
نبات

با حرف هایش پنجره دلم را باز می کند رو به سوی بهار....یک عصر بهاری که جان می دهد زیر درخت توت تخت چوبی را بگذاری و هندوانه قاچ کنی....کلمه هایش بوی چای بهار نارنج را می دهد...و عطر گل های عباسی توی باغچه خانم جان....توی حرف هایش نبات دختر بیست ساله ای  است ....اوهنوز حرف می زند و نفس هایش موهای م را به رقص می آورد....او هنوز حرف می زند و من رد خاطره ای را توی کوچه پس کوچه های ذهنم پیدا می کنم....نباتی که روی ویران های آرزوهایش ایستاده.....او حرف می زند و نبات ویرانه ها را از حفظ می خواند.....او حرف می زند و نبات دلش را رام می کند..... 

دیشب خواب خودم را می دیدیم....خواب زندگی ام را....مثل فیلمی صامت جلوی چشم هایم بود....تخت م ،کتاب هایم،گل کاکتوس بالای یخچال....و خودم....خودم که روی تخت نشسته بودم و داشتم موهای م  را شانه می زدم....نگاهش کردم....به نباتی که داشت موهایش را شانه می زد....به چشم هایی که ترسیده...نگاهی که دنبال کسی یا چیزی بود....سرش را بلند می کند...نگاه م می کند....لبخند می زنم....لبخندش غمگین بود....

+این متن یک عاشقانه ای بود که باز تلخش کردم....smiley

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۷:۴۸
نبات

غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی  نیستم....چند ماه...نه چند سال...آخرین کتابی که خواندم کیمیا گر بود و ادامه ندادمش....چرا؟....دست های م قهر کرده با بوی کتاب....هر کتابی را که شروع می کنم فقط چند صفحه می خوانم و بعد می گذارم کنار....می ترسم بمانم همین جا.....بگندم...بپوسم....دیگر هیچ چیزی سر ذوق م نمی آورد....

 

+دلم می خواست اینجا بودی...سرم را می گذاشتم روی سینه ات....دست می بردی لای موهایم و ....خوابم می برد....

۰۲ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۶
نبات

و این روزها شبیه زن قصه ای شده ام که نویسنده اش قصد ادامه دادن ندارد....من گیج و منگ و اسیر زمان شده ام....

۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
نبات

یک ساعت برایش روضه خواندم که ابروهایم را نازک کوتاه پایین صاف بردارد...گفته بودم ابروی پهن به من نمی آید...حرف هایم را تائید کرده بود و خیالم راحت که شاید ...آینه را که داد دستم دیدم ابروهایم هلال شده بودو پهن ...بغض شدم....می گویم چشمام ریزه ابروی پهن اخمو می کنه منو...نازک ترش کنید...می گوید مد نیست آخه...می گویم بهم اونجوری بیشتر میاد....می گویم کوتاهش کنید میگه حیفه ابروهات....هر چیزی که من می گفتم او باز یک توجیهی برای کارش داشت....دلم برای دست های آرایشگرم تنگ شده....برای او که صورتم دستش آمده....می داند چه مدل و چه رنگی بیشتر به من می آید....حالا شده ام مادربزرگ قصه ...همان قدر زشت و ترسناک....

سبزی ها را ریختم توی لگن صورتی و آب و نمک را ریختم....آب جوش آمده بودو آجی داشت حرف می زد...ظرف ادویه را از کابینت بالای ظرفشویی برداشتم و چند بار ریختم...اما دیدم ذره ای نمی آید...جلوی نور لامپ گرفتم...آجی می گوید الان جوونی و ذوق داری پس فردا که سنت بره بالا دیگه ذوق هیچی نداری....ته ظرف ادویه کمی بود درش را باز می کنم و ادویه را خالی می کنم توی مواد مارکارانی.....آجی می گوید نبات برو نمون دختر عادله هم رفته ....قابلمه ماکارانی را آبکش می کنم.......بخار بلند می شود و آب سرد....سردم می شود....می توانم لبخند آقا جان را بزارم توی بقچه سفید خانم جان با خود ببرم؟می توانم موهای حنا شده خانم جان را با خودم ببرم؟می شود درخت گردوی وسط حیاط را با خودم ببرم؟می شودنگاه فندوقی را با خودم ببرم؟می شود عطر چای بهارنارنج تو را با خود ببرم؟یا طعم قورمه سبزی های زن برادر را...ماه مان را....دلخوشی هایم خیلی کوچک هستند اما عمیقا آجی قشنگ من....

۰۳ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
نبات

هنوز زنده ام...این تلخی من مرزی نمی شناسد....زندگی جریان دارد و خیلی دور است از من.....

 

 

۰۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۴
نبات

 

اگر قرار بود با کلمه ترس،آینده،استیصال جمله بسازم....رو به روی آینه می ایستادم و درد را پک می زدم و با لبخندی غمگین صفحه بعد زندگی را ....

۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۵
نبات

از تو می ترسم،از این رابطه می ترسم،از نزدیکی می ترسم،از دوری می ترسم،از دوست داشتن می ترسم،از دوست نداشته شدن می ترسم،از بودنت می ترسم،از رفتنت می ترسم،از عشق به تو می ترسم،از نداشتن عشقت می ترسم،از زنگ زدن به تو می ترسم،از زنگ نزدن هایت می ترسم،از نگاهت می ترسم،از مهربانی هایت می ترسم،از با تو بودن می ترسم،از بی تو بودن می ترسم،برای خنده هایت می میرم و می ترسم....

دارم زیارت رسول را گوش می کنم بغض می کنم....نه برای او که برای دل م....توی حرم نشسته بودم و خانم پیری آمد گفت چه می کنی؟گفتم دارم زیارت رسول را می خوانم گفت بلند بخوان من هم گوش کنم من سواد ندارم....دوست داشتم بگویم من هم سواد دل را ندارم....

سفرم...

 

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۸
نبات

دلم سراغ کلمه ها را نمی گیرد...فرار کردم از ورق زدن...همیشه که نباید نشست یک گوشه و آدم ها را از دور دید...از خانه زدم بیرون...از کنار آدم ها گذشتم و آدم ها از کنارم گذشتن....جلوی ویترین مغازه ها ایستادم و نگاه کردم.....اجناس را دید می زدم برایشان قصه می ساختم...دنبال رد یک نگاه آشنای غریب بودم.....یک گوشواره ی پروانه ای دیدم...چشم هایم برق زد....سرم را که بلند کردم داشت نگاه می کرد....سایه ی غریب آشنا را حس کرده بودم.....مرد بلوز چار خانه ی آبی اتو نشده تنش بود...لبخند زد....سرم را آرام برایش تکان دادم دوباره راه افتادم......نشستم توی پارک که خلوت کنم...صدای امید نعمتی را بلند می کنم....دلم چای زغالی می خواست....دلم می خواست روی چمن ها دراز بکشم و خیره شوم به آسمان...نشستم روی نیمکت سرد....بعد برگشتم به خانه...بدون کتاب...بدون چای زغالی.....روی تخت دراز کشیدم زل زدم به سقف....خندیدم.....حواسم نبود به خیابان شلوغ و پر حمعیت ذهنم....صدای رفتن او....هنوز من را به جنون می کشاند...

۲۵ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۵
نبات

دور افتاده ام از زندگی دوست داشتنی ام....از خواسته های کوچک زندگی ام...از قناعتم به همان چیز های که داشتم و لذت می بردم..از پنجره ای که رو به نور باز می شد..ازسه شنبه های بعد از کلاس...از موهای گوجه ای روی تردمیل...از عطشم برای نوشتن و یاد گرفتن..از ورق زدن کتاب های دوست داشتنی ام....دور شده ام از آهنگ های دوست داشتنی ام....

موسی راه گم کرده بود و خسته و بی پناه بود...از دور نوری می بیند...می رود که کمی گرما یا نور شاید هم کسی باشد که بگوید ادامه راه را از کدام سمت برود....گم شده بود دیگر....نمیشد که تعلل کند...باید می رفت سمت نور....صدا آمد موسی من خدای تو هستم....کفش هایت را برای ادب در بیاور....خدا کجا من را صدا می زنی؟پاهایم درد گرفته خسته شده ام....سال هاست سرگردان مانده ام....کی جرعه ای از نور را به من می چشانی؟این همه بدو بدو من را جایی نرسانده...من عصایی می خواهم از امید....من سرگردان بیابان های صبوری ام و دیگر طاقتم طاق شده....من خسته شده ام از این آدم ها....تو چگونه تاب می اوری ما آدم ها را؟تو چکونه سکوت کردی آدم ها را؟...خدا توی تاریکی و سیاهی دل دارم گم می شوم...لطفا دست هایم را بگیر...

۲۹ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۱۲
نبات

تنبل شده ام این روزها.دست و دلم به کار نمی رود.انگاری زیادی سر گردان مانده ام.برای کارهایم یک لیست بلند بالایی دراورده ام.امروز فقط  سرچ چند کتاب و مقاله خسته ام کرد و گذاشتم کنار....تازه این اول راهی است که دارم تویش قدم می زنم و خوش خوشان نشسته ام تا از آسمان ببارد برایم خیر و نیکی....دقیقا همین قدر تنبل و همین قدر خیال باف....مایه شرمندگی است می دانم اما هر کاری می کنم که تمرکز کنم و مسیرهایم را پیدا کنم نمی توانم...تنبلی می کنم و دل به هر کاری می دهم جز به کاری که باید....البته یک دلیل بزرگی هم دارد اینکه این روزها دست و بالم زیادی تنگ شده و خب پول همچنان حرف اول را می زند....

می نویسم که یادم باشد اگر اینجا بنشینم و خیال بافی کنم به هیچ جای دنیا نمی رسم....قول می دهم از فردا که شنبه است نه ...اما از یک شنبه حتما شروع کنم و دنبال کارهایم باشم...

۲۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۲
نبات

سه سال پیش... توی همین روزهای گرم تابستان بود که تمام دلبستگی ها را گذاشتم و آمدم برای ؟؟؟....دلبسته گی هایم ؟ماه مان خوب م است که هنوز بلد است بگوید برای خودت زندگی کن نه برای بقیه...دلبستگی م آقا جان است که هنوز هر بار با نگاه پر از التماسش به هزار و یک در می زند که شایدپشیمان شوم و.....دلبستگی  م فندوقی مهربان است و که هنوز بعد سه سال منتظر است که من پرونده ام را بگیرم و برگردم....هر بار که زنگ می زند می پرسد عمه کی میای؟...و این سوالش پردردترین سوال دنیایم شده..دلتنگ آسمان آبی خانه مان میشوم....درخت های توی حیاط با آن همه خاطره ی خوبی که برایم ساخته..... دلتنگ دوستانی که گه گاه توی پارک یا کافه جمع می شدیم و می نشستیم حرف های تکراری را یک جور دیگر می زدیم حرف ها همان بود اما شاید فقط احساسمان عوض شده بود....عجیب هوای شیرنارگیل بستنی کافه تریا را هوس کرده ام...سینمایی که همیشه دلم می خواست بروم نرفتم امروز برایم حسرت نیست سه شنبه ها روز فرهیخته شدنم است و می روم سینما....دلخوشی م کتاب فروشی سر چهار راه امام حسین بود که از نفس کشیدن تویش خسته نمی شدم...

سمانه جلوی در ایستاده بود و گفت نبات بیا تو هم ادبیات بخون بیا دو تایی باهم بخونیم تو که دوست داری شعر ....ان روزها خواهر بزرگه دانشگاه قبول شده بود و من توی دفترچه سازمان سنجش رشته فناوری اطلاعات را دیده بودم و خیلی خیلی خوشم امده بود یک حس خیلی خوبی به من دست داده بودودلم می خواست مهندس ای تی شوم....

این روزها که دارم تمام تلاشم را می کنم که بتوانم کنار بیایم با واژه های غریب و با مزه ای که مزه ذهنم را شیرین می کند ته دلم خیلی غصه می خورم برای اینکه هیچ وقت نتوانستم مهندس ای تی خیلی خوبی باشم و فقط مدرکش را گرفته م و برای دل م دارم راه دیگری می روم....خیلی سخت است برایم...آن روزها توی دانشگاه تصور دیگری از آینده ام داشتم ...کلاس های شبکه و نرم افزار های که بخواهد شبکه را یادم بدهد....سر پروژهای آخر....و امروز دارم مسیری را می روم که تمام آن تصویر ها را عوض کرده...آن روزی که جواب کنکور آمد و من قبول شدنم را دیدم حس خاصی نداشتم...خوشحالی از ته دلی نداشتم ....اما پشیمان نیستم....هیچ وقت پشیمان نشدم... اگر باز هم برگردم به عقب....همین راه را انتخاب می کنم...

ماه مان پرسید اوضاعت خوبه؟رو به راهی؟فقط دو کلمه بود....که شد هیولای غول پیکری که توی ذهنم خوابید و اجازه نداد بگویم ماه مان بریدم برمی گردم....ابن جواب سه سال جنگیدنم نبود....گفتم خدارو شکر خوبم...

حرف ها تلخ بود...من طاقت اوردم تمام تلخی ها را.....من را متهم کردن به بی احساس بودن .....این آخرین تیری بود که شاید می توانستن رها کنن و شاید به هدف بخورد...نشد که بمانم و به آرزوهایم برسم....سه سال پیش توی همچین روزهایی چمدان بسته ام دنبال آرزوهایم آمدم....من بی احساس نبودم و دلم هم از سنگ نبوده....من فقط کمی قوی تر از تمام آدم هایی بودم که من را سرزنش کردن....من فقط کمی جسور تر بودم...کمی شجاع تر....من فقط کمی دلم بزرگ تر بود از ادم هایی که گفتن مگه دخترم میشه انقدر دل سنگ باشه....من فقط کمی بی تفاوت شذم به حرف های دیگران...یه دختر تو غربت می تونه دووم بیاره؟.....

این سه سال برایم گران بها ترین تجربه ای بود که خواهم داشتم توی همه ی سال های زندگی ام....این سفر شاید برای من مهم تر از صدها کتابی که می توانستم بخوانم که بزرگ ترم کند بزرگم کرد...نگاه م را وسعت بخشید و ذهنم را آگاه تر...

نمی خواهم وقتی دارم طعم مرگ را می چشم توی ذهنم یک عالم آرزو حسرت شده باشد....نمی خواهم آن لحظه دلم بخواهد برگردم و روزهایی که زندگی نکردم را زندگی کنم....نمی خواهم شرایط مسیر زندگی ام را تعیین کند باید استعداد و علاقه ام نقششان پر رنگ تر باشد....

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۱۵
نبات

قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد...می گوید سلام برتو ای پادشاه...معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟....طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالش....رفت که برگردد....برگشت اما دیر...سرها روی نیزه بود...حسین،ماه جهان م....من سال هاست که دارم وقت می خواهم که برگردم...هر روز دارم بهانه می اورم که برگردم.....سال هاست که نگاه می کنی و با لبخند شیرین گوشه لبت منتظری...منتظری که برگردم....دودستی چسبیده ام به این نماز های نصف و نیمه و امیدوارم همین نماز نگذارد گم شوم....برایم دعا می کنی که برگردم؟دعا کنید روزی که برمی گردم دیر نشود...

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۱۰
نبات

یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....

گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش راه افتادم اما دلم جا ماند وسط دنیایی از سکوت....دل م....

این روزها رو انداز بهانه انداخته ام روی حرف هایم و بدم آمده بدجور از حرف زدن....

گفتم باشد هر کاری دلت می خواهد بکن....کنارش هستم و نیستم....

 

همه ی حال خوب این روزها مال تو....همه ی همه ی خوب بودن ها و خوب ماندن ها مال تو...من فقط بغلت را می خواهم...بغلم کن و بگو نبات آرام باش....

۰۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۴
نبات

این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.....سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم....

قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذارد....حتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهد....سه سال...سه سال جان کندم...سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم...مهره ها را می ریختم و دوباره...این دوباره بی فایده بود...انگار همه چیز توی ذهنم داشت اتفاق می افتاد...نبات دیگر صبور نبود....کم حوصله شده بود....بی طاقت.....همه چیز را رها کردم....یکباره...اولویت های زندگی م گم شده بود....کلاف سر درگمی بودم که هی بیشتر توی خودم گم میشدم....

نوشتن سخت شده...کلمات قهر کرده اند....و من دلم عجیب نوشتن می خواهد.... بعد از مدت ها نشسته ام روبه روی لپ تاپ و سر انگشت م دارد کلمه ها را لمس می کند....

اتاق سبزم را دوست دارم....سبزش را دوست دارم...اتاقم شبیه سبز نقاشی های کودکی م است.سبز سبز....خانه ام سبز است....سبز با صدای خسرو شکیبائی....

چیزی توی ذهن م وز وز می کند....سخت نبود رها کردن....اما می ترسم....از فرداهایم می ترسم...ترس مثل خوره افتاده به جان م و دارد بیمارم می کند....می ترسم....روزهای تلخ داشتم روزهایی که پر بودم از بغض و ترس....روزهای خوب هم....روزهایی که می خندیدم و ذوق داشتم....روزهایی که لذت می بردم از خوردن یک خرمالو....گس بود اما طعمش را دوست داشتم...طعم روزهای که گذراندم را دوست دارم....برای م تجربه بود...تجربه ی که یاد داد برای تغییر کردن نترسم....رها کنم....

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۸
نبات

توی دعای ندبه می خوانیم با آنکه غایبی جمع مان از تو خالی است...

خواستم بگویم حواسم هست به بودنت....به چشم های فیروزه ایت...به اینکه هر بار دلم را می کشانی سمت چشم هایت و بعد...خوب کاری می کنی با دلم...با چشم هایم

۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۱۹
نبات

سلام خداهه

خیلی اذیتم....خیلی زیاد.یادته تو خوابگاه اذیتم می کردن؟یادته بلد نبودم چه جوری از حقم دفاع کنم؟یادته بلد نبودم خودم باشم؟داد زدم صدامو بردم بالا خیلی زیاد ....بغض داشتم....یادته فرداش که اروم شدم به با ساحل حرف زدم.گفت تو که انقد خوب بلدی حرف بزنی چرا حرفاتو نمی زنی؟چرا خاسته هاتو نمی گی؟من هنوز بلد نبودم...اون شب یادته تو سرما سجاده سبز نتونست ارومم کنه هنذفری گذاشتم رفتم تو بالکن زار زدم....فقط اشک ریختم.من بلد نبودم و نیستم هنوز با تو حرف بزنم....یادته ماه رمضون سه سال پیش....مهدیه زنگ زده بود و من فک کردم تو چرا گم شدی؟شب قدر بود نماز نخونم قران سر نگرفتم فقط نشتم باهات درد و دل کردم....بعد تو بغلم کردی و آرومم کردی...بغلم کردی و من چقدر جناق سینه تو دوس داشتم....خداهه می ترسم....خیلی زیاد می ترسم....نذار این ترس باعث بشه دست بکشم از همه آرزوهام....خداهه تو بعضی بنده هاتو دوس داری بغلیشون می کنی و نازشونو بیشتر میکشی و بیشتر تر دوس داری....خداهه منم بغلتو می خوام....محکم بغلم کن....لطفا....


۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۱۲
نبات
دروغ است اگر بگویم سرم آنقدر شلوغ است که نمی رسم به نوشتن....شلوغ است امانه آنقدرها که نخواهم بنویسم....شاید چون هنوز نتوانستم خودم را با شرایط وفق بدهم و آن جور که دلم می خواهد زندگی جلو نمی رود....نمی نویسمچون احساس می کنم دارم شکست می خورم و نوشتن از شکسته شدن درد دارد....
ماه مان می گوید شاید چون فکر می کنی عقبی دلت می خواهد همه را با هم داشته باشی....قدم به قدم برو جلو....هنوز وقت داری هنوز دیر نشده....
آقا جان اما فکر می کند من خیلی عقبم....حرف هایش من را می ترساند برای همین است که نمی دانم دقیقا باید چه کاری کنم که درست تر است و پشیمان نخواهم شد....سردرگمم....خیلی زیاد....
دلم می خواهد نمازی بخوانم که بوی پرتقال بدهد و طعم انار برایم داشته باشد....
دلم عجیب گرفته....
۲۷ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۷
نبات

جمعه ها وقتی ماما بقچه اش را باز می کردخانه پر میشد از بوی آویشن و بابوبه و سدرو حنایش...بوی حنایش را دوست داشتم.....تا ده یازده سالگی همیشه موهایم کوتاه بود و بعد اما بزرگ تر انگار شده بودم و موهایم حق بلند شدن داشت....می نشستم کنارش و به حنا کردن موهایش،دست هاش نگاه می کردم…کارش که تمام میشد شانه ی چوبی اش را بر می داشت و من را رو به نور می نشاند و موهایم را سه دسته می کرد و می بافد...می گفت موهاتو که ببافی حسود میشن تند تند بلد میشن...شل می بافد می گفتم ماما محکم بباف زودی باز نشه...مامان نق می زند آهان ماما محکم ببنده عب نداره من که می بافم جیع می زنی و نمی ذاری...ماما می گفت دلم نمیاد دخترم..ماما دلش نیامد و روزگار بدجوری دلش آمد که دلم را تکه تکه کند...ماما می گفت دختر رو باید با بوس زد با نوازش با بغل با نگاه...آخ که چه دلتنگ حرف هایش شده ام...تا برایش یک لیوان آب می دادم برای م عاقبت بخیری می خاست...چقدر زبانش شیرین بود....وقتی بعد از کلی ساعت موهایم که زیر چادر و مقنعه مانده برای فرار از وز وز شدن وشکستن می نشینم و یک عالم روی موهایم لوسیون های گیاهی می زنم...لوسیون جدیدی که خریده ام بوی آسمان می دهد و من را عجیب یاد ماما می اندازدو خودش را مهمان یک حشر یس و واقعه می کند....


۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۲
نبات

این روزها که می گذرد هیچ چیزی بر وفق مراد من نیست. مقاله ام هزار ایراد دارد و من دیگر توانی ندارم که بخواهم وقت بگذارم و انرژی.....یک زمانی فکر می کردم اگر کاری داشته باشم حداقل دغدغه ام کمتر می شود و به یک آرامش نسبی می رسم و اما دریغ....دغدغه های جدید انگار منتظر نمی نشین که من به یک آرامش برسم و دوباره...کلاس هایم یک در میان شده….ماه مان پرسید نبات برنامه هات به کجا رسیده؟....حرفی نداشتم که بزنم جز اینکه این دو سال  دور خودم چرخیدم....وقتی بهانه اوردم و هی دلیل تراشیدم برای کم کاری های خودم هیچ چیز دیگری نگفت سکوت کرد و سکوت....سکوتش زخم زد به دلم و یک آن حس کردم چقدر بدم می اید از همه چیز....از خودم متنفر شدم...

اما بگذریم از این دغدغه های کوچک...گاهی دردهایی به سراغت می آید که ربطی به کار و درس و کتاب هایی که خوانده ای ندارد...کاری ندارد که توی این سال ها چه بودی به کجا رسیدی چه کرده ای....گاهی آنقدر به خوب بودن خودت مغرور می شوی که وقتی امتحان می شوی رو سیاه در می آیی....رو سیاه که می شوی دردت می آید....باید این دردها را بچشی تا درک بهتری از خودت داشته باشی...این که چیزی نیستی و به راحتی می توانی پا بگذاری روی باورهایت...اعتقادات...روزی که همین اتفاق برای کسی می افتاد یک پوز خند می زدی و می گفتی چقدر....چقدر.....بغض می کنم و نمی توانم بگویم....من گرفتار احساسی شدم که یک روزی فکر می کردم از محالات است که توی این امتحان شکست بخورم....اما شکستم...بد جور هم شکسته ام...یکی از لحظه های زندگی بود که سقوط کردم..بد جور هم سقوط کردم ته زندگی ام....

بگذار دل خوش باشم که هستی....که دست های مهربان و نوازشگرت هست....داغی هرم نفس هایت را زیر گلویم حس کنم و زیر گوشم زمزمه کنی خدا برای تو بس است....

رفتم چند کارتن از سوپر مارکتی بگیرم...گفت اسباب کشی دارید؟گفتم بله...گفت بازم میایدپیش ما دیگه....گفتم نه میرم یه جای خیلی دور.....ناراحت می شودو می گوید میارم براتون...یک چیزی توی گلویم کلوله شد...عادت کرده بودم این سال ها به در و دیوارش...به درخت هایش..به پیاده رویش...به رفتگر پیر و مهربانی که همیشه موقع برگشت روی سکوی گل فروشی می نشست و نفس تازه می کردو می گفتم خدا قوت و توی تاریکی مراقبم بود تا از کوچه ی تاریک بگذرم و نترسم....دلم تنگ میشودو نمی دانستم آدم هر جا که می رود ریشه می زند...من آدم دل کند و رفتن نیستم....همیشه دل می دهم و یک تکه از وجودم را جا می گذارم....



۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۲
نبات

مرد نشسته بود پشت میز از نامم پرسید و آرام گفتم نبات...لحظاتی دقیق شد به چهره ام و بعدگفت یه خانوم مسنی بود تو همسایگیمون اون وقتا که بچه بودم و توی روستای پدری زندگی می کردیم اسمش نبات بود یه خانم ریزه میزه بود دستاش حنا داشت اما موهاش سفید بودو بلند....حیاط خونش تنور داشت که نون اهالی روستا رو می پخت اسمش نبات بود....لبخند می زنم و می گوید بعد از اون نبات هیچ وقت اسم نبات نشنیده بودم.....می گویم اسم مستعارم نه خود واقعیم...نبات شما باید تا همیشه بوی نون تازه بده....سرم را تکیه می دهم به شیشه تاکسی و تا خانه فکر می کنم به خود واقعیم....به نقابی که روی صورتم می زنم هر روز و توی این شهر هزار تو زندگی می کنم....

وقت هایی که دلم می گیرد وقت هایی که کرخت و بی حسم....وقت هایی که دلتنگی تا مغز استخوانم رفته وغم خانه کرده توی دلم....موهایم را شانه می کنم و لباس زیبا تن می کنم و  آهنگ شاد ترکی می گذارم و به نبض بی حوصله گی هایم عطر می زنم.می رقصم و شاد می شوم...این یکی ازلذت بخش ترین کارهای است که برای خودم...خود واقعیم می کنم و دوست دارم....

خدایا می شود در گوشت چیزی بگویم....لطفا....حالا می فهمم چرا من را هیچ دوست نداری....حالا می فهمم و تو حق داری....


۳۱ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۲
نبات

افتاده ام به جان اتاقم.تخت را جا به جا کردم.میز توالت راتکیه دادم به دیوار ارغوانی...قفسه کتاب ها را گذاشتم پایین تخت....یخچال را از برق کشیدم و تمیز کردم ....میوه های رنگی رنگی خریدم ..غبار آیینه را گرفتم.....و پرده توری سفید را شستم و رو تختی صورتی با گل برگ های ریز سفید و صورتی را پهن کردم دلمه های ریز با برگ مو درست کردم و...گلدان قرمز با برگ های ریز سبز گذاشتم کنار آیینه.....مثل مار زخمی به خودم می پیچم....درست نمی شود...خودم هستم که غلطم...جای غلط تمام اتفاق های دنیا ایستاده ام....جای تمام نداشته های دنیا ایستاده ام....نمی نویسم که نکند حال بد بخواهد به روزهایم سرایت کند...خوب نمی شوم....می نویسم....خوب نمی شوم...دارم هی تلاش می کنم...صب تا شب ...شب تا صب دارم می دوم که به آرزوهای کوچک بزرگم برسم...تلاش می کنم و می دوم...اما انگار نرسیدن شده سهم من....دارم  تمام زورم را می زنم که کشتی که خودم ساخته ام توی بیابان برایش دریا پیدا کنم که راهش ببرم...دریا نیست توی بیابان و آرزوهای من دارند خشک می شوند....اتقصیر من نیست...من دارم تمام تلاشم را می کنم هیچ چیزی برایم نمانده....از این حس پوچی و بیهودگی دارم به مرز مردن می رسم....توی اتاق راه می روم و جارو می کشم و دستمال می کشم و آهنگ گوش می کنم و می نویسم و پاک می کنم....زن قصه ام هنوز سر گردان توی شهر غریب مانده....اشک را با سر انگشت های م پاک می کنم ...موهای بلندم را آرام آرام جمع می کنم توی آیینه خیره می شوم به چشم های بی فروغ م....فکر می کنم کی شد که من هم مثل مرضیه بروم موهایم را کوتاه کنم و تا وقتی به خاسته ام نرسیدم و دست هایم کوتاه باشد از آرزوهایم موهایم را هم کوتاه نگه دارم........باید بجنگم....هنوز زود است برای تسلیم شدن.....فندوقی صدایم می زند....عمه....بر می گردم کف دستم گل ریزی می گذارد و می گوید برای تو، مراقب خودت باش ....بغض می کنم.....این دختر چرا دارد این همه زود بزرگ می شود؟چرا دلش نگران دل من است؟از کی دلشوره من را گرفته...چیزی برای م نمانده....جز آرزوهایی که دارند من را تا نا کجا می کشانند...کاش گم شوم....کاش پیدا شوم

۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۸
نبات

دیگر ذهنم نمی کشید..چشم هایم کلمه ها را می دید و اما مغزم از خستگی زیاد خوابش برده بود..دلم می خواست کسی حواسش به من بود و یک لیوان شربت آلبالو برای م می ریخت و می گفت بسه چقد سرت تو کتابه....بغض می کنم انتظاری از هیچ کسی ندارم......کتاب و دفتر را جمع می کنم وروی تخت می نشینم....لباس های شسته شده را چند روزپیش از روی طناب جمع کرده بودم و ریخته بودم کنار کمد...ظرف های دو روز نشسته روی سینک مانده بود...گل سنجاقی که ساناز برای م خریده بود آنقدر نرسیدم که خشک شده و هر بار که از کنارش رد می شوم و برگی که خشک شده می افتد و زیر پایم له می شود و می گویم اینبار که خاستم اتاق تمیز کنم باید بزارمش بیرون و خب نزدیک به یک ماهی می شود که می خواهم .....یک نگاهی به گوشی می اندازم....کسی دوستم نداشته.....لباس ها رامرتب می کنم...ظرف ها را می شورم.....کیف و کتاب را هم مرتب می کنم...ذهنم آرام گرفت....می نشینم و صفحه سفید را باز می کنم که بنویسم...بنویسم....

مهمان ها رفته بودند و من داشتم ظرف ها را می شستم و زیر لب زمزمه می کردم... دلیل دردامو بعد تو فهمیدم...بعد تو فهمیدم غم عالم چیه؟...ماه مان یک پارچه بزرگ قرمز روی کابینت پهن کرده بود و ظرف ها را یکی یکی بر می داشت نبات یه چیز خوب بخون یه آهنگ شاد و بعد خودش می خواند چه دلنواز اومدم اما با ناز امدوم شکوفه ریز اومدم اما عزیز اومدم و بعد وسط آشپزخانه دست هایش می چرخد و با فندوقی می رقصند...داداشی از سبد میوه چند گیلاس بر می دارد و می گوید نبات ما که قرار بود تو رو شوهر بدیم بری تون طبس که دیگه نبینیمت ...محمد می گوید حالا ببین پسره می خوادش میره دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه به مزه پرانی هایشان گوش می کنم ...... من راضی بودم به اینکه حتی اگر با دست انداختن من خوشحال باشن....فندوقی می گوید عمه تو عروس می شی؟ یک چیزی توی گلویم می جوشد و می گویم گوزلریم تیکلیپ یولرا سنین حسرتیندن...گونه های تردش را می بوسم و می گویم بابا که می گه منو نمی خواد.....به او فکر می کنم و چشم هایم اشکی می شود....ماه مان می بیند...می گوید خوشبختی مثل همین لیوان تمیز تو دستت برق می زنه و ببین همه چی توش معلومه اما شیشه ای نذار خوشبختی ات بشکنه....قول بده نبات...لبخند می زنم و می گویم قول....

یک جایی وسط روز از شکنجه های به شدت درد اور اهل حجر به خودم می پیچم و فکر می کنم اگر مردها بدانند چه دردی می کشند زن ها از شکنجه ی بنام اپیلاسیون حتما حتما کاری می کنند که زن ها با موهای زائدشان هم جذاب تر باشند....حالا ما که پول لیزر نداریم چه کنیم آخر؟

بچه که بودم تا زمین می خوردم زار می زدم...آنقدر گریه می کردم که همه بفهمن من خورده ام زمین....اما دست های هر کسی که می آمد سمت و بغلم می کرد را پس می زدم....فقط چشم های م دنبال بغل ماه مان بود....من زمین خوردم....توی تنهایی گریه کردم و فقط برای تو حرف زدم....هنوز منتظرم تو ....تو خدای مهربان تو بلندم کنی....بغل م کن....محکم.....محکم تر...محکم تر تر....خب؟


۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۰:۰۰
نبات

دارم به اهدای اعضای م فکر می کنم....اینکه کسی دیگر بتواند با چشم من ببیند...اینکه قلب م در قلب کسی دیگر بتپد...آیا می تواند مثل من به دنیا نگاه کند؟...می تواند آنچیزی را که من حس می کنم او هم حس کند....می ترسم و گاهی ته دلم می گویم بی خیال....اما اینکه تکه تکه شوی بهتر از پوسیدگی است...شاید این همان به تعبیری حیات جاودان باشد....

مگر او چه چیزی دارد که می توانم ساعت ها کنارش بنشینم چای با کیک شکلاتی بخوریم...میوه های رنگی رنگی بخوریم...حرف بزنیم ...بحث کنیم و خسته نشوم؟....

صدای رعد و برق می آید باد پیچیده لای درخت توی حیات.. من نشسته ام و به صدای طبیعت گوش می کنم....صدای وحشتناک و روشن و تاریک شدن اتاقم..نور آبی روی پیرهن سفیدم.....حالا نم نم باران....امشب باز به خاطر آوردم من این شهر را دوست تر دارم....

این چند وقت برنامه خوابم به شدت بهم ریخته....سحر که بیدار می شوم اگر کار داشته باشم و تا ظهر کار می کنم و کلاس و درس و بعد می خوابم تا افطار.....و اگرکاری نباشدتا ظهر می خوابم و بعد کارهایم را انجام می دهم و تا سحر بیدار....توی این ماه یک دوستی هر وقت که زنگ زد شاید ده میلیارد بار...برایش نوشتم ببخشید خواب بودم...گفته بود خوش خوابی ها...من به کم شدن ساعت های خوابم فکر می کنم....منی که حداقل ده ساعت در روز می خوابیدم حالا کمتر از شش ساعت هم کفایت می کند و من هنوز انرژی دارم...

خاج آقا بهجت می گفت تا سفره پهن میشد ما سر گرم بازی بودیم و مادر با التماس و خواهش می خواست سر سفره بنشینیم و بازی برایمان شیرین تر بود...سفره که می خواست جمع شود مادر با نگرانی لقمه می گرفت برایمان...حالا سفره ی رحمت خدا دارد جمع می شود و راستش....جوابم سکوت بود از شرم....کاش میشد بهتر این خدای مهربانی را دوست داشت....


۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۶
نبات

نوشت:چگونه ای؟....

نوشتم :دل تنگــــ

نوشت:شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟

۲۲ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۵
نبات

توی باغ راه میرفتیم و فندوقی برایم حرف میزد و من فقط گوش می دادم....آفتاب آمده بود وسط آسمان و من تشنه بودم....فندوقی گفته بود عمه چرا سخته اش کردی؟یادته انگورارو سم می زدیم ومن بهت کمک می کردم پهن کنی....بمون عمه.....برنمی گردم نگاهش کنم و می گویم یادته مگه؟تو اون موقع کوچولو بودی....می گوید نه عمه بزرگ بودم من....تسلیمم و اسیر....اسیر رویاهای خودم...انگار هیچ وقت آزاد نبودم.انگار نمی خوام آزاد باشم.....


۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۱
نبات

خسته ام.بیمار و رنجور و تکیده ام.هنوز از دردها پناه می اورم توی بغلت.هنوز می ترسم که رهایم کنی....هنوز می ترسم از نبودن هایت...دختر خوبی نیستم....ماه مان گفته بود سعی کن دختر خوبی باشی....گفتم اگه سعی کردمو نشدم اون وقت چی؟...گفت تو اگه واقعا تلاش کنی من می فهمم....دیگر جوابش را ندادم....او ملاک هایش خوب و بد بودن خهای خودش بود نه تلاش من.....من تمام زورم را زدم از شیره ی جانم هم گذشتم تا دختر خوبی باشم تا بنده ی خوبی باشم برایت...ماه مان قضاوتم می کند...تو هم خودت قضاوت می کنی....من برای خوب بودن از پا افتادم و تو حتی نخاستی حتی نخاستی یک گوشه چشمی نگاه کنی به تمام من....اصلا قبول من بد....من بد....تو خوب باش...تو خدای مهربانی باش که قصه ی خوب بودنت لالایی تمام  بی قراری هایم شده.....با فاطمه رفته بودیم بیرون که توی حراجی ها چرخی بزنیم و خرید کنیم....دست روی هر چیزی که گذاشتم گران بود...فاطمه گفت از بس خوش پسندی....من هم جنس خوب و بد را بلدم....بیا خودت قلبم را توی مشتت بگیر و بیا لب هایت را بگذار رویش و بگو آرام باش من برای تو کافی ام....


۱۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۴
نبات
هیچ زنی نباید توی یک رابطه سرگردان بماند.....
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۲
نبات

سلام آقای مهربانی ها...

بیا بنشین اینجا کنارم تا برایت یک فنجان چای نبات بریزم و از پنجره زل بزنیم به هوای باران خورده و برایت آهنگ های خوب پلی کنم و تولدت را دو تایی جشن بگیریم...این آهنگ را خیلی دوس دارم...ترد است سرخوش میشوی از شنیدنش...دلربا دلنشین شیرین ادا نازنین.....عه بغض نداریم ها....نمی دانم همسرت،معشوقه زمینی ات چگونه جگر گوشه بودی برایش که جگرت را تکه تکه کرد..حتی نمی توانم حسش کنم....کسی برایم از این حرف ها نگفته اما ببین بغض نمی کنم سرخوش می شوم از این کلمه ها که انگار یک عالم عشق ریخته تویش...تو هم دوستش داشته باش لطفا.... مظلوم من....قرار نیست که حالا چون تو امامی من حرف های مذهبی بزنم و می خواهم با تو مثل یک دوست حرف بزنم....ما باهم دوستیم مگر نه؟من خیلی کم از تو می دانم و راستش شاید چیز زیادی هم نمی دانم و اما فقط برای اینکه توی خانه خودت هم غریب بودی و مظلوم و آرام بیشتر دوستت دارم....اصلا برای اینکه معشوقه ات بی وفا بوده دنیا دنیا دوستت دارم....می دانم تو این نیستی و من هیچ چیزی از تو نمی دانم اما برای من همین کافی است....

تولدت مبارک....


۰۹ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۳
نبات

سلام خوبی خدا جان؟حالت چطور است؟خوبی عزیز جان؟من؟!!!من که هیچی این روزها فقط گشنگی می کشم...دریغ از یک آیه...دریغ از یک لحظه اندیشه....از رمضان فقط همین نخوردن را بلدم و ....آقای خدا چه شد که من و تو این همه دور شدیم از هم؟چه اتفاقی افتاد که من این همه دور شدم از تو؟چه شد که دیوار اعتمادم به تو شکست؟....چرا دیگر صدای مخملی ات را نمی شنوم؟....

آقای خدا مردم چگونه زندگی می کنند؟دلم ماشین جنتو می خواهد من حتی یک دو چرخه هم ندارم....دلم خانه می خواهد....مردم چطورخانه های خوب می خرن؟چطور توی خانه اشان یک کتابخانه بزرگ دارند؟چطور توی خانه شان یک گل خانه بزرگ دارند؟من دلم خانه می خواهد با یک آشپزخانه بزرگ با یک اتاق کار....با یک بالکن که یک عالم گل داشته باشد....چرا من حتی نمی توانم مستقل باشم؟کار می کنم به سختی اما پولم برکت ندارد....ته تهش بشود بتوانم پول شهریه دوره هایم را بدهم....خداهه این رویای من نیست....کارمند جز بودن....این نبات نیست که من می خواهمش...می شود کمکم کنی؟....

آقای خدا من تمام زورم را می زنم که دختر خوبی باشم...اما دارم به نبات بد می کنم...خیلی هم دارم بد می کنم....نبات را از دست من نجات بده...خسته ام کلافه ام اصلا من باید همان ده فرودین هاهزار قرن پیش می مردم چرا وقتی فهمیدم تو چقدر بد هستی طلاقت ندادم که گورت را گم کنی بروی؟چرا همان روز که فهمیدم چقدر خدای بدی هستی تمامت نکردم؟چرا کش دادمت و اورده ام تا اینجا...تا اینجا که ته ته دلم را خالی کنی و به هیچ برسم؟...من که همیشه تو را دوست داشتم همیشه بغلی تو بودم و جز تو....وقتی صدای مخملی ات را دریغ کردی از من....دیگر دلم نخاسته تو را....من ایمان کمم هم دارد ته می شکد ...لطفا نگذار این طناب پوسیده پاره شود و من برای همیشه تو را از دست بدهم....

خواندم،نوشتم،کشیدم،زدم،رفتم،ماندم،آمدم،برگشتم،خندیم،گریه کردم،...تمام فعل های دنیا را صرف کردم تا تو را فراموش کنم و نشد....

توی یک همچین روزهای توی یک همچین سحری های بود که زنگ زدی و گفتی نبات من تو رو تا همیشه دوست دارم......بعد صدای اذان پیچید....


۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۹
نبات

وقتی فقط کودکی هستیم نمی دانیم چه می خواهیم شناختی از محیط اطراف نداریم تمام دنیا حول محور ما و آرزوهای کوچکمان می گذرد. دست های آقا جان می شود مامن و بغل ماه مان می شود تمام دنیایمان.ماه مان تمام آرزوهای ما را براورده می کند و کسی هست مهربان تر از خدا.تمام درد ما زخمی شدن سر زانوها توی بازی ها و یا پاره کردن مشق ها توسط داداشی های بدجنس....آقا جان می تواند با یک دستش ما را بلند کند و بگذارد روی شانه هایش تا تمام دنیا را ببینیم و خنده های از ته دل سر بدهیم و ذوق کنیم و باور کنیم که فقط کافی است دست دراز کنیم تا هر چه که می خواهیم را بدست بیاوریم......بزرگ می شویم.....ماه مان هنوز می تواند برای ما سنگ صبور باشد آقا جان هنوز می تواند تکیه باشد اما....بزرگ شده ایم و می خواهیم روی پای خودمان باایستیم.....رهایشان می کنیم و تا خوردن یک چای بهار نارنج کنارمان بشود حسرت برایشان....که برای شنیدن صدایمان از راه دور شوق شوند وبعدش شنیذن لطفا پیغام بگذارید اشک نی نی کند پشت چشم هایشان....و چشم هایشان همیشه نگران....نامش خود خواهیست؟...کی قرار است نوبتشان شود که بنشینیم پای حرف هایشان...ارزوهایشان....پای دلشان....کی قرار است برسد روزی که ماه مان از دلش بگوید؟....که تمام زندگیشان تا وقتی کودکی بودیم شده بود داشتن تمام خنده های ما...حالا از دور دوست داشتنمان......بی تو من به گریه می رسم نه نگو به تو نمی رسم..صدای حجت را بلند می کنم...نه نرو نمی گذارم.....بغضم را قورت می دهم و تمام گوجه سبز هایی که هر بار اوردم که بخورم یاده فندوقی افتادم و بغض م را قورت دادم که می گفت عمه جون بریم برام چاقاله بخر و من هی گفته بودم عمه آلوچه گوجه سبز نه چاقاله دختر گل م.....حالا پلاسیده شده و من باید بریزمشان دور...چرا آمدم؟چرا ماندم؟چرا می خواهم بروم؟چرا بر نمی گردم؟تا کجا قرار است بروم؟توی همه ی سوال های بی جوابم چشم های پر از بغض ماه مان می آید جلوی چشمم که به آرزوهات برس....نبات تو حقت شادیه....مینشینم و خودم را مرور می کنم....

دکتر کاغذ را گذاشت جلویم و گفت بنویس....تو که بلد نیستی حرف بزنی بنویس....نگفته بودی نوشتن بهم آرامش میده؟بنویس....فکر می کنم به خواب هایم....به کابوس هایم....منطقی میشوم....از زندگی ام راضی هستم؟درسم؟دورهای آموزشی ام؟....غربت؟دوری؟ بروم؟چرا؟بمانم؟چرا؟برگردم؟چرا؟.....چشم های نگران ماه مان...بی قراری های مردانه آقا جان...سر درد های بی دلیل ماه مان....چشم های داداشی و بغض های مردانه اش.... از هیچ کدام از این ها حرفی نمی زنم لبخند میزنم و می نویسم خداهه شکرت تنم سالمه خانواده خوبم کنارم هستند....هنوز نتونستم با مرگ او کنار بیام وهنوز نتونستم از زیر سایه ی دلتنگی ش بیرون بیام....شاد نیستم از ته دل اما خندیدن بلدم....بی خیال شدن ها رو خوب یاد گرفتم....سرم را بلند می کنم دکتر داشت نگاه م می کرد...بغض م را قورت می دهم و می نویسم...یه جاهایی یه لحظه هایی دردم میاد و می فهمم من اشتباهیم...جای درستی از زندگیم نیستم.....برگه را می گذارم جلوی میز....روی برگه ی دکتر را می خوانم....ترس....اضطراب....استرس....ترس...ترس...ترس....استرس....دکتر می پرسد وقتایی که فکرای بد میاد سراغت چیکار می کنی؟...می نویسم وقتایی که تلخی ها هجوم می ارند و من منتظر هیچ چیزی نیستم با یک فنجان چای نبات با کلی تلخی می ایم اینجا و می نویسم....می نویسم....


۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۴
نبات

فک می کنم من خوشبخت ترین سی و یک ساله ی این دنیام....


۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۳
نبات

خیلی دوست داشتم توی یک همچین شبی توی حرمت باشم....یک گوشه از ایوان آیینه کاریت بنشینم که چشمم بببیند حرم شش گوشه ات را...دخیل ببندم به رادی مهربانیت...به آغوشم بکشی و یک گوشه از نگاهت جای بگیرم که خالی شوم از این همه دلتنگی....وعده داده ام به دلم که پیاله ی خالی آرزوهایم را پر کنی....وعده داده ام که توی حرمت هق هق گریه هایم را بشنوی و تمام شود این همه دلتنگی....خسین....حالا که توی حرمت نیستم حالا فرسنگ ها دور از تو و حرمت هستم حتی یادم نبود تو را....حالا که تو من را دعوت نکردی من تو را دعوت می کنم ....بیا به خانه ی دلم........حسین....داشتم برای مرضیه می گفتم که امام رضا آنقدر ها که می گویند بخشنده و کریم و بزرگوار نیست هنوز آن جاده ی سیاه را فراموش نکرده ام.....حسین با خدایت هم دعوایم می شود،دیگر من را نمی گذارد روی شانه هایش که فرداهای روشن را ببینم دیگر توی گندم زارها دنبالم نمی کند که بخندم از ته دل....دیگر کنارچشمه آب منتظرم نیست....دیگر حتی کنارم هم نیست....حسین داشتم برای مرضیه می گفتم که تو رقیق القلبی...که تو خودت آنقدر درد کشیده ای که می فهمی....حسین ...حسین....حسین....دلم کربلا می خواهد....نه....دلم نگاهت را می خواهد...که ایمان بیاورم هنوز در رد مهربانی نگاهت جایی دارم....دست و پایم بال شود و بلرزد ته دلم از شیرینی این خوشی....حسین بگذار امشب ببارم نه از درد،برای تو را داشتن....نگاه مهربان تو را داشتن.....حسین....حسین....حسین.....حسین....

حسین لطفا هر بار که می رسی به نام قشنگت نامت را با همان لحن و صدایی بخوان که زینب صدایت می زد....یک جور هایی از ته دل،آهنگین و مهربان..یک جوری های خیلی قشنگ....باشد؟


۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۳
نبات
روی صندلی خودم را جا کردم و نشستم خانم کنار دستی ام گفت چقد قشنگ ست کردی مانتو و کفشتو،چه خوب با حجاب تونستی این رنگ انتخاب کنی....ناخود آگاه برگشتم به کفش هایم نگاه کردم کفش های عروسکی راه راه ریز سیاه و طوسی که وفتی می خریدم سی و شش برایم تنگ بود و سی و هفت توی پاهایم لق می زدآخر گفتم سی شش می برم بعدا جا باز می کنه  با رنگ مانتوی طوسی...لبخند زدم و  و گفتم اتفاقی....از پله های متروی انقلاب بالا می رفتم.پله ها که تمام شد تو جلوی م ایستادی.نفسم حبس شد.قلب م به تپش افتاد.دست هایم یخ کرد....فقط یک لحظه بود....تو نبودی کسی شبیه به تو بود. با همان قد...با همان چشم ها...با همان بو....فقط موهایش یک دست سیاه بود و مثل تو کنار شقیقه هایش سفیدی نداشت.....غصه چسبید به ته گلویم....تند رد شدم...دویدم.....دویدم.....خیابان را رد کردم.. رسیدم به کوچه ای باریک....کفش ها پاهایم را میزد...کنار جوب نشستم و کفش ها را در آوردم...نبات ته ذهنم داشت زار زار گریه می کرد....دلش می خاست تمام غصه را همان جا عق بزند....آسمان ابری بود...هر جا که می روم آسمان دلم ابریست و انگار اندوه بد سایه انداخته روی زندگی ام....

نمی خاستم این ها را بنویسم....می خاستم بنویسم شاید قبل از تمام شدن من این روزهای تیره تمام شود....


۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۲۹
نبات

خستگی نشسته است روی شانه ام....گردنم درد گرفته.کاش کسی بیاید که من را از این روزهای تاریک بردارد و ببرد بگذارد وسط جنگل ....کنار دریا....توی سکوت کویر رهایم کند....

سرمای این روزها کاری که با شکوفه ها کرد همان کاری بود که تو با دلم کردی....

۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۱
نبات

داشتم ماهی سرخ می کردم  که دلم خاست این ها را بنویسم....اینکه تا همین چند وقت پیش من حتی املت را هم مزه نکرده بودم چه برسد به اینکه بخواهم یک روز برای خودم درست کنم ان هم با فلفل دلمه ای!!!!فکر می کنم مزاج غذایی ام تغییر کرده منی که تا همین چند وقت پیش فقط پلو را غذا می دانستم الان شاید هفته ای یکی دوبار میلم بکشد پلو بخورم....اما عاشق مزه های جدید شده ام .هر جا که می رویم ترجیح می دهم عذای جدیدی را امتحان کنم هر چند وقتی بر می گردیم تمام دل و روده ام بهم می ریزد اما انگار دوست دارم این تغییر را.....عاشق کلم بروکلی شده ام... توی ساندویچ هایم  گوجه های خوشمزه قرمز را قاچ می کنم همراه با کلم های سفید و قرمز.....بادمجان را سرخ می کنم و داغ داغ می خورم و به به می گویم....منی که ماه مان هر وقت که دلش می خواست برای ما پلو و خورشت می گذاشت و برای خودش بادمجان سرخ می کرد....هر بار که توی خانه باشم یک غذای جدید سرج می کنم و درست می کنم حالا برای یک بار هم که شده....منی که برای بوی ماهی اه و پیف می کردم خودم می روم یکی که تازه باشد را انتخاب می کنم و بی خیال بوی گندش خوش عطر و خوش طعمش می کنم....شاید دلم می خواهد افکارم را دلم را همین طور تغییر بدهم....

هیچ  وقت فکر نکردم که دختر خوب و با وقاری هستم......امروز وقتی خانم همکار داشت از حسادت می مرد من حسود نشدم....من هیچ وقت حسود نبودم...بدجنس بد ذاتم نبودم....اما می دونم خرده شیشه دارم اونم اساسی....می دونم دارم بد میشم....اما دلم نمی خواد باشم....می خوام تو باشی...برگشتم طرفت....اومدم دستامو بگیری و بغلم کنی تا اروم بگیرم....نرو...هیچ وقت....حتی وقتی از اعصبانیت سرت داد زدم و خودت و خدایتتو با تلخیم روندم نرو...بمون....خدا من بدون تو هیچ م...پوچم....من بدون تو نیستم....نذار تو گردابی که این روزا دچارشم غرق شم....خودت بگیر دستامو....حتی وقتی انقد ازم بدت اومد که دلت بخواد بمیرم....بازم دوسم داشته باش...خب؟؟؟

دلم می خواهد یک روز صبح توی خیابان قدم بزنم که شب قبلش با غریبه ای حرف زده باشم که هیچ خاطره ای با او نداشتم... حرف بزنم و حرف بزند....صدایم هر لحظه بلند تر شود و تمام وجودم را بگوید....نترسد....رها شود....امروز زیر باران بدانم او یک غریبه بود که دیگر هرگز نمی بینمش....

وقتی داشتم این ها را می نوشتم عطر پونه و گل محمدی ماست و خیاری که ساناز داشت درست می کرد اتاق را پر کرده بودو صدای نم نم باران پشت پنجره  و من لم داده بودم روی تخت می نوشتم و به صدای دلنشین حرمان گوش می دادم....


۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۱
نبات

تا همین چند ماه پیش با چنگ و دندان آرزوهایم را چسبیده بودم و دلم می خواست که برسم....اشک قل می خوردروی صورتم....دکتر کاغذرا می گذارد جلویم و می گوید بنویس.نگاهش می کنم می گوید مگه نگفتی نوشتن بهت آرامش می ده.بنویس فکر می کنم خواب هایم....خواب هایی که حتی وقتی بیدار می شوم هم فکر می کنم اتفاق افتاده و من در ادامه اش دارم زندگی می کنم....خیار  را بر می دارم و بو می کنم دوست داشتم از ارزو بنویسم اما چسبیده ام به همین ارزوهای دم دستی.بو می کنم و حس می کنم زنده ام و هنوز نفس می کشم....

درسم را نصفه رها کرده ام و دوست دارم بروم ب ناکجا اباد....دکتر کنار اسمم می نویسد اضطراب...ناامید ...استرس....ناامید خیلی زیاد....

حرف برای گفتن زیاد است اما...سکوت می کنم....نگاه می کنم و می بینم و می شنوم.....

۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۱
نبات

پرده را میکشم و ماه با ستاره هایش لبخند می زند.لیوان شیر و کیک را می گذارم روی میز کنار تخت.صدای لب تر کنی هر چه خواهی شوم دیوانه تابی نهایت روم...تکیه می دهم به بالشت و پتوی چل تکه را می کشم روی پاهایم.گیره ی موهایم را باز می کنم و یک آخیش می گویم... دست می برم لای موهایم...پشت پنجره شهر زندگی می کند همان گونه که هست با تمام شادی ها و غم هایش....لپ تاپ را روشن می کنم تا ادامه سریالم را ببینم....خدا آرام زیر گوشم نجوا می کند نبات....سجاده ام روی زمین است و دوس ندارم نماز بخوانم...و آرام می گویم دل م لک زده بود برای آرامش آخر شب هایی که مال خودم باشه و با آرامش هر کاری که دلم بخواد بکنم بدون هیچ دغدغه و دل مشغولی....دوباره می گوید نبات...بغض می کنم....می گویم مرغ آمین راهی دعاهام کن تمام دلخوشیم بغلته....دستامو گرم بگیر و بغلم کن....آرومم کن لطفا.

۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۱
نبات

داشتم کتاب های قدیمی را جمع می کردم که از لای یکی از کتاب ها یک برگه ای افتاد که نوشته بودم من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب، مستحق بودم و این ها به زکات م دادند ....زیرش نوشته بودم به یاد غایب 91/6/2.....بغض می کنم وچشم هایم را می بندم و دلم یک همچین وعده ی شیرینی خاسته بود....

۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۶
نبات

می نشینم توی بغلت...کیف می کنم وقتی می نشانیم روی پاهایت و دست هایت را حلقه می کنی دور کمرم....دست هایم را می گذارم دو طرف صورتت و می خواهم وقتی حرف می زنم به چشم های قهوه ایم زل بزنی و من به چشم های روشنت......نگاه م می کنی و حرف م نمی اید مثل همین الان که اشک نی نی می کند پشت چشم هایم...پاک می کنی می گویم چرا ؟توی آیینه چشم هایت نگاه می کنم باز لاغرتر شده ام و دارم غصه می خورم....اشک هایم را پاک می کنی  و با لبخند منتظری حرف بزنم....نبات هفت قرن پیش را یادت هست؟نبات امروز را چطور؟می بینی هیچ چیزی فرق نکرده جز این که روی عددهای سنم بیشتر شده لای موهایم سفید افتاده و روزهایی که طلوع و غروب حورشید را دیده ام بیشتر شده،سفر بیشتر رفته ام بیشتر نق زده ام بیشتر دروغ گفته ام بیشتر گناه کرده ام و نماز های قضایم بیشتر شده و ایمانم روز به روز کم کم ترمی شود و توی همه ی همه ی لحظه ها ته دلم یک غمی بود به بزرگی خودت....کلافه ام سردرگمم...مستاصلم...خسته ام ...تو را به خدایی خودت قسم بفهم خدا جان.....می بینی؟خسته ام ...یادم بده کمتر شاکی شوم کمتر نق بزنم یادم بده صبوری را یادم بده مهربان بودن را....گردنم را کج می کنم و می گویم باشد هر چه تو بگویی.... و می دانی تسلیم نیستم چون زورم به توو خاسته ات نمی رسد از سر اکراه می گویم باشد قبول....و تو فقط نگاه می کنی.... زیر گوشت نجوا می کنم یا لطیف...دست می برم لای موهایت نگاه می کنم به چشم های روشنت پر می شوم از ستا رالعیوب....سرم را می گذارم روی سینه ات و با هر نفست پر می شوم از و من یتوکل علی الله فهو حسبه.....چقدرخوب است که آن بالایی و همه چیز را انطور که هست می بینی...من دارم صدایت می کنم و می گویم دست هایم را بگیر...آقای مهربان خدا می ترسم از روزی که دیگر دوست نداشته باشی به چشم های پر از گناه م نگاه کنی....می ترسم از روزی که آنقدر بد شده باشم که....می ترسم از روزی که توی بغلت نباشم....محکم تر بغل م کن  می ترسم.....

۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۶
نبات

موهایم را جمع می کنم و می گذارم زیر کلاه.عینک را می زنم توی چشم هایم.بعد سر می خورم توی آب....خوب نمی توانم هوا بگیرم.سرعت پاهایم خوب نیست یکی را سریع می زنم و دیگری را ارام.دست هایم پر قدرت نیست...مربی می گوید دست هایت را بالای سرت بگیر سر بخور تو آب و حالا پاهایت را تکان بده....دکتر خیره می شود توی چشم هایم و می گویدنفس عمیق بکش نبات دیگه حق نداری به او فکر کنی.قرار بود این مدت انقدر ازش بگی بنویسی که تمام خاطراتش فراموش بشه.فک کن منم اویت.بهت خیانت کردم.بهت دروغ گفتم احساساتتو ندید گرفتمو بازیت دادم....الان من اینجام می خوای چیکار کنی؟قلبم به شماره می افتد حتی تصور هم نکرده ام شاید دوباره ببینمش.....سرم را از توی آب می آورم بیرون که هوا بگیرم آب می رود توی دهانم و تعادلم را از دست می دهم.دست و پا می زنم.مربی می گوید دست و پا نزن.ادامه بده.هوا رو داخل اب خالی کن تا سبک شی....می دوم سمت توالت هر چه خورده بودم بالا می آورم و مامان می گوید فراموشش کن.سکوت می کنم.شبیه سکوتی که توی خرابه های بم بعد از زلزله است.چند آرزویم زیر آور نبودن های او دفن شده....مربی می گوید چشماتو باز کن کف استخر و ببین تا کج نری.....مامان می گوید چشماتو باز کن او رفته نیست مُرد....دست و پا زدم که یادم برود که فراموشش کنم و هر بار بیشتر بیشتر توی دلم زنده شد....نگاهش می کنم دکتر شبیه او نیست.لحن حرف زدنش شبیه او نیست تن صدایش شبیه او نیست... دکتر می گوید تا وقتی خودت نخای من نمی تونم کمکت کنم نه من نه کسه دیگه.باید بخوای که فراموشش کنی..باید بخوای که خوب شی...مربی داد می زند هوا بگیر.سرعت پاهاتو یکسان کن.نفس بگیر...خالی کن...زود باش دختر بلد نیستی نفس بگیری...دستت که می رسه تو آب اون یکی رو ببر تو...نشسته بودیم روی نیمکت و من بستنی توت فرنگی می خوردم تمامش آب شده بودخندیدگفت یادم باشه بستنی خوردنم بلد نیستی تو...خندیدم.بستنی را از دستم گرفت و انداخت توی سطل با دستمال لب هایم را پاک کرد و نگاه کرد توی چشم های م دست کشید روی موهایم...نبات تو خیلی خوبی.لبخند زدم دکتر پرسید نبات تا کی؟تا چند سال دیگه...اشک هایم قل می خورد توی صورتم.دست هایش را باز می کند و خودم را توی بغلش جا کردم بوی دریا می داد....رسیدم به انتها.مربی دست زد گفت عالیه.تکیه می دهم به دیوار استخر و مربی می گوید خوبه ...دکتر می گوید دوباره شروع کن ..مربی می گوید دوباره شروع کن....

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۱
نبات

دلم نوشتن می خواهد و وقتی می خواهم حرفی بزنم کلمه ها از دستم سر می خورند و می افتند و هزار تکه می شوند و می شوم سکوت....پرم از احساسات ناتمام و نوشته های که تا نیمه رسیده و بعدرها شده....به ازای تمام حرف های که باید بزنم سکوت می کنم هزار هزار غم دور دلم میتند و من ...انگار گم شده ام.... توی تاریکی شب وسط اقیانوس دارم دست و پا می زنم و فریاد اما کسی صدایم را نمی شنود ....صداها را از دور می شنوم....یادم باشد توی یک همچین شبی چقدر پر بودم از درد.....

نگاه م خورد به چشم های سبز مرد...نگاهش پر بود از غم و من چقدر دلم می خواست غم چشم هایش را پاک کنم... 

۱۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۰
نبات

دلم باران می خواهد.دلم بوی خاک می خواهد.دلم مه غلیظ می خواهد.دلم قدم زدن توی گندم زار می خواهد.دلم عشق می خواهد.دلم نسیم می خواهد.دلم درخت های صنوبر و بید می خواهد.دلم رنگین کمان می خواهد بدوم تا برسم.دلم عشق می خواهد.دلم لبخند می خواهد.دلم شادی می خواهد.دلم صدای خوب می خواهد.دلم عشق می خواهد.دلم سفر می خواهد.دلم دریا می خواهد.بروم.بروم....بیایی..بیایی....بمانی....بمانم.

 

۱۱ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۳
نبات

برف می بارید.نبات با بلوز یقه اسکی عسلی رنگ و شلوار جین ایستاد کنار در و گفت می آیی برویم برف بازی؟....نگاهش کرده بودم توی چشم هایش ذوق بود.دراز کشیده بودم و داشتم کتاب می خواندم.کتاب را می گذارم کنار و معتمدی می خواندآتش سوزان عشقش می کشد در دل زبانه می رود همچون نسیمی می گریزد شاعرانه......پالتویم را می پوشم و دست های نبات را می گیرم...بغض می کنم...نمی دانم شاید این احساس من است یا شاید تمام دخترکان سرزمین م که وقتی برف می آید دلشان می خواهد کسی بگوید میای بریم برف بازی؟یا توی برف قدم بزنند و صدای قرچ قرچ برف را حس کنند و بخندند....

۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۷
نبات

همیشه شب ها را بیشتر از روز دوست داشتم.برای منی که تمام طول روز یعنی دویدن و دویدن و دویدن...آخر شب ها می شود برایم خودم.دنیای که خودم را بیشتر دوست دارم.نقاب هایم را می کنم و می شوم نبات باموهای بلند و صورت بی روح و مات.ساناز گفته بود نبات تو شبیه پوکاهانتسی....الناز خندیده بود و من گفته بودم دختر سرخ پوست؟گفته بود اوهوم....لپ تاپ را باز می کنم توی هارد دنبال فیلم می گردم و فکر می کنم کدامش قشنگ تر است؟فیلم ها را باز می کنم و می بندم نه جدید را نمی پسندم و می روم فایل و من هر چه نگاه می کنم گذشته ها زیبا تر است را باز می کنم بینشان یکی را انتخاب می کنم ساناز می گوید انیمیشن ببین..می گویم حسش نیست....فیلم ها را باز می کنم و می بندم و نبات دیروزها را می بینم 27 26 25 24 23 22 نبات دیروزها چقدر بی خیال بود چقدر شاد بود شیرین بود مهربان بود زلال تر بود سبز تر بود و حالا....فکر می کنم به مسیری که من شده ام نبات 30 ...غمگین می شوم و توی 23 سالگی دوست داشتم عروس شوم...توی 25 سالگی فکر کرده بودم ترشیده ام 26 سالگی فکر کرده بودم تمام راه های ممکن را رفتم و دیگر تجربه ای نمانده که به دستش نیاورده باشم...28 سالگی حس رکورد بوده و فکر کرده بودم پیری همین است و 29 سالگی وارد دنیای قشنگی شدم همان جا که فکر کرده بودم دیگر به ته خط رسیده ام.....می بینم نبات سی را هم دوست دارم.نبات 30 هنوز بلد است بخندد هنوز بلد است امید را صداقت رابعد آرام می گیرم و دوست ترش دارم.صفحه ورد را باز می کنم و می نویسم تمام کارهایی که باید قبل از تمام شدن سی سالگی انجام بدهم.سی کتاب سی فیلم سی آهنگ سی سفر(پارک سر خیابان هم می شود سفر)یک سفر بزرگ....توی خواندن نماز هایم تنبلی می کنم.قران خواندنم کم شده حتی همان نگاه کردن ساده را ندارم....می نویسم و عشق...و عشق و عشق....می دانم فقط وسط بازوهایش است که آرام می گیرم و به هیچ چیزی توی این دنیا فکر نمی کنم....نمی دانم چرا این همه فراموشکار می شوم وقتی می دانم تنها مامن م توی بغلش است...

۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۰
نبات

بافت خردلی را تنم می کنم.کهنگی اش را دوست دارم.بو می کشم هنوز عطر او را می دهد.فندوقی با دفترش می آید سراغم.می گویم عمه نچسب بهم حوصله ندارم. بی خود و بی جهت حوصله نداشتم.نه حوصله خودم را نه فندوقی نه حتی...دراز می کشم و ترک روی دیوار را دنبال می کنم.بو می کشم و زمان را به عقب بر می گردانم.کاش میشد برگشت به دیروزها و تمام کارهایی که باید انجام می دادم و به جایش سکوت کرده بودم با کاری که توی خیال انجام می دادم آرام می گرفتم..از دست خودم عصبی می شوم و  تمام دیروزها آوار می شود روی سرم.اشکم قل می خورد می افتد پشت گوش هایم.ماه مان می پرسد نبات می خوای چای ترش دم کنم بخوریم؟ماه مان بالای سرم ایستاده بود و به گمانم اشک م را دیده بود که سکوت کرد.زن داداش فندوقی را صدا می زند که بیا حموم.فندوقی نگاه م می کند.منتظر است بگویم من می برمش.سکوت می کنم و نگاه فندوقی تمام نمی شود.گردنش را کج می کند ودست هایم را می گیرد عمه جون من و شب می بری حموم؟اگه دوبارم شامپو بزنی من گریه نمی کنم قول میدم و بعد انگشت کوچکم را به زور می گیرد تا قولش را بدهد.نگاهش می کنم می کشم سمتم بغلش می کنم تنش را بو می کشم بوی دریا می دهدانگار که تمام دلتنگی هاروی قلبم سنگینی می کند.می گویم عمه جون امروز با مامان برو من حوصله ندارم سرش را از روی سینه ام بلند کرد تا ...اشک هایم را که می بیند حرفی نمی زند....سکوت می کند.لپ هایش را می بوسم و می گویم عمه جون برو یه روز دیگه می ریم خو؟ماه مان روی مبل نشسته بود و نگاه می کرد.فندوقی که رفت می پرسد نبات چیزی شده؟می گویم نه درست میشه.می گوید بچه که بودی تا با محمد دعوات میشد صداتو می بردی بالا که مامان ممد گوریی(مامان محمد می بینی)تا با بچه های کوچه دعوات میشد قهر می کردی و می اومدی خونه و می گفتی قهرم باهاشون منو اذیت کردن نمی خوام باهاشون دوست شم.وقتی می افتادی زمین و حالا سر زانوهات زخمی میشد می گفتی آقا ببین نمی دونی چقد درد داره ندیدی چه خونی ازم رفته انقد ناز می کردی که ادم فک می کرد زخم شمشیره....بچه که بودی همین که می خاستم دعوات کنم حرف می زدی انقدر حرف می زدی تا قانعم کنی که دعوات نکنم.اگه کاری می خواستی بکنی حرف می زدی چیزی رو که می خاستی انقد ازش تعریف می کردی که خب مادر بودم وقتی می دیدم از ارزوهات میگی....می گویم یادته؟اون تنک بنفش و برام خریدی؟چقد گفتم دوسش دارم وتو اون سرما رفتی برام خریدی از مدرسه که اومدم گفتی خوشت میاد؟اخ مامان کاش اون روزا میشد دوباره می اومد....ظرفای خانوم جون یادته؟شکستی؟فکرمی کنم....توی زیر زمین بودم و خانوم جان اسباب کشی داشت و خرت و پرت هایش را توی زیر زمین ما گذاشته بود. با ظرف هایش مهمان بازی می کردم....می گویم اوهوم شکستم و تو با دم پای منو زدی.می گوید نذاشتم حرف بزنی.نپرسیدم تو زیر زمین چیکار می کردی فقط ناراحت بودم که شکستی...مامان درد نداشت اصلا...تو همش گریه کردی و بیشتر عصبیم کردی گفتم برو تو اتاق تا زر زرت تموم نشده نیا بیرون.شب که برای شام صدات کردم گفتم حالا که گریه ت تموم شده بیا بیرون شامتو بخور گفتی هنوز تموم نشده و سرتو از رو دفترت بلند نکردی که نگام کنی...سکوت می کند و من به صدای شهرام شکوهی گوش می کنم وقتشه که بشنوی حرفای راستمو....مامان می گوید از اون روزا فک کنم یه بیست سالی گذشته بعد از همون دعوا بود که تو دیگه حرف نزدی...هیچ وقت نگفتی چته.هیچ وقت جوابت نه جنگ و دعوا بود نه گریه نه ترس فقط سکوت...می آید نزدیک موهایم را نوازش می کند سرم را می گذارم روی پاهایش نبات حرف بزن...می گویم حرف زدن هیچ فایده ای نداره...بگو تا سبک شی...سکوت می کنم....می پرسد نبات مراقب خودت هستی؟اشک هایم قل می خورد......نبات باید مراقب خودش باشد؟؟؟!!!!!.....

۲۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۴۷
نبات

گفت نمی خوام ادامه بدم می ترسم تو وابسته بشی و این اصلا برات خوب نیست.لیوان آبم را بر میدارم و می روم کنار پنجره.شمعدانی که سمانه پارسال برایمهدیه خریده بود حالا بزرگ شده و سر سبز تر.آب را خالی می کنم توی گلدان صورتی رنگش.نگاهش می کنم و می گویم آدمی مثل من که بادیگران راحت حرف میزنه و می خنده،خرید میکنه،شعر می خونه ویولن می زنه....هیچ کس ازش چیزی نمی دونه جز همه ی اون چیزای که بقیه میدونن مطمئن باش کسی تو زندگیشون هست که احساسشون معلق نگه داشته.کسی که بودنش باعث شده فراموش کنن خودشون و زندگی شونو...

۱۵ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۴
نبات

بیشتر از هر وقت دیگه ای فهمیدم که سگ جان تر شده ام که ....که نمی میرم با این همه تلخی.

۰۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۴۵
نبات

من بلد نیستم خیرو صلاحم را.من هیچ چیزی بلد نیستم.من خسته ام.کامم را شیرین کن لبخند هایت....دلم می خواهد فراموش کنم.دلم می خواهد فراموش شوم.هیچ وقت این قدر خالی نبودم.این روزها بد جوری خالی ام از تو...هر کجا که می خواهی من را بکش....هرجایی که دوست داری...آقای خدا من کودکی هستم که هنوز بلد نیستم خوب های زندگی را.من فقط بلدم تسلیم اراده ی تو شوم.پس هر جور که در شان مهربانیت است با من رفتار کن....


۰۴ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۴
نبات

زنگ زده بود وتردید کرده بودم که جواب بدهم یانه....تا گفتم بله؟گفت رفتی اون جهنم دره که چیکار؟...لحنش تند بود و فهمیده بودم ترسیده.خیلی زیاد هم ترسیده.دل آشوبه داشته که تا الان سیصد بار زنگ زده و دوباره....می دانستم زنگ زده که غر بزند و دعوا کند و دوباره..می دانستم بحث نباید بکنم..... باید آرامش کنم....باید سکوت می کردم تا تمام نق های دنیا را بزند تا آرام بگیرد.....گفت نبات برگرد....برگردش پر بود از التماس..مثل ماه مان ها حرف می زد نگران بود و دل آشوب.....صدای بلندش آرام شد و گفت نبات.....گفتم کلم بروکلی خوردی؟آیسا مهمونم بود غروبی رفته بودم تره بار تجریش.می دونی عطاری های رنگی رنگی.گل محمدی های خشک شده.لیف های رنگی رنگی.ظرفای مسی...تازه من پنج تا تیله خریدم تیله بازی یادته؟میوه فروشی های شلوغ ....مستم می کنه.کلم بروکلی ها رو شسته بودم و داشتم مزه مزه می کردم....راستی تو می دونی من توی زندگی قبلیم گاو بودم؟باور کن انقدر که من به این علف های سبز علاقه دارم شاید گاوها علاقه نداشته باشن هنوزم قصد مردن ندارم کلم بروکلی تازه تجربه کردم و نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم...فک می کنم با شیره انگور و سرکه معرکه بشه....گفتم خوبم...حس نکردم که زمین تکون خورده فقط با جیغ جیغ بچه ها آیسا گفت زلزله شده و تا من از جام تکون بخورم تموم شده بود....زیادی شلوغش کردن.....گفته بودم سرگیجه ی بعدش حالم را خراب کرده بودفقط خودمو سپردم به خداهه.....خندیده بودم و گفته بودم نمی دونی که امشب اگه عزارئیلم می اومد سراغم می گفت به به چه دختر خوشگلی آخه می دونی که چتری چقد بهم میاد.چتری  داشتم و پشت چشامم خط چشم کشیده بودم و لباس خوشگل پوشیده بودم و یه عالم رقصیده بودم و وقتی عزارئیل می خاست جونمو بگیره فک کنم می گفت حیفه این دختر بزار حالا خوش باشه و جونمو نمی گرفت خندید...آرام شده بود و آرام گرفتم....موقع خداحافظی گفت نبات....گفتم بله...گفت نبات....بله..تا صبح نخواب یابرو بیرون گفتم والا زلزله شاید منو نکشه اما سرمای بیرون حتما منو می کشه...گفتم نگران نباش خدا نگرانمه....سکوت کرد گفتم ممنون که زنگ زدی....نگفتم لعنتی وقتی هیچ چیز دوست داشتنی توی این دنیا ندارم و همه تو بودی که حالا ندارمت....هیچ امیدی به فرداهایم ندارم هیچ تلاشی برای نمردن نخواهم کرد...وقتی خیلی وقت است که تمام دلخوشی هایم مرده و فقط دارم توی روزمرگی هایم دست و پا می زنم...برای لبخند ماه مان است که زورمی زنم که بخندم که بخندد....مرگ قشنگ ترین لحظه ی زندگیست برایم....

۰۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۱
نبات
جمعه ها....جمعه هایم را همیشه پر می کنم از خنده.ازشادی.پر می کنم از بوی کیک شکلاتی و چای کنار ماه مان و فندوقی.از آشپزی های رنگی رنگی کنار ماه مان.بادمجان شکم پر درست می کردم و به فندوقی املا می گفتم.سارا آرام آمَد.موهاتو بزن کنار.باران نَم نَم آمَد.نوک مداد انقد فشار نده.ریز بنویس.مَن بادام دارَم.فندوق انقد سرتو پایین نگیر.اَمیر سیب دارَد.ی چسبان.باباانار بر می دارَد.بالای سرش که ناایستی هر چه دوست داشته باشد می نویسد.یک املای سه خطی یک ساعت و چهل دقیقه طول کشید.داشتم زیر املایش می نوشتم آفرین دختر باهوشم گفت عمه بزرگ شدی می خوای چیکاره بشی؟داداشی خندید و گفت عمه بزرگ شده و الانم می ره سر کار و بعد برایش توضیح می داد .من دست خط فندوقی را نگاه می کردم ماه مان ظرف پر از کاهو و کلم را گذاشات جلویم و گفت تموم شد اینارو خرد کن.فندوقی روی پاهای داداشی نشسته بود و گفتم تو بزرگ بشی می خوای چیکاره بشی؟می گوید اول تو بگو....ظرف سالاد را می کشم جلو یک تکه خیار می دهم دستش و کاهو را خرد می کنم....بغضم را قورت می دهم کارم را دوست ندارم.کار من نیست.هنوز چیزی که توی ذهن خودم ساخته ام محقق نشده.دلم هنوز میز بزرگ سفید را می خواست.اتاق ساکت..چه زود خسته شده بودم و دلزده.چقدر راه داشتم تا آنچه در ذهنم ساخته ام....فندوق می گوید عمه...نگاه می کنم به چشم هایش و  برایش شعر می خوانم.جمعه هایم را پر می کنم از حرف زدن با آقا جان و داداشی.پر می کنم از کوه و رود و هوای تازه و آسمان آبی کنار دوست...جمعه هایم را پر می کنم از خاسته هایم تا دوام بیاورم هفته را....عمه بگئ دیکه بزرگ شدی می خوای چیکار بشی؟...می گویم دلم می خواد....دلم یه بارون دیونه می خواد که بباره من تا مغز استخونم خیس بشم.نگاه م می کند لپ هایش را می کشم تا دوام بیاورم...دوام بیاورم...


۱۹ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۶
نبات
که تمام خودم را برایش بنویسم....
وقتی ناراحتم همه آدم های عزیز زندگی ام را آزار می دهم....کاش درک می کردن من فقط ناراحتم نه ار آن ها از خودم...توی این لحظه ها فقط می خواهم تنها باشم...فقط تنها
۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۹
نبات
وسط یک عالم دختر و پسر رنگی رنگی.مانتوهای رنگی و شال و کلاه های شاد....نبات را می بینم با لباس فرم سرمه ای رنگ،صورت مات و بی روحش.چشم های بی فروغش و لب های مات...نبات دلش می خاست مانتوی خردلی بپوشد با شال سفید....نبات...
اتفاق های ریز و درشت زیاد می افتد.اینکه توانستم باایستم از حق م دفاع کنم.اینکه گفتم ته ته قصه مگه قراره چی بشه؟فوقش مدیر میگه نیا.نمی توانستم ببینم راحت دارند حق م را می خورند و من ...هر چند برایم اهمیتی نداشت اما....ترسیده بودم اما لبخند زدکم و رفتم اتاق آقای مدیر....برخلاف تصورم لبخند زد و حرف هایم را گوش کرد و گفت چرا تو این مدت نمی گفتی؟.....من به تمام روزهایی که با بغض از محل کارم بیرون می آمدم فکر کردم...
پاییز دارد تمام می شود و من هنوز وقت نکرده ام یک خیابان را قدم بزنم....
حرف زیاد دارم برای نوشتن اما نوشتنم نمی آید....

۰۵ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۶
نبات
چقدر از ظهر گذشته؟نمی دانم.کسل شده بودم، بی حوصله و خسته.خستگی نشسته بود روی شانه ام و گردن م درد می کرد...کتاب هایم را جمع می کنم.برگه یادداشت هایم را ورق می زنم...هنوز پیشرفت چشمگیری نکردم.هنوز انگار حتی قدم اول را هم برنداشته ام....دیشب وقت نکرده بودم زنگ بزنم ماه مان.دلم تنگ شده بود برایش کاش بشود زودتر برگردم.زنگ می زنم ماه مان می گوید هوا ابریه اما آسمون هنوز یه دله نشده که بباره..نگفتم که دل تنگ م....دلم باران خاسته بود.توی این شهر لعنتی بارانی نیست....دل م پاییز شهرم را خاسته بود.شهری که تمام تغییرات فصلی را می توانی ببینی...پاییزی که باران دارد یک عالم برگ زرد زیر پایت که وقتی راه بروی خش خش برگ ها را حس کنی....شهری که می توانی پاییز را با تمام وجودتت نفس بکشی..... دلم یک عصرانه خاسته بود تا با یک نفر بنشینم و حرف بزنم.گوشی موبایلم را چک می کنم کسی نبود که دعوتش کنم به یک چای داغ با کیک خانگی....می روم.کجا؟تجریش.می روم شاید تجریش معجزه کند.تجریش زنده بود.پر بود از زن ها و مردهایی که بچه هایشان را کول کرده بودند.لبوی داغ وآش رشته و صدای دست فروش ها....شاید کسی هم مثل من بود.تنها.نگاه نمی کردم به چشم زن ها..می ترسیدم نگاهم را بخوانند.یک جای خیلی دور صدای پر از خنده نبات می آمد....راه می رفتم و سعی می کردم فقط گوش کنم....چشم باز کردم دیدم رو به روی امام زاده صالح ایستاده ام و دارم صدای اذان را گوش می کنم....با آب خنک وضو می گیرم و بعد هم مینشینم توی سجاده....اول ربیع امده....موقع برگشت برای خودم یک لاک آبی می خرم.....حالا زندگی دارد از نوک انگشت های آبی م می دود به صفحه سفید.....



۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۶
نبات

دعبل شعر می خواند برای آقا.توی شعرش از فاطمه خواسته برای بچه هایش که ستاره هایی هستند که روی زمین افتاده اند گریه کند....برای قبری که توی بغداد بود...به اینجای شعر که می رسد اشک آقا جاری میشود و می گوید می خواهی قصیده ات را کامل کنم؟دعبل می گوید بله ای فرزند رسول خدا....آقا ادامه می دهدو قبری که در طوس است وای از آن مصیبت که تا قیامت آتش حسرت و ناله های جانسوز در وجود من می افزایدتا آن روزی که خداوند قائمی را ظاهر کند که فرجی برغم ها ومصیبت های ماست....دعبل با چشم های متعجبش نگاه می کند آقا را...قبری توی طوس از فرزندان فاطمه سراغ نداشت....حالا من عجیب و غریب زل زده ام به آخر شعر آقا....قائم می آید روزی؟؟؟؟

۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۴
نبات
تب ندارم.حالت تهوع دارم و سر معده ام ترش است.سرم گیج می رود.یک هفته است که لب به چیزی نزدم.نه اینکه نخواهم دلم نمی خواهد.ضعف نمی کنم.خبری از ابریزش بینی و عطسه و سرفه هم نیست.فقط زرد اب بالا می اورم.دوباره بعد از یک هفته برگشتم پیش آقای دکتر.برایم داروهای قوی تری تجویز کرد تا با سرم به تنم تزریق کنند.گفت سردرد نداری؟گفتم عجیب گاهی انقدر سرم درد می کند که حس می کنم از درد خم می شوم.گفت شاید سینوزیت داری می گیر...حرفی نزدم.رگ م را گرفتند و سوزن رفت توی دست م.تمام تنم گر گرفت.بعد سه تا امپول با یک عالم انتی بیوتیک....انگار فیلی روی قفسه سینه ام پا گذاشته دارم می میرم...فاطمه می گوید کسی تا حالا نمرده که تو دومیش باشی....سرم گیج می رود و چشم هایم را می بندم....یک ساعت بعد باپاهایی که تحمل وزنم را نداشت برگشتم خانه و خوابیدم...بیدار شدم و کمی گیج گیج زدمو بعد دوباره خوابیدم...خوابیدم و خوابیدم...قرص ها را که می خورم سر معده ام می ماند ونمیدانم قرار است کی بالا بیاورم و بعد هم انگار کسی پلک هایم را می کشد که بخوابم....می خوابم وقتی بیدار می شوم فکر می کنم که بیماری چقدر من را از نبات هیجانی دورم می کند.بیماری چقدر من را ارام می کند و کسل کننده...بیماری چقدر من را عقب می برد....زندگی دارد راه خودش را می رود و من....باز هم عقب می مانم...
*عنوان رستاک


۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۳
نبات
داشتم وسیله هایم را جمع می کردم فندوقی آمد بالای سرم و گفت عمه نقاشی م خوشگل شده؟نگاه کردم آسمان کوه داشت ابر داشت و خورشیدش چه تابان بودچقدر کلاغ و پروانه توی آسمانش بود.دریایش ماهی داشت و سیب های قرمز درخت خبر از رسیدنشان می داد و ...خانه اما خالی بودمی گویم عمه آدمای خونه پس کو؟می گویداینجا خونه تو.می گویم پس من کجام؟می گوید نمی دونم که....تو دور دورایی من نمی بینمت...می دانستم حالا که دارم می روم بهانه خواهد گرفت می گویم برام خرگوش بکش ....او کنار خانه ام خرگوش می کشد....کوله ام را می اندازم پشتم و می گویم ماه مان من دارم می رما....بغلم می کند سرم را می چسباند به سینه اش...می گویم من که آخر هفته ها اینجام همش...صورت مثل ماهش را می گیرم توی دستم ...بغض می کند....می گویم مادر من مراقب خودت باش من خوبم....کوله ام را می اندازم پشتم و فندوقی را آرام بوس می کنم و....
توی راه به خودم وعده دادم...گفتم برگردم کلاس ها و سر شلوغی ها یادم می برندچه دلتنگ خانه هستم...دلتنگ ماه مان و آقا جان...چشم های مهربان فندوقی یادم می رود......وعده داده بودم از اندوه و دلتنگی می نویسم و حالم خوب میشود...به خودم وعده دروغ داده بودم...هنوز بغض ماه مان روی سینه ام سنگینی می کند...کلمه ها از من فرار می کنند و من تلخ م...تلخم...من دلم فریاد می خواهد.غم دنیا روی دلم سنگینی می کند ونفس کشیدن برایم سخت تر از نفس کشیدن توی عمق دریا شده و درد در گوشه دلم خانه کرد....من..
من خوب می شوم...
سرم را از روی لپ تاپ بلند می کنم.نفس عمیق می کشم انگار بوی ماهی سوخته زن قصه ام توی اتاق م پیچیده....
-دلت چی می خواد؟
+کسی برام کتاب بخونه و من کنار پنجره باایستم و به بارون نگاه کنم....:*
۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۴
نبات

می خواهم بنویسم تا یادم باشد امشب چه غمگین بودم و منتظر....یادم بماند کلمه نداشتم و اشک هم.اینکه آدم دیگر آرزویی ندارد ترسناک است خیلی....کاش دل م چیزی بخواهد

۲۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۵
نبات

کلمات مثل پروانه های رنگی رنگی کوچک توی اتاق بال بال می زنند و کلمات بی قرارندو دست های م بی قرار تر....روی تخت دیوان سعدی باز است و کتاب تصویر سازی و لپ تاپی که ویندوزش در حال نصب است....دفتر جلد قهوه ای م را می بندم وسبد گل م را می آورم پایین.گل های خشک شده را جدا می کنم تا می خواهم دست بزنم برگ هایش می ریزد زمین.مثل دل م که اگر دست بزنی اشک هایش قل می خورد....شاخه ی گل ها را یکی یکی جدا می کنم مرد قصه ام از وسط سطرها بیرون می آیدمی نشیند کنار قفسه کتاب هایم و نگاه م می کند.حواسم را می دهم به کارم و فکر می کنم می توانم توی سبدش لاک های م را بگذارم....مرد قصه نگاه م می کند.مرد قصه ام را دوست ندارم.عاشق نشده و عشق را بلد نیست برای خودش زندگی می کند.آزاد و رها.نگران نگاه مردم و قضاوت هایشان نیست.مرد قصه ام توی دنیای خودش زندگی می کندو فقط خودش و آرزوهای خودش مهم است...مرد قصه ام برای رسیدن به آرزوهایش کسی که دیوانه وار دوستش داشت را رها کرد....وقتی مرد قصه ام را می نویسم لج م می آید...باید مرد جدیدی خلق کنم.مردی که دوستش داشته باشم مردی که شاید بتواند ساره را برگرداند....کارم تمام شد.حالا دیگر از آن سبد گل زیبا فقط سبدخالی ماند....اتاقم پر شده از صدای بال پروانه ها...خوابم می آید.فکر می کنم به تمام اتفاق هایی که این چند ماه افتاده....دلم می خواهد بخوابم وقتی بیدار می شوم ببینم تمام این روزهافقط یک کابوس بوده است....


۲۱ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۷
نبات

معلمم کنار پنجره ایستاد و گفت بخوان...اولین بار بود که سر کلاس می خواستم قصه ام را بخوانم.هر بار که قصه ای می نوشتم و برای معلمم سند می کردم احساس می کردم نخوانده می گوید چرند نوشته ای و هیچ وقت جواب نمی داد.اینبار اما...نوشتم و برایش نفرستادم....نگاه کردم به بچه های کلاس...آرام خواندم با همین صدای یکنواختی که هیچ وقت برای نوشته ای آهنگ به خودش نمی گیرد....مرد قصه ام نشست پشت صندلی با همان چشم های روشن سبزش نگاه م کرد......قصه ام تمام شد.مرد قصه ام آرام اشک هایش را پاک کرد و آرام از در کلاس بیرون رفت....به گمانم رفت سر خاک کسی که دوستش داشت.نگاه کردم به چشم های معلمم.هنوز کلاس توی سکوت بود.نگاه م کرد دید که منتظرم اما گفت بچه ها نظرتونو بگید....من هنوز بعد از یک سال حرفی از معلمم نشنیدم درباره ی نوشته هایم......

توی دانشکده راه می روم و نگاه می کنم به بچه های معماری و گرافیک....من هنر نخواندم اما علاقه ی زیادی به هنر دارم.اگر یکبار دیگر مجال داشته باشم که پشت نیمکت های مدرسه بنشینم حتما دوباره ریاضی را انتخاب می کنم.چرایش را نمی دانم اما انگار بچه های هنر یک شکل عجیبی از هنر دارند.من هیچ وقت نمی توانم مانتوهای رنگی رنگی گشاد بپوشم با شلواری های قرمز و سبز و زرشکی و کیف های دوشی که تا زانوآمده و رویش پر از پیکسل است.هیچ وقت نمی توانم اگشت و دست های م را پر کنم از انگشترهای بزرگ و مهرها و دست بندهای بافت گلیمی و گوشواره های جغد و انار و گل های بافتنی توی گوشم بکنم.من بلد نیستم موهای م را از ته بتراشم و یا ابروهای م را پهنه پهن بکنم.من همیشه خودم بوده ام همیشه در همه حال.اصلا این گونه رفتارها را نه بلدم و نه دوست دارم که یاد بگیرم.همه هنر من بر می گرد به شال های رنگی رنگی م.همین.مانتوهای ساده و رنگی.رنگ سیاه و خاکستری گم است بین رنگ های م اما شبیه این بچه های هنر نیستم....من عمرا از این کفش های پر از زلمبی زیبو بتوانم بوشم فقط بلدم با همین کفش های ساده راه بروم و ته ته هنرم هم این باشد که چادر بدون کش را توی سرم نگه دارم....من عاشق هنرم ....همه ی این ها را نوشتم که بگویم ادم های ساده یمثل من هم هنر را دوست دارند....:)


۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۶
نبات

نور ازلا به لای پرده ی بنفش اتاق می خورد روی دیوار رو به رویی که تازه کاغذ دیواریش کرده ام.جنگ بود بین خواندن یا نوشتن....که بلاخره نوشتن پیروز شد و نشسته ام پشت لپ تاپ.قصه ام را تا جایی که می شود خودم بنویسم می نویسم و جاهایی که به من ربطی ندارد می ماندتا برای بعد...شخصیت هایی که پر از حاشیه است را حذف می کنم شخصیت جدیدی را وارد قصه می کنم...دست از نوشتن می کشم می نشینم به صدای فرزاد فرخ گوش می کنم....می نشینم و فقط به تن صدایش گوش می کنم صدایش جذب م کرده یا آهنگش ؟شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال کشداری حواله اش می کنم....برنامه یی هفتگی روی دیوار را می خوانم قرار است یک همایش بروم.کتاب جین ایر را تمام کنم و هر روز هر روز هزار کلمه بیشتر بنویسم....امروز شنبه است یک شنبه قیمتی از بهترین روزهای جوانی ام....باید قدرش را بدانم و نهایت استفاده را ببرم ...

اما به جای تمام کارهای نیمه تمامم نشسته ام و درگیر تلگرام هستم....برنامه ای که خاستم آپش کنم و حالا می گوید تعداد بارهایی که شما از این برنامه استفاده کرده اید بی شمار است و دیگر نمی توانید....مگه میشه؟مگه داریم؟....در هر حال من خوب بلدم عمر گران قیمتم را به هیچ هدر بدهم....

۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۹
نبات

ذهنم چند جایی را ردیف کرد که می شود عصرهای دلتنگی پاییزی توی این شهر رفت.کافه هایی که می شود رویش حساب کرد و پارک هایی که می شود لپ تاپ ا گذشات روی پاهایت و تند تند تق تق بنویسی واز سرما کمی بخواهی توی خودت فرو بروی....اما دلم ....دلم یک جایی از جنس دیگر را می خواست...یک جایی کنار کسی به نام "حسین"....

۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۸
نبات

در خانه را می بندم و اشک هایم قل می خورد روی صورت م.کنار حوض می نشینم و به سایه درخت ها توی آب نگاه می کنم.او دختری نبود که من همه ی این سال ها می شناختم.باید وقتی با خنده های مستانه اش شریک میشدم می فهمیدم.وقتی با دست هایش روی میز ضرب می گرفت و اهنگ های ترکی زمزمه می کرد می فهمیدم.وقتی می رقصید می فهمیدم که پشت این چشم های شاد و لب های خندان چه آدم غمگینی نشسته.خنده هایش نیشخندی بود برای تمام تلخی های زندگی اش،برای تمام روزهای سخت زندگی اش.بعد از ساعت ها انتظاررفته بودیم داخل.دوست نداشت من باشم اما مدارک را سفتتوی دست هایم نگه داشته بودم و هر بار که گفته بوود بده من گفته بودم نه راحتم. دکتر با بلوز آلبالویی رنگ و کفش های قرمز لبخند زد.عکس ها را دادم دستش.بعد خیلی ارام و متین با صدایی که می لرزید گفت چشم سمت چپمو نمی تونم ببندم.بروهام حرکت نمیکنه پاهام داره بی حس میشه کمرم بلند شدنی می گیره....دکتر داشت عکس را نگاه می کرد....بعد نگاه کرد به چشم هایم و لبخند زدو گفت دکترای قبلی گفتن اگر عمل شم بهوش نمیام و اگر بیوپسی شم ممکنه فلج...حرفش را قورت داد.دکتر تمام مدت گوش داد و گفت جای خیلی بدی از مغزه بهش میگن بصل النخاع.عملش خیلی سخته اما ....بزار بمونه عکسا پیشه من .تو کمسیون مطرح می کنم و خبر میدم بهتون یه شماره تماس بدین...من لبخند شده بودم تا بغض م را قورت بدهم.یک چیزی روی قلبم سنگینی می کرد....سکوت بودیم.می دانستم یک نوع تومور دارد اما چیزی نمی دانستم.فکر می کردم عمل که شود خوب می شود.هنوزم مطمئنم که خوب می شود.دست م را فرو می برم توی آب و ماهی های قرمز از هول مرگ فرار می کنند...اشک م چکه می کند روی چادر سیاه م.....

۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۳
نبات

محمد حافظ پرسید می تونی این جوری زندگی کنی؟تصمیم و حرف های عاقلانه اش را به طور غیر مستقیم به خوردم می دهد و من فقط حرف هایش را گوش دادم و با سر تائید کردم نمی دانستم چه بگویم فقط بغضم امد.اما حرفی نزدم.گفت تا کی؟من فکر کرده بودم این تا کی برای آدم ها چقدر مهم است و من خیلی وقت است یادم رفته به فرداهایم فکر کنم.همیشه توی لحظه زندگی کرده ام بدون اینکه فردای م را ببینم گذشته ام....گذشته ام نه دیگر نمی توانم مثل قبل ترها بگویم من هر چه نگاه می کنم گذشته ها زیبا تر است.محمد حافظ می خواهد قانع م کند و من می خواهم خودم راه زندگی ام را انتخاب کنم.محمد حافظ می گوید برگردد....و من به رفتن فکر کردم....رفتن....

ساکم را هنوز باز نکرده ام.گوشه ی اتاق م دارد خاک می خورد.صدای اقا جان توی گوش م زنگ می زند ...نور دیده ام نگرانتم....با بغض گفت....صدایش لرزید و گفت....نگاه نکردم به چشم هایش.نخاستم دلداریش بدهم.مگر حال من خوب است؟داداشی می گوید شبا چند بار میاد تو اتاقت سرک می کشه عکس تو نگاه می کنه و بی صدا از اتاق میاد بیرون.می شنوم می بینم و من کاری نمی کنم ...ماه مان پرسید نبات یه سال شد به کجا رسیدی تو این یه سال؟....من ته ته ته دره ....رسیدم به نبات بد....خودم را توی بغلش قایم کردم و سکوت....

نشسته بودم کنار ماه مان داشت موهای م را می بافد و برایم قصه می گفت....می گفت توی زمان های قدیم دو دوست با هم می روند سر مزرعه....کارشان که تمام شد کارفرما مزدشان را که می خاست بدهد یک ده تومنی هم پاداش می دهد.دوست که مزدش را می گیرد می دهد به دوستش.کارفرما می پرسد نصف این مزد برای تو چرا دادی به دوستت.کارگر می گوید دوستم عیالواره خرجشم بیشتره.کارفرما که این بزرگ منشی را می شنود دوباره ده تومنی مزد می دهد و دوست دوباره همان کار را تکرار می کند.بعد می گویدگاهی بخشش ب داشتن نیست به دل.ذاتت باید بتونه ببخشه.گاهی ادما خیلی کارا رو می تونن بکن اما خیلی کوچک تر از اونی هستن که بخوان انجامش بدن. می گویم مثل آدمای که می تونستن بهم کمک کنن و نکردن....ماه مان دست گذاشت روی بینی ام و گفت آدم باید خیلی بزرگ منش باشه که بتونه دست کسی بگیره که خودش نیاز داره...می گویم کسی که خودش نیاز داشته باشه و کمک کنه میشه....میشه مثل....چشم های م را ریز می کنم ماه مان لبخند می زند و من توی دل م چراغ امید روشن می شود....از این داستان هایی یهویی ماه مان که به وقت نیاز است زیادی لذت می برم....

آن بالا نشسته ای زیر سایه درخت های بهشتی و فرشته ها دارند باد می زنند که نکند گرمت شود...اخم نکن....غیظ نکن...بد شدم؟فکر می کنی نمی دانم می دانم بهتر از تو حتی می دانم.تو حالم را رسانده ای به اینجا که ...به اینجا که نبات را دوست نداشته باشم....خسته ام....چیزی که توی فشار تبدیل به الماس می شود زغال است خدا نه آدم.آدم می شکند آدم له می شود ادم می میرد...خدا تو چرا ادم نیستی؟چرا نمی فهمی من چه می گویم؟چرا دوست داری این همه گره بندازی توی کارهایم؟داری من را امتحان می کنی؟من ضعیف را؟...خداهه من خسته ام.من غمگینم....فکر می کنی تا الان چه شده؟هیچ....فقط از ترس اینکه بدتر نکنی هی می گویم باشد من راضی م....اما تو بهترین خدایی و می دانی ته قلبم راضی نیستم....راضی به هیچ چیزی نیستم....قرار بود بروم چرا هنوز اینجایم؟....هان چرا؟....نترس از هر چیزی دل بکنم از تو که دل نمی کنم هر کجا که بروم تو خدایم هستی تاهمیشه....هر چقدر بد شوم باز هم سجاده سبزم را پهن می کنم سمت نور و  قامت می بندم به چشم های دلواپست....خدا اگر بدانی چقدر دلم خاست همین الان بغلت کنم؟....منتظر عقوبتت هستم...می دانم برای تمام درشتی هایم باید تقاص پس بدهم برای تمام بدشدن های این روزهایم...خدااین ترس هایم از تو بندگی نیست...دوست داشتن تو نیست...خدایی و بزرگی تو نیست...خدامهربان باش...مهربان....لطفا بغل م کن....

ساره  پیراهن بلند سورمه ای پوشیده با گل های درشت آفتابگردان سیگار توی دست هایش و تکیه داده به دیوار ایوان خانه و فک می کند به آن روزهای که دست هایش با بی قیدی تمام حلقه می شد دور دست های مرد....مرد او را به نام کوچکش صدا می زد و قند توی دلش آب می شد.تمام چشم ها حسود شده بود به خوشبختی اش ...کتش را از روی زمین بر می داشت و مرد موهایش را می بافد....بغضش می شکند و اشک از گوشه چشمش قل می خورد و صدای خنده ای بلند مرد توی گوشش می پیچددلتنگ می شود برای بودن مرد....زن قصه ام کاری نمی کند فقط نشسته و خاطرات دیروزها را مرور می کند و حسرت می خورد...حسرت روزهایی که فکر می کرد تمام دوربین های دنیا دارند خوشبختی اش را ضبط می کنند....از اینکه نشسته و انتظار می کشد خسته ام کرده....باید زن جدیدی را خلق کنم زنی که بلد باشد دیوانگی کردن را....

استاد گفته بود نگاه م زیادی ساده و یک رنگ است.گفته بود این به درد نوشتن نمی خوره.مخاطب تو باشه  ده نفر.زیادم گفتما.نگاهتو وسیع کن.آدمای که خلق می کنی زیاد طرفدار ندارن...بعد زل زد توی چشم های م و گفت ته تمام قصه های تو نرسیدنه.....حرفی نزدم....سکوت کرد گفت مزخرف می نویسی و تکراری فک نمی کنم بخوای نگاهتو عوض کنی....سکوت بودم....گفت دوسال پیش که اینو می گفتم چقدر زود از کوره در می رفتی اما حالا ..انگاری بزرگ شدی.......آرام بودم آرام...این روزها آرامم...

این همه نوشتم و هنوز نتوانستم بنویسم از حرفی که باید....


۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۸
نبات

دلم نوشتن می خواهد.کلمه ها از سرو کول دست هایم بالا می روند اما حوصله نوشتن ندارم...ندارم چون نمی خواهم دوباره بنویسم.حال م خوب نیست.رفتم بام.یک گوشه ان بالاها تنها نشستم.به کابوس شب های م فکر کردم...خواب کودکی را می بینم که با چشم های معصوم ش نگاه م می کند و نمی تواند ببیند....نمی تواند ببیند و من درد می کشم.بچه من نیست اما من درد می کشم...اگر بچه من باشد....نشستم و شهر را توی شب نگاه کردم و به سکوت شب گوش دادم.حال م خوب نیست...کلافه ام.بی حوصله.ماه مان شروع کرده به قرص خوردن.سر درد های مزمن ش کوتاه آمده و گوشه نشین شده...ماه مان می گوید بهتر است....نگرانی های م بی پایان شده.....فکر کرده بودم به اینکه من ادم بدی هستم؟من آدم زیاد بدی نیستم؟هستم؟آنقدر بد هستم که کودک م بخواهد عقوبت بدی های من را ببیند؟من شاید بد باشم اما بدجنس نیستم..ذاتم بد نیست....بغضم می آید و به چشم های معصومانه کودک فکر می کنم....فکر می کنم....روی بلندی می ایستم و دلم پرواز می خواهد....کاش بال داشتم و پرواز می کردم...به جای بال بال زدن بین رویاها و سراب های واقعی بال می زدم و می نشستم جای که آشیانه ام باشد...

۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۷
نبات

بالای سرش می ایستم و توی سکوت نگاهش می کنم.خانه بدون صدای ماه مان غیر قابل تحمل است.صدای نفس هایش را که می شنوم آرام می گیرم. برای ماه مان آیه الکرسی می خوانم.با تمام نا بلدی هایم این چند روز مراقبش بودم.ماه مان حالش خوب نیست.بغض هایم توی سکوت می شکند وچنگ می اندازم به ته مانده ی ایمانم و خدای مهربان را قسم می دهم که زود خوب شود و تمام دردهایش مال من.جان می دهم تا خوب شود.که بی قراری هایش بی قراری های دل من باشد و...ماه مان....

۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۲
نبات

چطور بعضی آدم ها همزمان وبلاگ و توئیتر و اینستا و فیس بوک و کانال....باز هم داریم؟همه را باهم دارند؟مگر داریم؟مگر می شود؟اصلا مگر ما چقدر حرف داریم که بشود چند جا بنویسیم؟

چقدر دل م نوشتن می خواهد...

۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۶
نبات

کتاب دارم چند تا...در انتظار خوانده شدن.فیلم ها روی هم تلنبار شده در انتظار دیده شدن.درس هایم را یک خط در میان می خوانم و نمی خوانم.دیگر برایم فرقی نمی کند که غذایم سرد باشد یا گرم.تازه باشد یا کهنه.دوستش داشته باشم یا نه.صبح خروس خوان از خانه می زنم بیرون.به آینه نگاه نمی کنم.خودم را نمی سپارم دست مهربان خدا.شال های رنگی رنگی سر نمی کنم.می روم تا انتها.نه گله می کنم نه غمگین می شوم نه شاد می شوم.نه ....توی بی تفاوتی مطلق زندگی می کنم.نفس می کشم.نقاب نبات مهربان و شاد را روی صورتم می زنم و کنار آدم ها ساکت زندگی می کنم.منتظر نیستم کسی بیاید.نمی ترسم از رفتن کسی.دل تنگ کسی نیستم....شب ها آنقدر خسته هستم که فکر کسی بی خوابم نمی کند.نمی نویسم...نمی نویسم ....نمی نویسم....درد می کشم....دردتا بی انتها.....خاطرات کهنه ام را گذاشته بودم توی زبال خشک ها....اما نبرده بودن مانده بیخ گوش خودم...تابستان دارد کش م می آید کسی آرامش دل م را برده...

چقدر دل م از آدم ها گرفته....

موهای بلند سیاه م را رها می کنم و می رقصم.انگار من خوشبخت ترین م.ساره هر شب کنارم می نشیند و میگوید بنویس تا آرامش نبات هفت قرن پیش را به تو برگردانم.نمی توانم...نشد...چشم هایم را می بندم و اشک از گوشه چشمم قل می خورد...

به گمانم مرده ام و فقط دارم نفس می کشم...

۰۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۶
نبات

ماه میهمانی خدا دارد تمام می شود.همین روزهاست که سفره های افطار را جمع کنیم....هر روزغروب سفره ی افطارم را باز می کنم و دوفنجان چای می ریزم و یک ظرف کوچک پر از میوه های رنگی رنگی اش که همیشه فکر می کنم از کجا بلد شده ریحان را این همه خوش بو کند؟از کجا بلد شده کلاهک به قاعده سبز توت فرنگی را؟قرمزی آلبالو را؟......دانه دانه های اشک م تسبیح بک یا الله می گوید و و چشم به در منتظر....منتظر که صاحب این مهمانی و سفره بیاید....بیاید بنشیند کنارم....اشک هایم را پاک کند...و من بتوانم سکوت این هفت قرن را فریاد کنم...حرف های نگفته توی گلویم را فریاد بزنم و بگویم....چراهای چندین ساله ام را پاسخ بدهد...من حرف بزنم و خدا گوش کند و بگویم شاید این بغض ها تمام شود...شاید این نفس کم آوردن هایم تمام شود...بغض های گاه و بی گاهم....بیاید و خدا بودنش را تماشا کنم...بیاید بگوید هستم...موهای م را نوازش کند و من باورش کنم که بلد است نوازش را...بلد است مثل ماه مان سنگ صبور بودن را بلد است مهربان بودن را...بلد است مثل آقا جان من را روی شانه هایش بنشاند تا من آن دورها را ببینم ببینم که فرداهای م خوب است پر از شادی....بلد است مثل او پشت گردن م را ببوسد و تن م را بو بکشد ....بیاید و من خدا بودنش را تماشا کنم...آدم ها که دلشان می گیرد به او پناه می برند...دل من که از او گرفته به کدام خدا پناه ببرم؟...دل م سخت معجزه می خواهد...ماه میهمانی خدا دارد تمام می شود و صاحب این میهمانی هنوز من را مهمان سفره مرغ آمین ارزوهایم ننشانده....

۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۸
نبات

وقتی از حمام بیرون امدم نزدیک بود لیز بخورم روی کاشی های قرمز رنگ.می خاستم زنگ بزنم.برایش بگویم....بگویم که دلتنگ م..خود را خشک می کنم.جلوی آیینه می ایستم.لاغر تر شده بودم.موهای م را سشوار می کشم و همان جا جلوی اینه سیگاری روشن می کنم....

تلفن که زنگ می خورد یک لحظه فکر کردم شاید او باشد.یک لحظه ته دلم امید روشن شد.اما این صدای زنگ تلفن او نبود...

۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۴
نبات

باید تمام کنم این مبارزه پوچ را ...باید تمام کنم این خاستن های بیهوده ام را...باید تمام کنم این زنجیر های نامرئی ام را برای نوشتن های هیچ....باید تمام کنم....ساره بی خود دارد نوشته می شود.نوشته شود خو....پایان ندارد این خاستن م برای نوشتن....به پایان می رسم کم کم...

حالم خوب است...خوب...عالی....کم است نوشتن عالی....بهترم.... 

۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۷
نبات

حرف می زدیم.توی اتاق هی بالا و پایین می رفت.من زل زده بودم به تصویرش توی شیشه.به سیگارم پک می زدم.بحث می کردیم.من قبول کردم.او ناراحت تر شدو عصبی تر.انگاراگر قبول نمی کردم او ارام تر می شد.روی تخت دراز می کشم و دست م را باز می کنم و می گویم بیا و نگاهش می کنم.می رود پشت پنجره و بیرون را نگاه می کند.می گویم فردا در موردش حرف می زنیم.او نمی اید.حالش خوب نبود.صورتش رنگ پریده بود و خسته.صدایش بلندش نرم نبود و ان نوازش که وقتی ارام است و حرف می زند را نداشت.نگاهش کرده بودم.پیراهن بلند سبز پوشیده بود و موهای که سیاه تر شده بود او را زیبا تر کرده بود.فکر کرده بودم من هنوز این زن را دوست دارم.امد کنارم.وقتی حرف می زد چند چین نازک افتاده بود گوشه چشم هایش.روی پیشانی اش یک خط.چیزی که برای اولین بار دیدم و تا به حال ندیده بودم.او داشت پیر میشد.گفته بودم برا خاطر تو قبول....

۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۱
نبات

سر کشیده بودم توی روزنامه ها.توی شلوغ بازار تیترهای راست و دروغ سیاسی،کینه ها و دشمنی ها،تحلیل های روی خط قرمزها شماره ها را گرفته بودم و رفته بودم پشت لطفا منتظر باشید...نه نمی تونم کمکتون کنم...باید برام توضیح بدید چی تو فکرتونه...من داستان نویس نیستم...می تونید سر بزنید به کلاس های خبرنگاری...خسته شدم و می دانستم کسی جواب نمی دهدبه یقین می دانم راه ش این نیست...جلوی دکه ی روزنامه فروشی نشستم.حس کردم نبات چه درمانده شده.چه توی کلمه هایش عجز و درماندگی ریخته.چقدر پشت تک تک کلمه هایش خواستن ریخته توانستن اما ....چه آزادی کلمه ی مزخرفی بوده...فکر کرده بودم که خوب قرار است بعد این همه تلاش بی فایده کجای روح م صیقل بخود؟اصلا صیقل هم خورده و من خوب درخشیدم قرار است کجا بدرخشم؟اصلا چرا باید بدرخشم؟نگاه کره بودم به روزنامه ها مرد آرام قصه ام که با چشم هایی که حتی من هم نمی شناسم آن گوشه کوچک قرار است کارهای بزرگ بکند.مردی که پشت لبخندش قرار است عشق را به تصویر بکشاند.مردی که قرار است با چنگ و دندان پاکی دل ش را نگه دارد...مرد قصه ام...چشم های م را می بندم و فکر می کنم چرا رها نمی کنم؟روزنامه ها را همان جا رها می کنم و می گویم به درک....بوی سبزی تازه روی گاری چوبی حال م را خوب می کند.بوی خاک باران خورده...بسته های کوچک ریحان و شاهی و تره ....فکر می کنم هنوز وقت دارم...شاید هنوز وقت باشد....

ولو شده بودم روی زمین وزل زده بودم به گلدان قرمز پشت پنجره.روز اولی که خریده بودم چه ترکیب گل برگ های ریز سبز با گلدان قرمز بهم می آمد.چرا فراموش کرده بودم گل رسیدگی همیشگی می خواهد؟شاید چون زیاد اب داده ام خشک شده.چرا یادم رفته بود گل آفتاب می خواهد . مراقبت می خواهد.وقتی فهمیدم دارد خشک می شود برایش خاک برگ گرفتم.خاکش را عوض کردم اب دادم نور دادم.اما چرا...چرا گل م مرد؟

از قصه هایی که می نویسم بدم می آید.از قصه هایی که نمی نویسم بدم می آید.از اینکه باید بروم و مانده ام بدم می آید.از اینکه باید بمانم و می روم بدم می آید.از اینکه کلمه ها حالم را خوب نمی کنند بدم می اید.از اینکه حالم با کلمه ها خوب نمی شود بدم می آید. شعر می خوانم حالم خوب نمی شود.شعر نمی خوانم و حالم خوب نمی شود.راه می روم و با خودم حرف می زنم.می نشینم و با خودم حرف می زنم.می خوابم و با خودم حرف می زنم.خرید می کنم و حالم خوب نمیشود.خسته ام.

سوار کشتی شدم.بادبان امید را کشیدم و حرکت کردم.آمده ام وسط دریا.کشتی سوراخ شده.حالا من وسط دریا .از دست و پا زدن خسته ام.از تلاش بیهوده خسته شدم.دوست دارم خودم را رها کنم که بمیرم....کاش غرق شوم و بمیرم اصلا.

کاش فراموش کنم.کاش میشدبرگشت به گذشته.کاش می شد رفت به فرداها.کاش میشد هر جا بود جز همین جا.کاش می شد بروم یک جایی گم شوم...

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۸
نبات

صبح آفتاب نزده بود از خواب بیدار شده بودم و این یعنی شروع روزی که شاید....گفته بود قربون اون دل حریری و مهربونت گفتم که حال م مساعد نیست گلم زخم شدم و عفونت مجبور به عمل جراحی شدم و مجبورم دمر بخواب م چند ماه درگیرم نرگسی....چشم های م را بسته بودم و به لحن صدایش فکر کرده بودم به اهنگ صدایش به کلمه های پر از مهرش....به چشم های روشنش درد شده بودم.دلم نمی خواست خورشید از خوابش بیدار شود کاش خواب بماند.گفته بود قول بده زود باش قول انگشت کوچیکه....قول داده بود گفته بود قول بده زندگی کنی از زندگیت لذت ببری جای منم زندگی کنی قول بده؟....اشک چکیده بود از گوشه ی چشم.نور از لابه لای پرده ی توری داشت می امد توی اتاق و من نمی خاستم روز را ببینم پتوی چل تکه ام  را می کشم روی سرم و زل می زنم به تاریکی.دست می کشم روی دست های لاغر نبات و فکر می کنم باید تحملش را بشکنم.توی اوج خندهایش پناه برده است به سکوت توی اوج دردهایش پناه برده است به سکوت....سکوتی که دارد ذره ذره نبات را به نیستی می کشاند.حال م خوب نیست نرگسی....اگر مجال می داد.....فکر می کنم به برف های پشت پنجره  حسرتی که توی چشم هایش هست....فکر می کردم این گرداب را گذرانده ام فکرمی کردم تمام شده اما ...اما هنوز ......الناز پتو را می کشد چشم های م را باز می کنم و می گویم جیس دالم می خندد می خندم و روزم شروع می شود....

۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۶
نبات

بچه که بودیم با محمد زیاد کل کل می کردیم.سر اینکه من اول چاق برداشتم پس من اول باید لقمه بگیرم.من اول لیوان برداشتم شیر مال منه.من اول جا گرفتم پس من پیش مامان می خوابم.سر یک دانه پفک بیشتر...دعواهایمان را انقدر ادامه می دادیم که آخرش با جیغ جیغ های من که مامان محمدگوریییییییییییییییییی...آقا جان واسطه یمشد و تمام.یک عروسک داشتم که نمی دانم ماه مان از کجا برای م خریده بود.اما زمان ما از این باربی ها نبود و تمام عروسک ها مثل عروسک مادربزرگ خونه مادر بزرگ زشت بودندو ترسناک.اما ماه مان برایم عروسک مهربان خریده بود.از این هایی که پستانک هم داشت.وقتی ماه مان خرید محمد قیل و قال کرد که من چی؟منم تفنگ می خام و منم....دیگر دعوا نمی کردیم.من سر گرم عروسکم بودم.دختر خوبی شده بودم.محمد کاری به کارم نداشت.تمام دنیایم همان عروسک شد.ماه مان صدایم کرد که بروم حمام.آجی گفت عروسکو بزار بمونه ببری حموم خراب میشه.من رفتم حمام و وقتی برگشتم عروسک م تکه تکه شده بود.گریه کردم.دادزدم.قهر کردم.محمد را چنگ زدم.می خاستم محمد را بکشم.آن روزها فکر می کردم حالا که عروسک ندارم خوشبخت نیستم.عروسک همه زندگی من بود و محمد...حتی حالا بعد از این همه سال که حتی شک دارم ماه مان هم خاطره ی ان عروسک را به یاد داشته باشد حس می کنم عروسک م جایی منتظر من است.حالا هم عروسک زندگی م شده ساره.ساره که نیست انگار چیزی گم کرده ام.غمش  زیادی روی دل م بزرگ است و نبودنش دارد نابودم می کند.ساره بود که دست م را گرفت آورد توی این آبادی.می دانم یک گوشه از همین آبادی دارد بچه اش را بزرگ می کندلالایی برایش می خواند و گور بابای منی که خلقش کردم و حالا من را سرگردان رها کرده ومن توی بی خبری دارم می میرم.ساره بر نمی گردد باید توی این آبادی دنبالش بگردم....شاید وقتی پیدایش کردم قصه ام جور دیگری نوشته شده باشد.....من ایستاده ام رو به روی تمام اگرهای دنیا....باران می اید ساعت هشت و نیم غروب است.

۰۸ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۷
نبات

در اتاق را که باز می کنم دهن کنجی می کند پرده ی بی روح کثیف که از یک طرف افتاده.لباس های تمیز روی تختم افتاده و یک عالم لباس کثیف هم توی سبد سبز کنار پنجره منتظر است.ظرف های تمیز را هنوز وقت نکردم جا به جا کنم و یک عالم ظرف کثیف توی سینک است.می نشینم وسط کتاب ها و برگه های که روی زمین ولو شده اند.صدای شبکه خبر از دور می آید.دراز می کشم وسط شلوغی.چشم های م را می بندم با ساری گلین هم صدا میشوم.دلتنگی دراز می کشد کنارم.این روزها دائم ترکی گوش می کنم دنبال کسی هستم که به زبان مادری ام حرف بزند.صداهای توی سرم آرم می شود و صدای پر از اندوه دلتنگی ام بیشتر می شود.دل م می خواهد کسی خاموش کندصدای که آزارم می دهد.بشقاب میوه را بر می دارم و می گذارم توی سینک.لباس های تمیز را تا می کنم می گذارم توی کمد و ماشین را روشن می کنم.پرده ی کثیف را باز می کنم.باران می بارد دلم تا سر حد مرگ گرفته.....کتاب ها را جمع می کنم چقد دوست دارم این روزها تمام شود...وروزهای بلاتکلیفی....روزهای دلتنگی ...روزهای خرکی....پاییز امسال سخت گذشت و زمستانش سخت تر.دل م تنگ شده کاش دوام بیاورم....دوام بیاورم...دوام بیاورم...سرم را می چسبانم به شیشه باران خورده باران قل می خورد از شیشه و اشک از چشم من

۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۱
نبات

از ننوشتن خسته ام.دلم آن شهود را می خواهد ان خیال های واقعی را.ساره با تاب سفید و دامن بلند سبز رو به روی چشم های م قدم می زند.قفسه کتاب های م را مرتب می کند و برای م چای هل دم می کند.اما حرفی نمی زند.نگاهش می کنم.چیزی نمی دانم.انگار از اول نبوده.یا همیشه ساره همین بوده.با نوشتن بود که می دانستم کجا ایستاده ام و قرار است کجا بروم و این روزها خودم را سپرده ام دست باد که هر جا که خاست من را ببرد.خسته ام.خودم را زیر پتوی چهل تکه ام پنهان کرده ام و ساره را نگاه می کنم.ساره تصویر زن کامل و ساده ای بود.زنی که موهای بلندش را رها کرده روی شانه های لختش دست هایش بوی گل های عباسی را می دهد. بلد است بنشیند رو به روی مرد دکمه پیراهنش را بدوزد بلد است خوب آشپزی کندبلد است لالایی بخواند برای کودکش... بلد است عشق بازی....تصویر ساره چه معصومانه بود....چشم های م را می بندم و اشک قل می خورد روی صورتم.نگاه ش می کنم.....حواسم به روزهای نبات نیست.حواسم نیست نبات دارد خودش را نیست می کند که ساره را به ثبت برساند.حواسم به تصویر ساره نیست که دارد معصومانه دروغ می گوید....حواس م نیست چقدر خسته شده ام از این همه دویدن و نرسیدن....نرسیدن....

۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۳
نبات

از یک جایی به بعد دیگر خودت نیستی.فرو می روی توی نقش هایت.دختر بودن.عروس بودن.مادر بودن.کارمند بودن.مسلمان بودن....از یک جایی به بعد دیگر خودت را فراموش می کنی و می شوی همان کسی که از نقش ها انتظار می رود.دارم فکر می کنم قصه از کجا اشتباه می شود که از آدم فقط نقش ها را انتظار دارند؟چه می شود که انتظار داریم ادم ها نقش هایشان را خوب بازی کنند خودشان را فراموش کنند؟....دلم برای خود نبات بودن تنگ شده....

بعد از سال های دانشگاه دیگر ندیده بودمش.حتی یک تلفن یا یک پیامک هم نداشتم.سال آخر دانشگاه بودیم که مهدیه بی خبر رفت.....تا اینکه چند روز پیش توی دانشگاه دیدم.نشناخته بودم.گفته بود فک کن و من هر چقدر فکر کرده بودم یادم نیامده بود.چشم های م را بستم و به صدا گوش دادم.دختری با صدای نرم و گویش گیلگی.مهدیه..پرت شده بودم توی سالن دانشگاه توی بیست سالگی....نشستم رو به رویش.توی سال های دانشگاه وقتی به هم می رسیدیم دعوا می کردیم که چه کسی خبرها را اول بدهد و ته دعوا هامیشد یکی من یکی تو.اما اینبار من سکوت شدم و مهدیه خبر داد.گفت ازدواج کرده و حالا صاحب دختری شده به نام باران شبیه عمه هایش است.گفت درگیر پایان نامه اش است که اگر تمام شود سه تا مقاله می تواند بدهد بیرون و راحت تر می تواند توی دانشگاه های ان طرف اب ادامه بدهد.از شرکتی گفت که تویش کار می کند و حقوق خوبی هم میدهد اما فسقلی است و شبیه رویاهایش نیست واما برای داشتن سابقه قابل تحمل است..از سفرهایش گفت.عکس هایشان را نشانم داد.گوشی توی دست م بود و داشت م عکس ها را نگاه می کردم.یکی از عکس ها را بیشتر از همه دوست داشتم خیره شده بودم به عکس.شوهرش بلوز نارنجی و شلوار سفید پوشیده بود وخودش پیراهن کوتاه آبی کاربنی با گل های درشت آفتاب گردان و دخترش سر همی صورتی.آسمان آبی بود و پشتشان یک عالم درخت پرتقال و شوهرش دست هایش را حلقه کرده بود دور کمر مهدیه و نگاهش به دوربین نبود نگاهش به چشم های مهدیه بود....نمی دانم ترکیب رنگ هایشان بود که حالم را خوب کرد یا خنده ی از ته دل توی عکس یا نگاه پر از مهر مرد به مهدیه.نگاه ش  کردم و گفتم چقد عوض شدی دختر.لبخند زد وگفت حالا تو بگو خبراتو.مکث کردم.خیلی طولانی.خیلی طولانی.خبری نداشتم جز اینکه نبات مثل یک سال پیش است.مثل دو سال پیش...نبات هنوز با هفت قرن پیشش تفاوتی ندارد.لبخند می زنم و می گویم هیچی....

۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۱
نبات

از آب زدم بیرون.لباس های خیس چسبیده بود به تنم.قطره های آب از موهای بلندم می چکید.دست هایش را باز کرد برایم.آفتاب خورد به چشم های م و بستم.خندیدو من فقط صدای خنده شنیدم.توی دل م شاد بودم.دست های م را حلقه کرده بودم دور گردنش.خندیده بودیم.تنش بوی دریا می داد.نگاه کردم به کودک م که داشت می رفت توی دریا.دویدم سمتش.آسمان سیاه شد.ترسیدم.کودک م ...پاهایم لرزیدنگاهش کردم..مرد نبود او بودایستاده بود وداشت می خندید....جیغ کشیدم.بلند شدم.از یک جایی سوز می امد.پنجره بسته بود.سردم شده بود.بدنم مور مور شدهوا سرد نیست اما انگار من زیادی نازک نارنجی شده ام.فک کرده بودم به زمستان هفت قرن پپش.او بودبیشتر سردم شد.چراغ را روشن می کنم.پتو را دور خودم می پیچم.صدای گربه ها از پشت پنجره می آمد.دانه های درشت عرق روی پیشانی تب کرده ام از کنار گوشم افتاد زیر گلویم.زل زدم به گلدان قرمز پشت پنجره که گلش خشک شده.دست های م حلقه شده بود دور گردن مرد....قلبم داشت گوم گوم می زد.گوش می کنم به تیک تیک ساعت.ساعت تازه شده بود سه و ده دقیقه کو تا صبح لعنتی....اتاق پر شده بود از بوی دریا....از تنهایی...ازترس.....نگاه کرده بودم به چشم های خیس نبات و دلم سوخت برایش.

دلتنگی نشسته روی قلبم و انگار نمی خواهد بلند شود.

شنیدنش برای م سخت بود.آن هم درست وقتی که فکر می کردم بلاخره دارد تمام می شود این روزهای دلهره آور و سخت.منی که فکر می کردم باید ایمان بیاورم به اینکه بلاخره بعد تمام سختی ها آسانی هست.سخت بود انگار یک یخ بزرگ را به آغوش کشیده باشم.یخ کردم و لبخند زدم به خدای م.یخ کردم...

این روزها هوای شهر شبیه اوایل فرودین است نه دی ماه....

کابوس ها رهای م نمی کنند...

۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۹
نبات

خانه بزرگ بود و من توی سایه های درخت های حیاط پشت حوض ایستاده بودم.مردکه چهره اش را نمی دیدم از کنارم رد شد.دل م گواهی خبر بدی را می داد.دنبال ساره می گردم.نیست.نمی خاستم بروم ترسیده بودم.مجید گفته بود زخم بستر می دونی چی؟من جوابی نداشتم.چرا دوست داشتم مرد قصه ام را این همه خار کنم؟چرا دل م خاسته بود تاوان کارهایش را پس بدهد؟چراغ اتاق مجید روشن بودو ساره نبود.ساره....ترسیده بودم نکند مرد ....هول از خواب بیدار می شوم.هوا تاریک بود و صدای حی الاصلاه از گوشی  می امد.زبان م خشک شده بود.کلمه ها هجوم اورده بودند به نوک انگشت های م.نوشتم.سرم را که بلند کردم دیدم آفتاب افتاده روی دیوار سبزو از جایی خیلی دور صدای یا کریم می آید.نوشته ها را می خوانم.شده بودم راوی قصه اما راوی ساره بود.بندهای را اضافه می کنم و بعضی هایش را حذف می کنم.دوباره می نویسم.دوباره پاک می کنم.خسته می شوم.پنجره را باز می کنم.هوا خنک بود.آهنگ وقت های افسردگی ام را پلی می کنم.باز یه بغضی گلومو گرفته...تمام قصه ام از ساره شده همین چند کلمه.هوا خنک بود وتوی آسمان چند لک ابر بود.باید صبحانه اماده می کردم.خیارو گوجه ها را خرد می کنم.اتاق پر می شود از عطر گل محمدی.فکر کرده بودم زمستان شده و من باید لباس زمستانی بپوشم.دل م برف خاسته بود و این شهر لعنتی ندارد.صورتم را بین دست هایم پنهان می کنم و فکر می کنم.به اتفاق هایی که دارد احساسم را سینوسی می کند.من را از بالای منحی پرت می کند پایین منحنی.فکر می کنم ساره کجاست؟اگر برنگشت...نور امده بود وسط اتاق و افتاده بود روی شلوار سبزم.دلم شال سبز خاسته بود.دیگر نمیشد نشست و نوشت یا حتی فکر کرد.باید می رفتم سرکار دیرم شده بود...

۰۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۸
نبات

آجی زنگ زده بودداشتیم حرف می زدیم اولش خوب بودم اما بعد...داشت حرف می زد بهانه گرفتم صدای م را بردم بالا و بعد بی خداحافظی قطع کردم.هر چقدر زنگ زد جواب ندادم.این روزها بدقلق شده ام.بهانه گیر شده ام.می دانم مال دلتنگی است.مال کلمه های است که ندارمشان.مال ماه مان که نیست.مال آقا جان که دورم مال فندقی که عادت کرده به ندیدن هایم....مال ماه مان است که ندارمش...که دورم...مال ماه مان....

بچه که بودم تا ماه مان سرم داد می کشید فکر می کردم دوستم ندارد.فکر می کردم من را نمی خواهد.وقتی او رفته بود و نبات سرکش شده بود داد زده بودم تو هیچ وقت منو دوس نداشتی ماه مان وسط همان دعوا وسط همان داد زدن های م بغلم کرده بود و گفته بود هیچ کس اندازه من تو رو دوس نداره.وقتی خودت مادر شدی می فهمی....حالا این روزها نبات بچه شده.ماه مان فقط مثل تمام روزهای زندگی اش نگران من بود و من .... من چم شده؟نمی دانم....فقط می دانم خسته ام و کم حوصله و عجیب دل تنگ....

 به چشم های اشکبار نبات تو آینه  نگاه می کنم.گفته بودم بس کن و زل زده بودم به چشم های ریز قهوه ای تیره اش.کسی را نداشت که برایش زنگ بزند.قرار نبود با کسی برود بیرون.کسی هیچ کجا منتظر بودنش نبود.کسی دل تنگش نبود.کسی نبود برایش شعر بخواند.کسی نبود ببرتش بیرون تا توی هوای سرد کنار آتش بلال بخورد....تنها بود.گفته بودم ول کن این مزخرفاتو که دیدم دلتنگی نشسته جلوی آینه و دارد صورت زشتش را ارایش می کندنگاه م کرده بود و گفته بود من اینجام.بغض م شکست.نگاه کردم به نبات و دلتنگی دست هایش را حلقه کرد دور تن م.

این روزها دائم از خودم می پرسم تا حالا شده کسی برا خاطر تو فقط برا خاطر تو کاری کنه؟اصلا گوربابای بقیه خودت واسه دنیای خودت برا دل خودت تا حالا چیکار کردی؟هیچ جوابی ندارم برای خودم....

عروس عکس های شب یلدا و مشهدشان را برای م فرستاد.آقا جان شب یلدا گفته بود همه هستن فقط جای دختر گل م خالیه.عکس ها تار می شوند.ماه مان گفته بود فندوقی چادر که سر کردگفت مامان الان شبیه عمه شدم؟جات خیلی خالی بوداشک های م قل خورد .دست کشیدم روی عکس دلتنگ م....نکاه می کنم به عکس ها جای خالی خودم را می بینم ...دردم می آید...

باید کاری کنم.خسته شده ام از راه هایی که نباید می رفتم و رفته ام.از حرف هایی که نباید می زدم و زده ام.از اشک هایی که نباید می ریختم و ریخته ام.از کارهایی که نباید می کردم و کرده ام.ازبغض هایی که....سرم را تکیه می دهم به دیوارو نگاه م را از روی گل های صورتی روی دیوار بر می دارم و می کشم به آینه.نبات بدون نقاب را نگاه می کنم فکر می کنم به نقابی که هر روز می زندهیچ ب او نمی آید...

دلتنگم.هزار باره دلتنگم.

تقصیر ساره است اصلا نمی دانم کجاست.کجا دنبالش بگردم؟؟؟

۰۳ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۴
نبات

جمله ساده بود و اما درد داشت.یک جوری که هر بار می خوانمش گریه ام می گیرد.ساره به مرد گفته بودگاهی چیزای خیلی کوچیک میشه بزرگ ترین حسرت تو زندگی ات مثل چای دونفره و فنجان چای را گذاشته بود جلوی مرد،نگاه کرده بودم به ساره،به لبخند غمگین روی لب ش....

پرده کنار بود و پنجره تا اخر باز مانده بود.هوا سرد بود و من رفته بودم زیر پتوی چل تکه هزار رنگ م.فک کرده بودم به دست های ش.به بازوهایش.به گرمای تنش.به آهنگ صدایش،فکر کرده بودم و فکر کرده بودم و خواب م برده بود .....

۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نبات

ناامیدی مثل یک پیر زن قوز دار زشت نشسته کنارم و هی غر غر می کند.من روی تخت از درد مچاله شده بودم و به صدای نم نم باران گوش می کردم.می خاستم محلش نگذارم که برود که تنهایم بگذارد اما انگار قصد رفتن ندارد و پا روی پا انداخته وزل زده به چشم های نا امید من .....

فکر کرده بودم به نبات.به این همه سال.به نوشته هایش به بودنش،فکرهایش،خستگی هایش،دردهایش دلتنگی هایش.....بغض می کنم.به اینکه نه می تواند به جلو برود نه به عقب و هی توی خودش فرو می رود و انگار قرار است تا به ابد توی مرداب احساس فرو رود.به اینکه این همه سال از سرش گذشته و هنوز دخترک هفت قرن پیش است....

بالای پل هوایی دانشگاه ایستاده بودم رو به روی کوهای بلند و با سمانه حرف می زدم.حرف زده بود و گفته بود خسته شدم از بشور و بساب.خسته شدم از اینکه هر جا می رم اول سراغ مهدی و بچه ها رو می گیرن و انگار من نیستم.دایره ی زندگی م فکرم بچه هان و مهدی.خودمو یادم رفته.دیگه وقت نمی کنم کتاب بخونم به خودم برسمیه کلاس برم.حرف زده بود و من توی سکوت گوش دادم.حرف هایش که تمام شد گفت زوخوشحالم که توهستی که می تونم تمام حرفامو بزنم و خودمو سبک کنم نترسم از قضاوتت.تو هم حرف بزن تو هم بگو اگه تو هم حرف بزنی منم ساکت میشم و به حرفات گوش می کنم.لبخندکمرنگی می نشیند روی لب های م. سکوت لب های م را بهم می دوزد.

نگاه می کنم به نبات توی آینه.استیصال توی چشم هایش مظلوم ترش کرده.دستی می رود لای موهای م.نگاهش می کنم.الناز بالای سرم بود با یک لیوان شیر کاکائو.موهای فرش رارها کرده روی شانه هایش.یک گیره صورتی همرنگ بلوزش زده وسط موهای خرمایی رنگش.لبخند می زند می گویدزو کتابت چاپ شد من نمیرم بخرما باید بهم هدیه کنی.برگه های پاره شده را جمع می کنم.سجاده سبزم هنوز روی زمین پهن بود.ژاکت طوسی ام را می اندازم روی شانه هایم/ برگه های پاره شده را آتش می زنم.الناز فقط دیوانه بازی هایم را نگاه می کند و حرفی نمیزند.می ایستد کنار.سردم شده بود.اما باید همه را آتش می زدم.بی هیچ حرفی کنارم می نشیندو شعله های آتش را نگاه می کند.صدای عزیز جان فریدون را زیاد می کنم و هق هق گریه می کنم.

سانازم شعر ترکی اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه را خواند و دور سرم چرخاند.دیروز توی ایستگاه اتوبوس پسری گفته بود خانم برا دوستتون اسفند دود کنیدو من تلخ لبخند زده بودم.

گوشی توی دستم بود و داشتم توی اینستا چرخ می زدم.عکس های اینستایش را نشانم داد.عکس پروفایلش عکس مادرش بود.آرام گفتم شبیه مادرتی.نگاه م کرد.گفت بزرگی،رفتارت،منشت حرفات.اما احساست هنوز هنوز یه دختر 17 ساله اس.وقتی 15 سال داشتم مادرم رو تخت بیمارستان بود.تموم زندگیمون درد بود.مادر که نباشه بغضش را قورت میدهد...هیچی نیست.وقتی مردتموم شد.من م فک می کردم می میرم باهاش.هنوزم فکر می کنم که مرده ام و فقط یه جنازه متحرکم.وقتی مادرمو تونستم تنها بزارم فهمدیم دیگه هیچ دردی نمی تونه منو از پا دربیاره.درنیاورد هیچ دردی هیچ غمی.وقتی دردمیاد سراغ م فک می کنم اینا فقط یه شوخی با دلمه.غصه هیچی رو نمی خورم.مادرت هست.پدرت هست.خوشبختی نبات.سرم را می گذارم روی پاهایش و می گویم من فقط اعتماد کردم....می گوید اونی که اوردت اینجا اونی که خاسته اینجا باشی فک کن این همه نظم و نظام.فک کن به پازلای گم شده ی زندیگت.خدا خاسته اینجا باشی.صلاح دیده دروغ بشنوی و باور کنی.دلیلی داره که ناامید شی.خدا بهتر از تو میدونه.دل م می خاست لج کنم با این خدا....خدا را...خدا را...خدا را...

شده ام دختری با کفش های پاشنه نوک تیز 20سانتی که قرار است توی خیابان و کوچه های برفی راه برود.جاده سوز دارد.سرد است حتی اگر بیفتم دوباره می توانم بلند شوم و راه بروم.می توانم مگر نه؟من هنوز ایستاده ام من هنوز می توانم.....

برای م نوشته با مامان و بابام پنج شنبه رفته بودیم زیارتگاه.اولین کسی که اسمش اومد تو دهنم نبات بود.مراقب خودت باش نبات.بغض می کنم.زیاد بغض می کنم.دل م می خواهد فقط و فقط توی بغل خدا گریه کنم و تا ارام بگیرم.فقط خدا....هر بار که خاستم بلغزم وهر بار که راهم تاریک شد هر بار که دنیا برای م تنگ شد کسی حال م را با گفتن همین کلمه های کوچک پر از مهربانی خوب کرده.من گم نمی شوم وقتی توی دعاهای یکی از شما هستم.ممنون م....


۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۴
نبات

گاهی آدم ها جمله ای می گویند که تو را پرت می کنن به دنیای دیگر.گاهی این جمله ها می شود حال تو،فردای تو،گذشته ی تو...گاهی بعضی از جمله ها انقدر به دلت می نشیند که باورش می کنی و همین جمله ی کوتاه  می شود تمام دنیای تو.....غلط یا درست بودنش را نمی دانم و درگیر می شوی با مفهوم جمله....آخ که اگر این جمله ی کوتاه دروغ باشد و دیوار اعتمادت را بشکند....درد خواهد داشت وقتی همین جمله ی کوتاه تمام زندگی ات را بگیرد

۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
نبات

لاک قرمز هم نتوانست حال م را خوب کند.نمی دانم افسردگی این روزهای م را بیاندازم تقصیر هورمون ها یا دردی که هفت قرن است مهمان دل م شده است هیچ دوست ندارد برود آنقدر که فکر می کنم او شده صاحب خانه و من باید بروم.دلتنگی نشسته است روی پتوی چل تکه م و با دهان نیمه بازش نگاه م می کند.نبات را می بینم که پشت پنجره ایستاده دارد به سه گربه ی توی حیاط خانه پشتی نگاه می کند.نباتی که تا دیروز از گربه می ترسید اما حالا توی خیابان های این شهر بیشتر ازآدم گربه می بیند و سگ.دل م می خاست جیغ بکشم و خودم را تخلیه کنم.سانازدست م را گرفته بود برده بود پارک.گفته بود جیغ بکش و من جیغ کشیده بودم آنقدر که تا یک هفته صدای م در نمی آمد.حسین گفته بود تو باید جیغ های دلت رو بکشی با این چیزا سبک نمیشی.نگاهش کرده بودم و درد دست هایش را حلقه کرده بود دور تن م و من....بغض لعنتی.....با رستاک زمزمه می کنم غلط کردی به رویاهام دست زدی...ساناز می پرسد املت بپزم می خوری؟من به نوشتن فکر می کنم.درد می شوم وقتی نمی توانم ساره را بنویسم.ساره...زمزمه می کنم ساره....ساره کجای این شهر سرگردان مانده؟ساره شده بود تمام نور زندگی ام.حالا این نور زندگی را ندارم.زندگی ام تاریک شده....بغض لعنتی....ساناز می پرسد می خوری املت؟می گویم می پزم الان.گوجه های شسته را خرد می کنم و چشمم می افتد به نبات توی آیینه .به نباتی که هیچ وقت من نبودم.نبات این روزها دم نوش دم می کند.ته چین مرغش خوب در نمی اید و ساناز گفته بود چن بار که بزاری لمش دستت میاد و خوب میشه.نگاه ش کرده بودم و فکر کرده بودم ته چین پر از رنگ است.یک جور هایی برای پختن ته چین باید عشق بریزی.حالت انقدر خوب باشد که با بوی زعفران دم کرده حالت خوش باشد.باید کسی باشد وقتی داری زعفران رابا قند می سابی عشق را توی چشم هایت ببیند.باید نمک مهربانی بپاشی توی غذا.ته چین از ان دست غذاهایست که نمی شود وقتی کم حوصله و دلتنگی بتوانی بپزی وقتی عشق کم داری نمی شود ته چین پخت.گفته بودم یاد می گیرم مثل تمام چیزای که دارم یاد می گیرم.املت را می گذارم وسط سفره ای لیمویی رنگ.ساناز می خورد و می گوید خیلی خوشمزه شده با رستاک زمزمه می کند یه رویا ازت تو سرم داشتم غلط کردی به رویاهام دست زدی...و درد دست می کشد به تمام تنم.....لقمه را با بغض فرو می دهم....

۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۵
نبات

به اندازه تمام غم بشریت رو قلب م درد حس میکنم....


۰۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۹
نبات


امروز با تمام دردهایم رفتم بازار تره بارتجریش.فکر کرده بودم اگر قرار نباشد لابد قرار نیست دیگر.خرید کردم هوا سرد شده شلغم خریدم.ماه مان گفته بود برا سرما خوبه.برای اولین بار شلغم خریدم.این روزها خیلی کارها را برای اولین بار انجام می دهم.خریدن ترشی جزو اولین بارهای م است.رفته بودم توی مغازه و مثل زن های خانه دار طعم ها را می چشیدم.این روزها دوباره مثل هفت قرن پیش طعم دروغ را چشیدم.طعم شکسته شدن دیوار اعتمادم و سخت م آمده.....تنهاقدم زده بودم و فکر کرده بودم اگر درد داشته باشم باید بزنم توی زندگی.بین ادم ها.

دارم یاد می گیرم دروغ بگویم.شروع کرده ام به عزیزترین های م دارم دروغ می گویم ماه مان پرسیده بود خوبی؟گفته بودم آره خوبم.پیله های درد تمام تن م را تنیده بود.دروغ شنیدن بلد نبودم اما این روزها سعی می کنم یاد بگیرم ادم ها فقط دروغ می گویند.فقط دروغ....

توی آشپزخانه دور خودم می چرخیدم و کباب ترش درست می کردم.الناز گوشه ای نشسته بود و داشت نگاه م می کرد.حس کردم زیادی آرام شده ام.الناز پرسیده بود نبات؟؟؟نگاه کرده بودم.پرسیده بودخوبی؟آمده بودم توی حیاط.فکر کرده بودم به ساره.ساره نیست چند وقتی است که نیست.وقتی امد دنبال مرد و مرد زد زیر تمام حرف هایش برنگشت.حتی کنار من هم بر نگشت.نمی دانم کجای این شهر سرگردان مانده اما هنوز پیش من برنگشته....الناز ژاکت خردلی ام را می اندازد روی شانه ام .سرم را می گذارم روی شانه اش و می گویم اگه قرار به شدن باشه میشه.سرم را محکم می چسباند به سینه اش و می گوید اگه بخای میشه.آدم برای چیزی که بخاد می جنگه بجنگ که بشه.می گویم وقتی جنگ میشه همه خونی میشن همه زخمی میشن تازه دوم هم نمیاره اون چیزی که با جنگیدن به دست اومده.نمی تونم رها کنم ساره رو.اما نمی خوامم بجنگم...خستم نمی خوام بجنگم.حرفی نمی زندمی گویم چرا اسمون اینجا ستاره نداره؟می خندد می گوید اخه ستارش رو زمینه....لبخند می زنم و پیشانی ام را می بوسد....می گویم بر می گرده؟می گوید برمیگرده....

خودم را زندگی ام را از دور نگاه می کنم.پرواز می کنم و نبات را با تمام دغدغه هایش از ان بالا نگه می کنم.از دور مثل غریبه و از نزدیک مثل عاشق.من نبات را با تمام وجودم عاشقانه دوست دارم.عاشق صبوری هایش هستم.عاشق سکوتش.عاشق حرف هایش.حتی وقتی توی آیینه نگاه می کند به چشم های ریز و گردش و می گوید چرا منو اذیت می کنی یاز هم دوستش دارم.وقتی بغض می کند.وقتی به جای داد زدن آرم تر می شود.وقتی دارد آشپری می کند و با تمام وجودش دل می دهد به آشپزی.وقتی صادقانه کودکانه حرف دلش را می زندوقتی دروغ بلد نیست و وقتی می گوید بلافاصله می گوید خدا منو ببخش یک جور خوبی می شوم من نبات را دوست دارم.نبات هدیه خداست به من.



۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
نبات


۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۲۱
نبات

چند وقتی است که کلمه ها ترمز کرده اند و کنار کشیده اند.روزهایم می گذرد و من دست و پا می زنم توی قصه ای که نه ابتدایش را من نوشته بودم نه انتهایش را بلدم.از خستگی زل می زنم به ترک دیوار و مات نگاه می کنم دل م می خواهد این نبات را ببرم یک گوشه از این شهر گمش کنم.

رشته ی تحصیلی ام را دوست ندارم.این شهر ماتم زده را دوست ندارم.تنهایی غذا خوردن را دوست ندارم.تنهایی سینما رفتن را دوست ندارم.تنهایی قدم زدن را دوست ندارم.تنهای خرید کردن را دوست ندارم.تنهایی ....دوست ندارم ن د ا ر م

۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۲
نبات

بین شما کسی هست که دوس خبرنگار داشته باشه؟به شدت نیازمند یک خبرنگارم :(

۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
نبات

اینجا یک پست که تماش من بود را حذف کردم پستی که دوستش نداشتم اما خود خود من بود.تماش را حذف می کنم و فکر می کنم مگر من پاک شدم؟خنده ام می گیرددردم می آید.کسی که دارد خودش را سانسور می کند فحش دادن هم دارد لطفا با جان دلتان فحش بدهید

لعنتی دل م می خواهد بنویسم.....

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۲۷
نبات

نشسته بود روی پله های حیاط و داشت آقا جان را نگاه می کرد که درخت مو را می برید.سرم را گذاشتم روی شانه هایش و دست هایش را گرفتم توی دست های م گفتم اگه بگی نرو نمی رم.اصلا هر چی تو بگیزیاد فک نکن.گفت می ترسم از فرداهای تو می ترسم تو به خاطر من به خاطر آقات از دلت هم گذشتی .حرفی نزدم نمی خاستم به گذشته ها فکر کنم نمی خاستم ته دلش را خالی کنم ته دل خودم اما خالی بود خالی از عشق.گفتم دل م تنگ میشه.دست هایش را حلقه کرد دور کمرم و گفت عادت می کنی.گفتم از تنهایی می ترسم گفت هستم باهات نمی ذارم تنها بمونی نبات....بعد از آرزوهایش گفت از تک تک حسرت های توی دلش از اینکه همیشه پای آرزوهایش که رسیده زنجیر شده بود به سنت و رسم و عیب بودنش به حکم دختر بودن.گفته بود الان پدرم نیست تا من وبا حسرت هام ببینه که ببینه دخترش جای ایستاده که تمام وجودش حسرته.گفته بوداگر سنت می شکستم و  می رسیدم به آرزوهایم کسی سرزنش م نمی کرد مگه الان کسی هست که بگه امروز من انتخاب دیروز آقا جانمه نه خودم.نبات به ارزوهات فک کن بزار هر کرکردنی که دلش خاست هو هو کنه اما تو راهتو برو چیزی که می خای بهش برسی با چنگ دندون به دست بیار که انتخاب کنی راهتو زندگیتو.این زندگی حق تو نه مال منه نه مال آقات نه مال مردمی که فقط حرف می زنن زندگیتو فدای حرف مردم نکن.سرم را گذاشتم روی پاهایش و اشک های م قل خورد دل م می خاست بگویم چرا اون موقع که از دل م گذشتم نگفتی این حرفارو حالا که.....یک آه عمیق می کشم و می گویم دل تنگی اذیت م می کنه می گوید عادت می کنی به همه چیز عادت می کنی به چن سال بعد فک کن که جایی رسیدی که ارزوته.


۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۰
نبات

 

غروب بود و من دلتنگ بودم و گربه ی بغض پنجه هایش را کشیده بود توی گلویم اما اشک نداشتم.هوا عجیب خوب بود برای قدم زدن دوست داشتم بزنم بیرون.دلم خاسته بود کاش توی اتاق خودم بودم رو به روی پنجره و درخت آشنا با دردهای م قهوه ی تلخ می خوردم و می گذاشتم بادسرد پاییز ی بنشیند توی جانم که ماه مان نق بزند که سرما داری پنجره رو ببند و من بی خیال جرعه جرعه قهوه ی تلخ م را می خوردم و فکر می کردم بلاخره کسی پیدا می شود که فال قهوه را بگیرد برای م.دل م می خاست بروم قدم بزنم وقتی بر می گردم شام تازه بخورم و داغ.دل م سمانه خاسته بود که روی سنگ فرش ها قدم بزنیم و هی حرف بزنیم حرف بزنم و از تمام فکر های که این روزها مثل خوره افتاده به جانم حرف بزنم و او گوش شود نداشتم.شام نداشتم فردا شنبه بود و من باید نهار می گذاشتم.کلاس داشتم و تا غروب نمی رسیدم خانه باید فکری برای لباس های نشسته می کردم و اتاق بهم ریخته.دیگر دل به نوشتن نمی دهم و کلمه ها وقتی از سر و کول دل م بالا می روندچشم غره می روم  ان ها هم از ترس فرار می کنند.از پای لپ تاپ بلند می شوم و فکر می کنم گزارش های م را باید اماده کنم و با خستگی می روم توی آشپزخانه...امروز حال م خوب می شد اگر کسی صدای م می زد زهره....برای م کافی بود کسی بگوید دل تنگ نباش من هستم...کسی زنگ می زد می گفت میای بریم بیرون؟....برای م کافی بود اگر کسی امروز فقط کسی می گفت زهره.....توی آینه نگاه می کنم به چشم های سرخ نبات و می گویم چقد زشت شدی.....


متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">



۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۶
نبات

بهانه ی نوشتن زیاد دارم و بهانه ی ننوشتن هایم فقط یکی است و آن دلتنگی است.صبح با بغض بیدار شده بودم خواب مرد را دیده بودم با صدای ارامی گفته بود بنویس گفته بودم کلمه ها فرار می کنن نمی تونم دست های م را گرفته بود و گفته بود من می گم بنویس....روزم کشیده بود به شلوغی و خستگی غروب به طعم زغال اخته.پاییز است.پاییز لعنتی....


۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۰
نبات


رفته بودم بازار گوشه ی یکی از حجره ها نشسته بودم.یک بغض عجیب و سنگینی ته گلویم را می سوزاند.همه جا پر شده بود از صدای مداحی ها و من یک گوشه از این شهر غریب تنها....انگار همیشه همیشه ی خدا شهر ماتم زده بود.انگار همیشه هوا اینگونه دلگیر بوده.جوان ها می خواندند ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.....چه زیبا اضطرار حسین را گفته بودند چه قشنگ ارزوی اهل حرم رافریاد زده بودند.گریه کردن بین آدم های غریبه چه راحت بود.نبات چشم های خیس بارانی اش را پنهان نکرده بود از آدم ها.چادرسیاهش را نکشیده بود روی صورتش.آرام اشک ریخته بود نه برای قلب مردی که به یقین خدا دست روی قلبش گذاشته که از درد متلاشی نشودنه برای غربت مردی که تنها از فرات برگشته بود ،برای تمام دردهای که هوار شده بود روی دلش آرام اشک ریخته بود و با ادم ها زمزمه کرده بود مکن ای صبح طلوع.....



۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
نبات

خدایا جز تو کسی را دارم؟خودت ببین دارم؟ندارم.تو هم نباشی من پوچم خالی ام هیچ م.آقای خدا می ترسم حتی نمی دانم راه کدام است.این روزها دوست دارم دست های م را محکم بگیری توی دست هایت و بگویی بیا از این ور بریم.اینجا باش.این خوبه.دوست دارم چیزی را که تو می پسندی من هم بپسندم حتی شده به قیمت....خدایااین شب ها حواست هست به دل م؟ببین چقدر عاجز شده.دوست ندارم اینبار مثل هرباری که برایت خط و نشان می کشم و قهر می کنم قهر کنم.می خواهم اینبار نازت را بکشم که دل به دل م بدهی.اینبار می خواهم با تمام وجود از تو بخواهم.آقای خدا نه اینکه فکر کنی تا به حال جز تو چیزه دیگری خاسته ام.من فقط بلد نیستم بلد نیستم بخواهم.آقای خدامی دانم دارم کار بدی می کنم که نماز هایم شده یک خط در میان.آقای مهربان م تو من را کشاندی اینجا.تو خاستی من اینجا باشم.ته دل م همش می لرزد من طاقت ندارم باش آقای خدا.باش بگذار به ان چیزی که می خواهم برسم.باشد خدا؟امتحانت سخت است تو هستی با من مگر نه؟خدایا بگذار اینبار تمام ترس های م بریزد و تو بگویی نبات این تویی که خودتو اسیر یه فکر مسخره کردی تو برام عزیزی.بگذار دلخوش شوم به مهربانی ات.مهربان می شوی با نبات خیلی خیلی بد؟


۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
نبات

عبداله می آید کنارتان و می گوید زینب چراوقتی هر کسی که تیر خورد رفتی کنارشان اما برای بچه هایمان نرفتی؟....چشم های پر از اشکتان را لابد دوخته بودید به چشم های مردتان و گفته بودید اگه می رفتم برادرم خجالت می کشید....


۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۶
نبات

فریاد زده بودی کیست مرا یاری کند؟از که یاری خاسته ای؟از ما که ناتوان ترین هستیم؟از ما که گوش دل های مان کر شده.از ما که دل هایمان سنگی ترین دل هاست؟حسین ....حسین....حسین....ایستاده ای و نگاه می کنی که توی برزخ این روزها بمیرم؟ایستاده ای جان دادن آرزوهای م را می بینی؟حسین من زیادی ناتوان م.من زیادی ضعیف م .من نمی توانم تو را یاری کنم.حسین....حسین تو...تو من را یاری می کنی؟ فریاد بزن کیست تا یاریش کنم؟فریاد بزن تا بگویم هست کسی که تو یاریش کنی....

۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۸
نبات

نبات نشسته گوشه تخت و چیلیک چیلیک اشک می ریزد.یادم نمی آید نبات کجا تمام شده که این درد شروع شده است.مرزی بینشان نیست.انگار هر جا نبات باشد درد هم هست.خسته است.دوست دارد پناه ببرد به رویا و رویای ندارد.دیگر رویای ندارد.فکر می کنم نبات  تنها کسی است که رویا هایش را دوست ندارد.رویاها تلخ ش کرده رویاها دل نبات م را شکسته.رویاها حوصله نبات را از زندگی سر برده است نبات تا خود صبح گریه کرد و من اشک هایش را پاک نکردم.بی صدا و ارام گریه کرد.دل م برایش سوخت.من همه کار کردم تا این ارامشش را حفظ کنم و نشد...نشد..ساره با آن دامن بلند زرد رنگش با آن چشم های نجیبش نگاه م می کند و من.....نبات پاک کن بر داشته و ساره را با درد پاک می کند.ساره فریاد می زند که من رویای تو هستم ادامه بده تا برسی به من و من نمی خواهم نبات دیگر درد بکشد...نبات  بریده....نبات خسته است آنقدر خسته که نمی تواند فکر کند.ساره از کجا شروع شده؟چرا شروع شده؟چرا گره خورده؟ساره توی بالکن خانه اش ایستاده به سیگارش پک می زند و خیره شده به ماه.....نبات هم خیره شده به ماه و ارزوی مرگ می کندو نمی نویسد چیلیک چیلیک اشک می ریزد.پاک کن برداشته ام می خواهم رویای دیگری را از نبات بگیرم....نا امیدی با دست های قدرتمندش دارد تمام نبات را تصاحب می کند و نبات دارد زیر بار دردهایش جان می دهد ومن لبخند می زنم و می گویم تموم میشه یه روز....


۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۰
نبات

صبح هایی هم هست که نبات زود تر از همیشه از خواب بیدار می شود و به نباتی فکر می کند که می توانست سرش را بگذارد روی بازوهایت و به صدای ارام نفس هایت گوش بدهدو یادش برود با چه کابوس وحشتناکی از خواب بیدار شده است.....می توانست تمام کابوس های دنیایش را توی آغوشت گریه کند.....

۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۱۵
نبات

یهووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

خدا جوووووووووووووووووووووووووونم تو چقده خوبی هان؟

چقده؟

خدا جوووووووووووووووووووووووووووووووووون دوست دارم عاشقتم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس محکم محکما

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۲
نبات

پرسید دیشب چه خوابی دیدی که الان اینجوری مستی؟فکر کردم یادم نیامد....بعد کسی انگار با دست های کوچکش چنگ انداخته بود به سینه های م قلب م فرو رویخت.من دیشب خواب دیده بودم که دارم کودک م را شیر می دهم و با دست های م دست های کوچکش را نوازش می کنم.خانم همکار گفته بود وای چقدکار چندشی من عمرا به طول سگ شیر بدم شیر خشک هست انقد بدم میاد یکی اویزون م بشه.من واقعا دیشب خواب می دیدم دارم به کودک م شیر می دهم و به یقین می دانم این بزرگ ترین آرزوی م است و قشنگ ترین حس از تمام حس های که خدا افریده.بزرگ ترین حسرتی که به دل م است همین است واگر کودکی داشته باشم من وصل می شوم به امید به شادی به...به عشق...عشق...عشق....عشق....هزار باره عشق....


۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۵
نبات

چرا در برابرت این همه خودم هستم؟؟؟؟؟



۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۳
نبات

دلم گرفته.مادر فندوقی زنگ زده بود و می گفت دیروز توی تولد مبینا فندوقی یک تکه کیک را برداشته و گفته این مال عمه جونمه.زنگ زدم که حرف بزنم.حرف نزد.قربان صدقه اش رفتم.نازش را کشیدم التماسش کردم حتی یک کلمه هم حرف نزد.بغض کردم گفتم عمه تو دیگه نکن تو چرا عمه رو اذیت می کنی حرف بزن و دل م تنگ شده برات مداد رنگی خریدما خمیر بازی خریدم اومدم باهم بازی کنیم فندوقی؟فندوقی حرف نزدان روزهای اول که زنگ می زدم فقط یک کلمه می گفت عمه جون م کی میای دلم برات یه ذره شده.امروز سه روز است که صدایش را نشنیده ام.به قول خودش توی تلنگام نیامده.سه روزاست دارد من را تنبیه می کندقرار بود آخر هفته کنارش باشم.سه روز است من دارم دیوانه می شوم و انگار قرار است تا همیشه دنیا آدم های زندگی ام از من توقع داشته باشند و من بی هیچ چشمداشتی محبت کنم.فندوقی.....می ترسم یک روز برسد که تمام ادم های زندگی ام به ندیدن های من عادت کنند و من به نبودن هایشان درست شبیه به سمانه.....

می خاستم بروم ترمینال آرژانتین.سر پیچ من پیچیدم و یک ماشین هم پیچید.پرت شدم.چادرم.اولین چیزی که خاستم چادرم بود.نشستم روی جدول های کنار خیابان.پاهایم می لرزید.ترسیده بودم.مرد بیشتر ترسید.گفته بودم من آدم به این بزرگی رو ندیدی؟گفته بود بخدا ندیدم.نگاه کردم به چشم هایش.ترسیده بود و واقعا ندیده بود.سرعتش پایین بود و گرنه.....نشد که بروم وشدم بد قول پیش فندوقی ام.

این آخرین بار است.خسته ام.دیگر نمی توانم چنگ بیاندازم.دیگر خودم را باور ندارم.زل زده ام به چشم های قرمز نبات و می پرسم تا کی؟اشک جاری می شود.دماغ م زود تر از اشک هایم جاری می شودفین فین م راه می افتد.زل می زنم به آسمان و فکر می کنم اگر....اگر ها ردیف می شوند و من پر می شوم از ترس.بیزار می شوم از سکوت هزار ساله ام.دل م می خواهدصدا شوم و حرف بزنم.فکر می کنم به گوشه آفتابی خانه اش.به اینکه پشت میز نشسته و دارد کتاب می خواند.نگاه م را از اسمان خاکستری می گیرم و اشک هایم را پاک می کنم.می رسم به هزارمین خاطره.صدای ش را مرور می کنم.لحن سرد و ساکتش را مهربان می کنم.صدایش مهربان تر می شود....جمله های کوتاه و بی احساسش را بلند تر می کنم احساس می ریزم توی کلمه هایش.....مرور می کنم تا یادم نرود صدایش،لحنش......کسی توی گوشم با همان لحن واقعی می گوید.....دست می کشم به لاله گوش م گوشواره ای نیست و دردم می آید.


۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۶
نبات

خسته از کار و ترافیک و شهر دم کرده رسیدم خانه.لپ تاپ را روشن کردم و سایت سازمان سنجش.....الناز دستم را گرفت برد پارک لاله.آن روزی هم که رفته بودم امام زاده صالح دل م بلال خاسته بود اما نخریده بودم.النازپرسید بلال می خوری؟گفتم اره.بعد بلال را مزه مزه کردم.نشستیم زیر درخت بید روی چمن ها.النازگفت حتما حکمتی بوده گفتم حس خیلی بدی دارم که قبول نشدم.سرم را بلند کردم تا خدای توی آسمان ها را ببینم.درخت های سر به فلک کشیده یادم انداخت خدا آن دور دورها نیست.همین جاست نزدیک تر از رگ گردن.خنده ام گرفت.الناز پرسید ناراحتی؟سر کردم توی دل م.ته ته دل م دیدم آنقدرها هم برای م اهمیت نداشت.حتی معلوم نبود که با برنامه کاریم همخانی داشته باشد یانه.اشک نی نی کردپشت چشم های م.الناز با چشم های عسلی اش نگاه م کرد و دست هایش را گذاشت روی دست هایم.گفت لابد خیری بوده.گفتم مهم نیست.گفت پس ناراحت نکن خودتو.گفتم چون دوست داشتم قبول شم  یه جور امید بود یه انگیزه می تونستم غربت تحمل کنم.می تونستم همه اتفاق های که داره می افته تاب نمیارم تاب بیارم.یه جور دیگه میشدقصه ام.گفت مطمئنی؟شب بیست و سوم ماه رمضان بود.دنیا برایم به اخر رسیده بود و ته ته دل م شکسته بود.یک جورپر از غمی خیلی صادقانه و کودکانه به خداگفته بودم خدا من یادتم؟دوسم داری؟بعد ورق برگشت.همه چیز یکهو عوض شد.همه چیز دست به دست هم دادن که بگویند خدا هوایت را دارد.سکوت شدم.گربه ی سفیدی از کنارم رد شد و نگاهش کردم.زشت بود.اشک م قل خورد و افتاد روی چادر سیاه م .گفتم نه مطمئن نیستم خدا بهتر از خودم منو بلده.با انگشت شصتش اشک هایم را پاک کرد و گفت سال بعد.گفتم سال بعد.خندیدم.قدم زدیم و فکر کردم زندگی همین است.همین لحظه های کوتاه پر از درد.لحظه هایی که من با خوردن یک بلال شاد می شوم.با دیدن یک مردودی قرمز غمگین می شوم.چرا همیشه فکر می کنم اگر این روزها تمام شوند قرار است روزهای پر از نوری بیاید.خنده بیاید.شادی بیاید.چرا دائم منتظرم که بگذرد بعد زندگی کنم.چرا یادم می رود زندگی همین لحظه های است که دارم زندگی می کنم.فردایی نیست.فردای من همین الان است.همین الان.مهم نیست که قبول نشدم مهم نیست که توی غربت م.مهم نیست که او .....مهم نیست مهم این است که من بلدم برای خودم امید بتراشم.بهانه بتراشم که روزگار را با خودم مهربان کنم.من بلدم عشق را دعوت کنم.


۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۳
نبات

این روزها حواس م بیشتر از نبات به ساره است.نبات نشسته بود و شهرزاده ی زرین کمر گوش می کرد و اشک هایش قل می خورد روی صورتش.ساره اما غصه خوردن بلد نیست.نبات را تا رها می کنی یک گوشه از خانه آرام و ساکت می نشیند وآنقدر که می ترسم افسردگی بشود همسایه اش. اما ساره گذشته را رها کرده و خیره شده به آینده.ساره می جنگد با روزگار و نبات خسته شده از جنگیدن.ساره محکم است با تمام دردهایش امید را چنگ می زند.نبات اما.....نبات تکه تکه شده و هر تکه اش یک گوشه جا مانده است و ساره تکه هایش را کنار هم می گذارد.امروز ساره توی خیابان نبش خیابان ولیعصر دست های مژگان را گرفته بود برای مردی که رفته بود التماس می کرد و اشک می ریخت گفته بود مهم نیست داری برا مردت چیکار میکنی.اگه رفته داری التماسش می کنی برگرده به نظر من غرورت نیست که داری میشکنی.اگه رهاش می کنی که به ارزوهاش برسه و وبالش نشی اگه سرش داد می زنی و مشت می کوبی تخت سینه اش که دردش بیاد...هر کاری که می کنی مهم اینه تو با این کار آروم میشی و این ارزش داره.ساره نگاه کرده بود به چشم های بی فروغ و مات نبات.نبات بغض شده بود که چراکاری که آرامش می کرده را انجام نداده؟


برای ارشد نخواندم دروغ که نداریم وقتی هم که مجاز شدم خودم تعجب کردم.اما برای م مهم است قبولی و گرنه.....فردا جواب ها می آید و من دلهره دارم....یادتان می ماند از خدای مهربان تان بخواهید قبولی ام را؟




۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۲
نبات

توی آشپزخانه بودم و موهای م را رها کرده بودم روی شانه ام و داشتم ماکارانی آبکش می کردم که تو آمدی با گلدان سفالی صورتی با گل ساناز.گفتم چه گل خوشگلی دختر.گفتی مال تو.فکر کرده بودم تعارف است چون می دانی چقدر گل دوست دارم.دست کشیده بودم روی برگ های سبز و گفتم خیلی نازه وای داره ارواح م می ره.گفتی خودت که گلی اما گل برای گل.گلدان صورتی راگرفتی سمت م.گفتم چه خوش سلیقه است کسی که برات خریده و گفتی د لامصب واسه تو خریدم خره.اشک نی نی کرد توی چشم های م و بغل م کردی.گفتی نبات بخند.حق تو نیست این همه درد.بانو من قدر بودنت را می دانم.قدر بغل هایت را.مهربانی هایت را.وقتی می نشینی وآرام موهای بلند م را شانه می زنی و می بافی.قدر حرف هایت را.وقتی دستم را می گیری می بری امام زاده صالح.وقتی برای م سالاد ماکارانی درست می کنی.وقتی می نشینی پای حرف های م و به اویت می گویی بعدن زنگ می زنم.قدردست هایت را.بانو خوب می فهمم که سعی می کنی دوباره شروع کردن را یادم بدهی.یادم بدهی خنده را.یادم می دهی به دورها نگاه کنم.یادم می دهی روزهای خوب هست.مهربانی هست.می فهمم و می دانم معنی محبت هایت را.بانو دارم یاد می گیرم که رها کنم.که رها باشم.که سکوت را بشکنم و حرف بزنم.که بگویم احساس م را.که بلد باشم زخم های خودم را خودم خوب کنم.من همه این ها را دارم از تو یاد می گیرم و می فهمم چقدر بودنت را دوست دارم.خاستم بگویم من زیادی خیلی زیاد دوستت دارم.برایم همیشه باش.همیشه.بمان و همیشگی شو برایم.


۳۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۱
نبات

لباس ها را می اندازم توی ماشین.لباس ها توی ماشین می چرخد و فکرها توی سرم.پیاز رنده شده را سرخ می کنم و فکر می کنم به حرف های محمود.گفته بود نبات او گفته اگه برگردم عقب باز نبات انتخاب میکنم.اینبار از دستش نمی دم.اینبار.....سبزی را که ریختم خانه پر شد از بوی قورمه سبزی.آشپزخانه ام پرده ندارد که بزنم کنار.پشت پنجره اتاق م درختی نیست که ساعت ها چشم های بارانی ام را ببیند و دل تنگ درخت آشنا با دردهایم می شوم.دلتنگ پنجره ام.می نشیم روی مبل نارنجی رنگ رو به روی دیوار گلبهی مایل به نارنجی.لاک قرمز را بر می دارم می کشم روی ناخن های کوتاه و گردم.ساره لاک زدن بلد است؟ساره چگونه خودش را سنجاق می کند به زندگی؟به محمود گفته بودم شال فیروزه ای بهم میاد؟گفته بود همه چی بهت میاد جز غم توی چشات.جلوی ایینه می ایستم و زل می زنم به چشم های مات و بی فروغ م.فکر می کنم به حرف ساره به مردگفته بود مردا اول جدایی فکر می کنن رسیدن به نهایت خوشبختی و زندگی.طوق رو از گردنشون باز کردن و حالا آزاد و رها هستن.می رن دنبال خوشگذرونیشون و زنا اول جدایی تمام دنیا رو زیر و رو می کنن که برگردونن مرد رو.که تموم نشه عشق.مرد وقتی میاد سراغ زن که زن تمام زورشو زده و جون داده تا دل بکنه و مرده تازه یادش میاد عشق رو....محمودگفته بود نبات می فهمم نگرانی که دوباره.......لباس ها را روی طناب پهن می کنم و می ایستم زیر نور خورشید.آسمان شهر غربت آبی نیست.چشم های م را می بندم.به مرگ فکر می کنم.گفته بودم من نتونستم جلوی لرزش دلمو بگیرم.من حتی نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم.من نتونسته بودم جلوی اومدنشو بگیرم حتی وقتی خاست بره باز نتونستم.من زیادی ضعیف م. زورم به هیچ کس و هیچ چیز نمی رسه.خصوصا دل م.نگران چی باشم؟وقتی اتفاقی قراره بیفته می افته.گفته بود نبات هنوز هم....چنگ انداخته بودم به دل م و گفته بودم هیس.دست به خاکستر های دل م نزن.گر می گیرم.فکر کرده بودم به دنیایی که دارد به زور من را می برد توی مسیری که تا همیشه باید تنها بمانم.به مسیری تاریک و مبهم.می گویم اگه برگردم گذشته.اگه قرار باشه تو تمام عمرم یک راه رو نرم،اگه بگن اشتباه ترین تصمیم زندگیت،احمقانه ترین کار زندگیت چیه مطمئن باش اسم او رو می برم.خط می زنم.چشم های م را باز می کنم.صدای معتمدی می پیچد توی گوشم غم تو بسته راه نفس...تمام امیدم با غروب خورشید غروب می کند.


۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
نبات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۳
نبات


روز های خوبی را نمی گذرانم.روزهایم تلخ است.پر از دلهره.گاهی دل م می خواهد همه چیز را رها کنم و بروم.بروم کجا؟دل م می گوید نبات تا کی باید من را فدای غرورت کنی؟تا کی؟یک بار هم به من رحم کن.با همه حال بد شدن ها مانده ام.برای دل م.فکر می کنم هر چیزی بهایی دارد.نمی دانم می ارزد که این روزها را تاب بیاورم؟ارزشش را دارد که بهایش بشودشکستن غرورم؟

شب ها نمی توانم از درد زیاد بخوابم.اما قرص هم نمی خورم .می دانم مال روح آشفته ام است که پشتم تیر می کشد.صبح ها با درد بیدار می شوم و شب ها از زور درد نمی توانم بخواب م.

تمام این روزها دارم به خاطره دیروزها فکر می کنم.به دختری فکر می کنم که موهای چتری اش را ریخته روی پیشانی بلندش و لبخندش را قرمز کشیده و دامن بلند بنفش پوشیده.این دختر احمق دارد عذاب م می دهد با ان خنده های از ته دلش.برای من همین مانده روی بلند ترین ویرانه های دل م بایستم و بگویم خوب شد تموم شد.خوب گذشت.دیگه نمی تونه آزارت بده

دست برد لای موهای م.زل زد توی چشم های که اشک نی نی می کرد.پیشانی ام را بوسید.دست هایش رها کرد موهای اشفته ام را.گفت مراقب خودت باش.خداحافظ.

 

 

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۴
نبات


این همه آرام نفس نکش لعنتی کمی تنها کمی بلند تر نفس بکش.بگذار داغی نفس هایت را زیر موهای م حس کنم.بگذار دست هایت را وقتی روی تنم می لغزد را باور کنم.نمی خواهم باور کنم تو می خواهی این همه درد بکشم.نمی توانم باور کنم دوستم نداری.نمی توانم دوستت نداشته باشم.نمی توانم رهایت کنم.نمی توانم و می خواهم یکبار وقتی با درد می آیم سراغت من را زیر بلوزت پنهان کنی و بگویی حق نداری گریه کنی و من حواسم برود پی سینه ستبر و بزرگت و باور کنم تو ....مهربان م می ترسم ازحجم این همه دوست داشتن و باوری که به تو دارم.تو دست م را گرفتی و اوردی اینجا.تو کردی.می بینی حال این روزهایم را؟می بینی دائم سرم پایین است و انگار باید شرمنده باشم؟می بینی غرور و عزت نفس م را چگونه می فروشم؟کم می گذارم؟تلاشم کم است؟نمی توانم آدم هایت را درک کنم.نمی توانم بدجنس باشم.نمی توانم بد باشم.می فهمی وقتی تمام وجودت دلت می خواهد کسی به تو بگوید ممنون امامنتظر هستند که خطایی بکنی و ایراد بگیرند.خسته ام.خدا من بدم؟هان؟واقعا معنی رفتارهایت را نمی فهمم.من را دوست نداری؟نمی خواهی صدایم را بشنوی؟از من بدت می آید؟می بینی امشب تولد امام رضاست.دیگر مشهد نمی خواهم.هنوز آن شب تار با آن سیاهی جاده ته ذهنم مانده است.خسته ام.می بینی چگونه دیگر نمی خواهم؟می خواهم فقط آرام باشم.بیا امشب بغلم کن همین.من بغلت را می خواهم.من خود خودت را می خواهم.مهربان بودن هایت را.حواست هست به نبات که دارد ذره ذره اب می شود و هی می گوید خدا هست.خدا بخواهد.....


۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۱
نبات

داشتم با آب و تاب قصه ای را برای بی تا و فرانک تعریف می کردم.دست های م را بالا و پایین می بردم با تمام جزئیات تعریفش می کردم.وسط حرف زدن های م شیما گفت نبات می دونستی چقدر قشنگ حرف می زنی؟صدات خیلی قشنگه.خیلی خوب تعریف می کنی.دیگر ادامه ندادم.مکث کردم.پشت سرش فرانک گفت نبات قیافه ات نشون نمی ده چه دل مهربونی داری ادم فکر می کنه از این دخترای افاده ای هستی که با یه من عسلم نمیشه خورد اما وقتی نزدیکت میشه تازه آدم می فهمه چه دل مهربونی داری چ قدر احساساتی و مهربون هستی.نسیم اضافه کرد تو خیلی اروم و صبوری.وقتی ادم باهات حرف می زنه اروم میشه تو حتی غذا خوردنت هم ارومه.موهای بلندم را از روی شانه های م جمع می کنم نگاه می کنم توی ایینه به چشم های نبات.

دل م می خاست ارامش م را،صبرم را،هیجان م را،دل م را ببرم ته یکی از گنجه هایم قایم کنم تا دست هیچ احدی به آن ها نرسد.دل م می خاست بگویم من خیلی خیلی بیشتر از این ها هیجان داشتم و ذوق.خیلی بیشتر از این ها آرام بودم.خیلی بیشتر از این ها مهربان بودم و توی هزار توی سخت زندگی تکه تکه شده ام و هر تکه از وجودم را دردی،حسرتی،دروغی فتح کرد.این ها آخرین تکه های روح من است.آخرین ها.ساحل دست می برد لای موهای بلندم و می گوید کاش موهای من م مثل مال تو این جوری لخت و سیاه بود.لبخند می زنم و فکر می کنم من چه دل خوشم به همین دل خوشی های ریز ریز کوچک.به موهایی که بلند است.به اینکه هنوز ته ته ته ته قلب م هنوز می توانم چنگ بیاندازم به امید های ریز ریز و دل خوش باش م به اینکه روزهای رنگی رنگی می رسد از راه.


۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۳
نبات

از یک جایی به بعد دیگر خسته می شوی.استیصال و درماندگی هم کم می آورد و تو همان جایی که هستی می نشینی.اشک هایت را ریخته ای.التماس هایت را کرده ای.تلاشت را کرده ای.خسته ای و دیگر نا نداری حتی نق بزنی.دست هایت خالی است.امید و آرزویت رفته است و تو....مثل وقت هایی که بچه ها توی کوچه بازی می کنند و صدای خنده هایشان را می شنوی  و مادرت در را قفل می کند و نمی گذارد که بروی کوچه.زورت به مادرت نمی رسد.آنقدر گریه می کنی و که ته ته قصه می شود سیلی به صورت یا آنقدرگریه می کنی که خسته می شوی قید کوچه و بازی را می زنی.من دیگر زورم به هیچ کس نمی رسدنه خدا،نه به دنیا،نه به دل م،نه به هیچ کس دیگرنه حتی به این کمر درد که دارد امان م را می برد و من بریده ام....آخر آخرش می رسی به یک جای که می ایستی نگاه می کنی خودت و دل ت.....بغض های ت را قورت می دهی و می گویی می گذره....تموم میشه....قبل از تمام شدنش خودت تمام می شوی.....


۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۶
نبات

نشسته ام کنارگل ساناز و علی زند می خواند.فاصله گرفته ام از همه چیز و از خودم دور تر شده ام.یاد روزهایی می افتم که دخترکی با کتانی های سفید و گوشواره های بلند درسنگفرش های خلوت خیابان با دو بال بزرگ پرواز می کرد و تمام غمش شکستن ناخن های بلند ش بود.چقدر لبخند به صورت دخترک می آید وچه سبکبال است این دخترک.می خواهم دست های دخترک را بگیرم.صدای خنده دخترک گوشه دیگری از دنیا به گوشم می رسد.دنبالش می روم می خواهم دست های دخترک را بگیرم وبال های دخترک شکسته و چشم هایش بارانی است .دست های م را دور می کنم و نگاه می کنم به دخترک....جان دادن است دل کندن.چه سخت است بریدن. انگار کن که بخواهی تمام شب هایت را روز کنی و بخواهی خورشید را بیاوری وسط وسط سیاهی شب.انگار کن بخواهی تصویری را ازتوی قاب عکس پاک کنی.صدایی را ازترانه ای پاک کنی.....


۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
نبات

می نویسم آجی می گوید دیروز فندقی لباساتو برداشته به خودش می چسبونه و گریه میکنه وماه مان هق هق گریه می کنه.پشتم تیر می کشد اما می گویم درد بکش به درک کَکم هم نمی گزد.انگار تمام بدن م می داند که هر چقدر هم آه و ناله کند برای م مهم نیست.همه ی تنم می داند که باید سگ جان باشدجز این دل نازک نارنجی که هر کاری کردم انگار نه انگار.کسی توی گوشم زمزمه می کند گاه می اندیشم تو به یک لبخند می توانی این فاصله ها را برداری.....بیشتر بغض م می آید لعنت به فاصله.لعنت به دوری.کمرم می خواهد از وسط نصف شود و می گویم به درک.می گوید دراز بکش خیلی درد دارم.می گویم مهم نیست واسم.بیشتر تر درد می کشد.غش می افتد توی دل م.کمرم با مظلومیت می گوید صبح تا شب پشت سیستمی بسه دراز بکش روزا که می گی کار دارم الان یکم دراز بکش.می گویم روزا برا خودم نیست الان براخودمه برا دل خودم پس خفه شو.درد امانم را می برد و من محلش نمی دهم.چرا؟چون دل م کلمه می خواهد دل م نوشتن می خواهد.خانه پر شده از بوی خورشت کرفس.من دلتنگ م برای نوشتن.می خاستم از غربت بنویسم.از دوری،فاصله.می خاستم بنویسم برای خاطر دل م گذشتم از همه چیز و همه کسم که بتوانم فقط یکبار یکبار برای دل م زندگی کنم.می خاستم بنویسم چقدر دلم را دوست دارم.اما درد دارد امانم را می بردو اینبار هم مثل همه بارها نشد از دل م بنویسم.دل م مثل بچه های خجالتی سرش را قایمکی از پشت تمام دلتنگی ها بیرون کشیده پشت پیشخوان غم نگاه م می کند و پشتم تیر می کشد یادمم می رود هزار باره از دل م بگویم.


۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
نبات

نبات خسته بود و تمام دلش یک خواب راحت می خاست و من کشانده بودم توی خیابان ها تا برای تمام هفته اش خرید کند.برده بودمش توی یک فروشگاه و دست برده بودم توی قفسه های که قبلا حتی یک بار هم ندیده بودمش.توی قفسه ها می گشتم و فکر می کردم چه طعمی و چه رنگی خواهد داشت غذایم.رفته بودم بازار تره بار و آخر شب چیزی نداشت برای دختری خسته جز میوه های پلاسیده .نشسته بودم وسط خرید های م و نگاه می کردم به تفاوت نبات دیروز و امروزم.وقتی از فروشگاه می آمدم برای نبات یک جعبه دستمال کاغذی رنگی رنگی خریدم که یک بوی خاصی داشت.تا وقتی که هوای چشم هایش بارانی می شود و شرجی بتوانم اشک های ش را پاک کنم.نبات دلش سفر می خواهد نمی برمش.نبات دلش شادی می خواهد و خنده ندارم.نبات دلش یک روز ارام و بی دغدغه می خواهد ندارمش.نبات دارد از هم متلاشی می شود و یک گوشه از این شهر دارد زار زار گریه می کند و من...من فقط نگاهش می کنم.فقط نگاهش می کنم و تمام آرزوهایش را با بغض های م قورت می دهم.

امروز ظهر دست گذاشتم روی شانه اش اما دست م را پس زد و گفت کاش بمیری و من فقط اشک ریختم و نبات تمام غرورش شکست اما آرام و نجیب تر از همه روز های زندگی اش که می شناختم بی هیچ حرفی نگاه م کرد و گفت منو تا اینجا کشوندی برای چی؟من فقط زل می زنم به تکه تکه های نبات.انگار تا همیشه دنیا نبات قرار است تکه تکه شود.عادت کرده م به اینکه همیشه نوبت دل نبات که شود یک تکه جدا شود.عادت کرده ام به اینکه همیشه تکه ای از دل نبات جدا شود ونبات آرام تر و نجیب تر چشم های پر از اشکش را بدوزد به زمین و حرفی نزند.عادت کرده ام و نبات دیگر من را دوست ندارد.کاش جایی بروم که دیگر چشم های نبات را نبینم.کاش دور شوم از این نبات.کاش....


۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
نبات

قرار نبود که همدیگر را نگران کنیم.قرار نبود که بد باشیم.قرار نبود که کسی اگر خاست حتی دل بکند  ،بی هوا برود.قرار نبود کسی برای خاطر دل خودش دل دیگری را....قرار نبوده و نیست دل های را نگران خودت کنی که روح عریانت را لمس کرده اند.قرار نبود عادت کنیم به رفتن.قرار نیست و نبوده .من شرمنده چشم های نگرانتان و دل های مهربانتان.بی هوا رفتنم دست خودم نبود.خدای مهربانتان دست م را گرفت و گذاشت وسط یک عالم ترس و دلهره و تردید و رفتن.این دومین بار است که دارم رفتن را می کشم.این دومین بار است که دارم جان می کنم تا دل بکنم از تمام وابستگی هاو دل بستگی های م.این دومین بار است که دارم تمام زورم را می زنم که لبخند بنشانم گوشه دل م با تمام دردهایش.این دومین بار است که دارم می جنگم برای دل م.این دومین بار.....دل م.....


۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۳
نبات

روز تعطیلی نشسته ام و زل زده ام به آسمانی که آبی نیست. بیست و اندی ساله ام یکهو صد ساله شد.دست هایش نان می خرد.گوشت خرد می کند.برنج می گذارد.سبزی خرد می کند.لباس های شسته را پهن می کند.این روزها ماه مان نیست که هزار بار صدایش کنم و بگوید جان دل م.این روزها آقا جانم نیست که ببیند نبات ش بلد است اول مرد باشد بعد دخترک نازک و نارنجی احساساتی.کسی نیست اشک های نبات را پاک کند.موهای بلندش را ببافد پایینش را پاپیون بکند.نبات آنقدر تنها شده که می تواند توی اتوبوس برای دختری که شاید دیگر هیچ وقت نبیند درد و دل کند و حرف بزند ساعت ها و حتی خجالت نکشداز اینکه اشک هایش پایین بیاید.نبات...این روزها کسی نیست که بنام کوچک صدایش کند ودلتنگ است برای اینکه کسی بپرسدخوبی دختر؟این خوبی گفتنش واقعی باشد برایش مهم باشد که خوب باشم همین.چقدر خوشبخت هستند ادم هایی که کسی منتظر امدنشان هست.این روزها فقط خانه ی خالی منتظر من است.ظرف های نشسته و تخت بهم ریخته.دیوارهای کرمی که انگار دارند جلو می ایند تا من را یکهو ببلعند.ساره که سوار اسب شد و به تاخت رفت تمام دل م گرفت.من حتی بلد نیستم خودم باشم.این روزها غریبه ها حال م را بد می کنند.آشنا ها نمک به زخم هایم می پاشند کسی حواسش نیست دخترکی که تمام روزها آرام است و چشم های پر از دردش را به زمین می دوزد به چشم هایش هیچ کسی زل نمی زند چقدردرد دارد.امن ترین جا این روزها شده برای م بغل خدا.گذشته ام سیاه شد و آینده پیش رویم تاریک است.تکه های دل م را از زیر دست و پای این و ان بر می دارم و هی می گویم ببخشید میشه کمی...دل م...غرورم زیر پاتونه....نباتی که غربت را دارد مزه مزه می کند و دلش می خواهد با تمام وجودش آن دخترک سر به هوای شاد را دوباره به زندگی برگرداند.....


۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۴
نبات

دعوت م کرده بود که باهم برویم بیرون.حرف زده بودیم.گفت نبات مامانم از توخیلی خوشش میاد.عمه م که واسه پسرش تو رو خاسته مامانم گفته حیف نبات.غلط کرده.به حرف هایش گوش می دادم و فکر میکنم به نباتی که دیگران می شناسند.نباتشان را دوست ندارم.می گوید چند شب پیش داداشم تو رو بهمون پیشنهاد داد.نگاه م را از روی بند کیف م بر می دارم و می گویم داداشت 72؟می گوید اره 6 سال تفاوت سنی دارین.برای ما مسئله ای نیست.لبخند می زنم.او حرف می زند.

تا همین چند وقت پیش فکر کردم بجز مادرم،خودم هم باید به همسرم پسرم بگویم.اینگونه که پیش برود فندقی هم همسر من را پسرم خطاب می کند.

نبات اذیتم می کند خیلی زیاد.

فردا روز مهم ایست برایم.دعای م می کنید؟


۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۷
نبات

نه اینکه فکر کنی امده ام منت کشی.نه هنوز دلگیرم ازتو.هنوز تمام لحظه های م مزه بادام تلخ می دهد.روزه هایم که جز گرسنگی چیزی نبود.نمازهایم را که میخوانم زود می بری پیش فرشته هایت و پزش را می دهی؟می دانم پز دادنی نیست تو همین ها را می خواهی.بیا بردار و ببر قران خواندن هایم را روزه هایم را نماز هایم.ببر.تو بنده رام میخواهی و مطیع.من سرکشم.دیدی که از درد پناه بردم به غریبه هایت؟دیدی قران ارامم نکرد؟دیدی؟ترسیدم.ان روز که مهدیه زنگ زد دیدم چقدر نامهربان بودی با من.حتی نامهربان تر از ان روزی که او برای همیشه رفت.شکستن ریز ریز غرورم را می بینی و لذت می بری؟ان شب وقتی تا خود سحر با فاطمه حرف زدیم دیدی زل زد توی چشم هایم و گفت من جای تو طاقتشو نداشتم.تا به حال جز خودت دردم را برای کسی گفته ام؟تا به حال کسی جز خودت دلیل دلتنگی هایم را می داند؟اینجایی که ایستادم قرار نبود باشم و تو کردی.تو.قسم به همین نی نی اشک هایم نمیخاهم بد باشم نمیخواهم چیزی باشم که تو دوست نداری بد بودن هایم را ببخش.بخشیدن بلدی؟شب های قدر نرفتم مسجد.ادم های خیلی خوبت لایقش هستن نه من.اصلا می رفتم مگر تحویلم می گرفتی؟مگر توی همه این سال ها که مهمانت بودم جز درد چیز دیگری دادی؟خودم میکنم؟گلو دردم را می بینی؟انقدر این روزها بغض کردم و گریه نکردم که الان گلویم ورم کرده.تا به حال گلو درد داشته ای؟می فهمی؟سخت نیست؟سخت است به جان خودت سخت است دیگر.نه اینکه فکر کنی منت بخاهم بگذارم ها.دیگر نمی توانم.بیا خدایی کن.تو که لعنتی اگر بخواهی اگر فقط بخواهی خورشید ازغرب طلوع میکند.اگر بخواهی....چرا نمیخواهی؟چرا داری با نبات اینگونه رفتار میکنی؟ببین زمین خوردم.ببین هنوز خراش زانوهایم خوب نشده دوباره.ببین چرک بسته.بیاببوس تا خوب شود.گفته بوم راضیم.من غلط کردم.من خیلی خیلی غلط اضافه کردم.من راضی نیستم.من دیگر راضی نیستم.اقای خداباش مثل همیشه.مهربان تر باش اقای خدا.مهربان تر بودن بلدی؟

۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
نبات

ساره زن قصه ام دو ماه است که عقب انداخته و دیگر مطمئن شده است که باردار است.وقت نشاست.او توی شالیزاربا بلوز طلایی و دامن بلند سیاهش ایستاده و زل زده به آسمان تیره و فکر می کند برای پیدا کردن مرد باید از کجا شروع کند.آخرین بار توی خانه باغ عشق بازی کرده بودند و مرد زیر گوشش گفته بود دوست دارم تا همیشه.ساره دائم تکرار می کند دوست دارم تا همیشه لبخند می نشیند گوشه لبش.این همیشه ناراحت م می کند.قبل ترها فکر می کردم همیشه وجود دارد.اما تازگی ها با این قید همیشه مشکل پیدا کرده ام.هیچ چیزی وجود ندارد که همیشگی باشد.ساره را سرگردان رها کره ام با ان همه دل آشوبه و ترس ها و دلهره هایش.نمی توانم بنویسم.کلمه ها خودشان راقایم کرده اند.ساره ی قصه دور و برمان پر است.یکی بچه را نیست می کند دیگری خودش را.یکی هم مثل ساره ی قصه ام باور داردبچه اش مشروع ترین و حلال ترین بچه است چون ثمره عشق است.میگوید قرار نیست یه برگه بشه سند حلال بودن این بچه.این را به مردی می گویدکه بعدها توی قصه فکر میکند اگر مردش را دوست نداشت می توانست عاشق این مرد شود.باران باریده بود.یک جور خوبی.هوا خنک شده بود.زیر باران راه رفته بود و به عشق فکر کرده بود.زیر باران زیباتر شده بود.هنوز توی شالیزار است راه می رود و راه می رود.باران می بارد بی امان.انگار سر تمام شدن ندارد.انگار قرار است ساره تمام وجودش را باران بشورد.ته چشم های ساره چیزی وجود دارد که باید خلق شود باید بنویسمش و ان انسان شدنش است.

ساره تمام زندگیم شده.خیلی وقت است ته قلب و روحم بودنش را احساس میکنم.دارم به هر ریسمانی چنگ می زنم که خلقش کنم.ساره که بمیرد من هم می میرم.ساره شده تمام ارزوی من.گاهی کنارم پشت پنجره می ایسد و زل می زند به انتهای خیابان.چند روز پیش دستش را گذاشت روی شانه ام گفت تلاشتو بکن اگه من نوشته شم تمام این غم و دلتنگی هات تموم میشه.تموم میشه.با اطمینان گفت.یک جور محکمی گفت که احساس کردم اگرساره تمام شود دلتنگی های من هم تمام می شود.

 دیروز داشتم گلدان گل مرجان را عوض می کردم.ساره با دامن پر از چینش کنارم نشست.گفت باید برم دنبال مرد.نگاهش نکردم.خاک را الک کردم و کمی هم ماسه ریختم.فکر کردم به اقا جان بگویم برایم کود بیاورد.خاک برگم تمام شده بود.گل را که کاشتم با شلنگ سبز رنگ پایین حیاط را شستم.گلدانش سیاه شد.دوست داشتم گلدانش سفالی سفید بود که ترکیب رنگش با گل هایش زیبا شود.تیغش رفته بود توی دستم دخترم صدایش میکنم گفته بودم سبز بمون.ساره گفته بود تا رسوای به بار نیومده بنویس که رفت دنبال مرد.نگاهش نکرده بودم.می دانستم اگر برود سرگردان تر می شود.اما صدای شیهه اسبش امد.هی گفتنش و به تاخت رفتنش.دل م خاسته بود مثل ساره سوار اسب شوم و به تاخت بروم.به تاخت دنبال عشق بروم.

من کنار دلتنگی هایم دراز می کشم و برایشان درد را لالایی می کنم.

۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۹
نبات

گفته بودم موهامو برم کوتاه کنم تا سبک شم.سمانه گفته بود دخترا تا از چیزی ناراحت میشن یا موکوتاه میکنن یا ناخن هاشونو لاک میزنن.من بغض شده بودم.کاش میشد نبودن هایت را مثل موهای بلندم می گرفتم  توی دست هایم و قیچی می کردم.

۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۱
نبات

مهربان م خوبی؟شبت آرام است؟شب های من آرام نیست.روزهایم اشفته تر است.سرت سرگرم قصه کدام حواست که من را مثل همه روزها فراموش کرده ای؟همشه که کار داشتی و گفتی نبات صبر کن عجله نداری که....بغض کرده بودم و گفته بودم نه به کارات برس من منتظر می مونم.تو سرگرم خدای ات بودی درکهکشان ها.برای ادم و حواها قصه های خوب می نوشتی و من همیشه با حسرت زل می زدم به چشم های روشنت شاید نگاهم کنی شاید ببینی دلتنگی هایم را،آرزوهایم را.....حواست نبود.حواست به نبات نبود.هیچ وقت نبود.نبات تنهایی به کارهایش رسید.به دردهایش.به دلتنگی هایش.نبات رفت که تو فقط هستی اما نبودی.آقای خدا آمده ام بگویم امشب دست از سر آسمان و زمین و تمام ادم های عالم بردار و نگاهم کن.اقای خدا نگاهم کن.که اگر اینبار نگاهم نکنی نبات از دلتنگی می میرد و برای همیشه از تو می خواهم که بروی.بروی و دیگر باورت نخواهم داشت.نگاه م کن.هفت قرن از ان قصه می گذرد.ببین نگفتی ان روزها که از درد مردم و خاکستر دلم را سپردی به باد و گفتی مصلحت است.برایت بهترین می خواهم.کو؟کجاست؟نگفتی بعد هر سختی آسایش است؟کو؟کو این آسایشت؟تا کی قرار است سنگ مهربانی ات را الکی به سینه ام بزنم و ته دل م باور نداشته باشم.تا کی قرار است تو بد کنی و بد شوی و من مثل مادرها لاپوشانی کنم که نکند وجه خدای ات بهم بخورد؟به درک که من هم مثل دیگران وقتی حرف از تو می شود به جای برشمردن بزرگی و مهربانی ات کفر بگویم..فاصله بین کفر و ایمانم باریک شده..تو بغض بلدی؟بلد نیستی خدا.تو که مثل من یک دخترنیستی .تو دلتنگی می دانی چیست؟می دانی وقتی دلت از درد می خواهد بمیرد و نمی میرد یعنی چه؟تو می دانی وقتی سر انگشت هایت بی تاب نوازش می شود یعنی چه؟نه تو که مثل من دست نداری.اقای خدا چه شد بین من و تو؟تا کی قرار است من تاوان ان گناه نابخشودنی عشق را بدهم؟تا کی قرار است وقتی می ایم با تو حرف بزنم یادم بیاندازی که هی یادت رفته هفت قرن پیش رو؟دلم بود د نامروت. دلم بود بی انصاف.دلم بود.آقای خدا خسته ام.انقدر درد داده ای که دیگر سِر شده ام.نمی دانم حکمت است؟نعمت است؟امتحان است؟من دیگر هیچ چیزی نمی فهمم.من فقط می دانم که خسته ام.خیلی خیلی خسته.دلم می خواهد یک گوشه از دنیایت  آرام بگیرم.دلم می خواهد همین امشب دست از سر خدای ات برداری و بیای بغلم کنی.که وقتی به خواب می روم داغی بوسه ات را پشت گردنم حس کنم.که بگویی نبات من همینجام نترس کنارتم.اقای خدا بدجور بدجور دلم برایت تنگ شده.برای مهربانی هایت.چه شد که این همه بد شدم؟چه شد که گم شدم؟اقای خدا بیا تمام کنیم این همه درد را....بیا امشب که صدایت می کنم بگوی جانم.بگو نبات امشب تو بگو بزار من گوش کنم خیلی وقته منتظری دختر.امشب بیا تمام زن های صیغه ای و عقدی ات را رها کن و فقط و فقط مرد من باش.امشب با من باش و برای من باش.امشب....

۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۶
نبات

گفته بود زندگی همینه.بالا و پایین داره.خراب کردن که کاری نداره.میشه تو یه لحظه خراب کرد.ساختنه که سخته.من می خام بسازم.می خام بهایی دوست داشتنمو بدم.می بخشم و می گذرم.مگه نمی گن گذشت خوبه؟من گذشت می کنم.حالا هر کس هر چی می خاد بگه.نگاهش کرده بودم.باورم نمی شد این حرف ها را یک دختر بیست ساله گفته باشد.دختری از نسل دهه هفتادی ها.نسلی که همیشه فکر می کردم گذشتن از ادم ها  را خوب بلد است به قیمت تمام ارزوهایش.نسلی که فکر می کردم خود خواه است و جز خودش کسی و چیزی را نمی بیند.نسلی که عجول ست و ایده ال گراست.نسلی که هیچ چیزی برایش عیب نیست و هر کاری که می کند به خودش تنها به خودش مربوط است.ارزش ها را نادیده نگرفت.از بس که رفتارش بزرگوارنه بود.از بس که عاقلانه حرف زد و رو در روی یک ایل و سنت غلط ایستادو بزرگ ترها  را شرمنده روح بزرگ و بخشش کرد.از بس که خانومانه رفتار کرد و عاقلانه هیچ کس حتی نتوانست زل بزند توی چشم هایش که برق عشق را ببیند.یادم باشد هر وقت خاستم که انگشت اتهام بگیرم سمت این دهه هفتادی ها بینشان هستند ادم هایی که می شود به احترام روح بزرگشان مرد.


۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۴
نبات

روزهای سختی می گذرانم.شب های پر از ترس و بغض را.کابوس هایی که ادامه دارد و حسرت هایی که تا همیشه دنیا قرار است با من باشد.حالم بد است.بد بد واقعنی.بدی که اشک هم ارامش نمی کند.دست هایم می لرزند.پاهایم سست هست و نمی توانن سنگینی تنم را تحمل کنند.چشم هایم هر لحظه بارانی است.کسی نیست اشک هایم را پاک کند.کسی نیست ببرتم دکتر ببیند چه مرگم شده است.سحر هایم شده مرگ.نگران اقا جان نیستم که اگر فشارش برود بالا ماه مان با یک لیوان اب و قرص بالای سرش حاضر است.نگران خون دماغ های بی وقت ماه مان هم نیستم که بچه های دیگرش نگران تر هستن برایش.نگران خودمم.خود خودم.خود نبات.دلش خالی شده از امید.خالی شده از تمام ارزو.شب است و تمام سیاهی ها ادامه دارد مثل ترس ها و دلهره هایش.دلش اشوب است.عروب که خاستم محکم بغلش کنم و ارامش کنم بغلم را پس زد.هق هق گریه کرد.نبات دارد جان می دهد هزار باره.نمی میرد.سمیرا زنگ زد.حرف زد.از زخم هایش گفت.از دردهایش.نبات گوش شد سنگ صبور.سمیرا نق زد.غر زد.نبات ارامش کرد.مهتا گریه کرد.نبات اشک هایش را پاک کرد و بغلش کرد.نبات یک گوشه از شهر تنها زار زد.کسی نبود بپرسد دلتنگی هایت تمام نشد دختر؟نبان هنوز مثل گنجشکی که بالش شکسته خودش را به شیشه پنجره می زنددنبال راه گریزی.دلش می خواهد عق بزند این زندگی را.بالا بیاورد تمام خودش را.هنوز باور نمی کنم می توانم این شب ها و سحر ها را تاب بیاورم.هنوز نمی توانم بفهمم چرا می توانم این همه سگ جان باشم.نبات گوشه رختخوابش از درد مچاله می شود و هوای شرجی چشم هایش دارد ذره ذره اب می کند امید هایش را.

اقای خدامن از تو زیادی مردترم.ببین زجرم میدهی،نا امیدم میکنی،ارزوهای خوبم را میگیری،لبخند را از لب هایم میگیری،امیدم را نا امید میکنی.من را از وجود خودت می ترسانی ام.تنهای م می گذاری و می دانی آنقدر درد داده ای که سگ جان شده ام.لعنتی دلم برای بودنت تنگ شده.د لامذهب می خواهمت.خاستنم شبیه هیچ کدام از بنده هات نیست خب به درک. به جهنم.دارم می میرم از نبودنت.بروم؟کجا دارم بروم جز بغل تو.کدام گوشه دنیایت بروم وچشم هایم را فرو ببرم توی بالش که اشک هایم را نبینی؟کجا بروم نباشی و نبینی که بگویم ندید اگر میدید نمی گذاشت این همه بی قرار شوم؟اقای خدا من از تو مردترم که همه این سال ها مهربان نبودی و مهربان صدایت کردم و نگذاشتم کسی بفهمد چگونه توی ان لحظه خاص تنهایم گذاشتی.اقای خدا دلم....

۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۶
نبات

من:چرا جدا شدین؟

مرد:یکی دیگه رو دوس داشت رفت با اون زندگی کنه.....

۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
نبات

برگه ها روی زمین بودو مهتا داشت برایم انتخاب رشته می کرد.ایران گردی می کردیم.داشت غش غش می خندیدکه من دوباره کریستف کلمب خواهم شد و سرزمین دورافتاده ای را کشف خواهم کرد.وسط خنده هایش گفت خاله کاش من جای تو بودم.با حسرت گفت.با درد گفت.اشک هایش قل خورد روی صورتش.من مات چشم های بارانی اش.بغلش می کنم.سرش را محکم می چسبانم به سینه هایم.می گویم غصه نخور دخترک م.شاید این احساس یک احساس دخترانه است.شاید هم مادرانه.اینکه بخواهی تمام ادم های زندگی ات را،تمام ان ها را که دوستشان داری را ببری یک جا قایم کنی که روزگار تلخشان نکند.که درد نکشند.که زخم نخورند.اینکه حاضری بمیری اما غبار غم روی چشم هایشان نشیند.اینکه درد هایت را با تمام بزرگ اش را خودت تاب می اوری اما نمی توانی هاله ی کوچک دلتنگی را روی دل عزیزت ببینی.

میلادپسر فاطمه مبارک....

۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۹
نبات

امام جمعه ها می روند بالای منبرو دائم می گویند خانم ها حجاب را رعایت کنید.همه ما می دانیم که دینداری و اخلاق بدون پذیرش اختیار هیچ معنایی ندارد.دارد؟ما زن ها شیطان.آیا شما از همان تریبونی که توی دست هایتان است اعلام می کنید که مردها هیچ اختیاری ندارند و با دیدن برامدگی یک زن غریزه حیوانیشان غلبه میکند؟یعنی همان محرک و پاسخ.مردها هیچ اختیاری ندارند؟آیا یک مرد را،توجه کنید یک مرد را تا حیوان بودنش پایین می اورید؟اعلام کرده اند زاینده رود خشک شده برای بد حجابی خانم هایی که کنار همین رود عکس انداخته اندبه دست ایشان رسیده است.تفکر شما همین است؟اگر ما حجاب را رعایت کنیم ریشه تمام بدی ها ریشه کن می شود؟کم آبی هم تقصیر بی حجابی ماست واقعا؟این چه استدلال غلطی است که دارید؟لابد فسادهای مالی هم برای بی حجابی ماست؟اگر نمی دانید بدانید کسی که می اید نماز جمعه انجا حجاب دارد نیازی به امر به بهشت و نهی از جهنم شما ندارد.آقای امام جمعه امام حسین ما کسی که برای خاطر امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد.نیتش این نبود که خانم ها را محجبه کند.برای حکومت بوده است نه چیز دیگر.توی دینی که من می شناسم اگر جایی به زن گفته حجاب داشته باش قبلش جلوی چشم های مرد را گرفته است.محض اطلاعتان عرض کنم جامعه ما پر شده از ادم های باسواد و باشعور.توی صف های نماز جمعه دیگر ادم های پیر و بی سواد نیستن که با حرف های شما تن و بدنشان بلرزد.کاش کمی نگاهتان را عوض کنید.اگر مردی دل و ایمانش با تار موهای زنی قرار است برود همان بهتر که برود.اگر این خدایی که شما می گوید بادیدن چند تار مو ما را به اتش بکشاند همان بهتر که من یکی کافرشوم.

توی سایتی کسی نوشته بود درسته من از زیر چادرم که حتی گوشه ایش رو هم نمی زارم بیرون روسری رنگی سر کنم آیا گناه؟لطفا جوابش از نوع سخت گیریش باشه.در جوابش نوشته بود اگر جلب توجه کند بله و این کار را انجام ندهید.دلم می خاست بنویسم محمد گفته رنگ سیاه مکروه است.رنگ سیاه نپوشید که دل را کدر می کند.میخاستم بنویسم چادر حجاب تمیز و مرتب و زیبایی نیست.اما.....

۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
نبات

پدری توی اداره توبیخ می شود و تمام عصبانیت و دق و دلیش را با خودش می اورد خانه،اگر انجا داد نکشیده می تواند سر بچه ی مظلومش که آرام دارد بازی می کند تشر بزند.مادری خسته شده از کارهای روزانه،مرد که می پرسد شام چی داریم؟سرش داد می زند که کارد بخوره به اون شکم کوفت بخورین.با بوی فرندشان دعوا می کنند و سر مادرخالی می کنند.راننده تاکسی دیروز ماشینش را از تعمیر گاه گرفته و ن تومان خرجش کرده و امروز برای ندادن پول خرد تمام ناراحتی اش را سر مسافر خالی می کند.با خانواده دعوا میکنند و ماشین برمیدارن و با سرعت هزار توی خیابان ویراژ می دهند و بچه ای....این گردونه برای ما ادامه دارد.ما بلد نیستیم حرف بزنیم.همیشه حرف هایمان را قورت می دهیم.نشده یکبار به رئیسمان اعتراض کنیم.نشده وقتی خسته ایم بگویم خسته ام نشد بپزم یه امروز حاضری بخوریم.می شد با مادر حرف زد تا کمی ارام بگیریم.

حرف نزدن ها برایمان عادت می شود.هر یک ساعت 18 طلاق ثبت می شود.آمار طلاق نشان می دهد که بیشتر طلاق ها برای خاطر مسائل جنسیتی است.یادم نیست توی کدام کتاب نوشته بود که زن ها توی رختخواب باید مثل یک زن فاحشه رفتار کنند.اما زن های ما حرف نمی زنند.حجب و حیایی که معنی ندارد.ما زن ها حرف نمی زنیم از خاسته هایمان.مردها بی توجه هستند.بحران عاطفی دارد بیداد می کند.زن ها پناه برده اند به هزار عمل جراحی.مردها پناه برده اند به معشوقه های رنگا رنگ.

هنوز توی جامعه ما تنها راه براورده شدن نیاز های جنسی یک دختر ازدواج است و ان هم از طریق خانواده. یک دختر هیچ وقت به خانواده اش نمی تواند بگوید که من نیازجنسی دارم.شوهر کردن به هر قیمت.به اولین خاستگار جواب بله می دهد و بعد به یک سال نمی کشد که اختلاف ها خودشان را نشان میدهد.چون قبل ترها آموزش ندیده اند.چون انتخاب بر اساس معیارهای درست انتخاب نشده است.بحث و بعد هم طلاق.

ما برای یک گواهینامه گرفتن هفت خوان رستم را رد می کنیم.اما ازدواج....هیچ کارگاه اموزش وجود ندارد که دولت برای جوان ها بگذارد.دولت برای جوان ها سرمایه گذاری نمی کند.برای اموزش.برای خانواده.اما می اید قانون طلاق توافقی را بر می دارد که امر طلاق توی کشور کم شود.نخبه های کشورمان اینگونه فکر میکنند.

به زودی آتشفشان جنسیتی فوران خواهد کرد.

+نوشته ها پراکنده شده.شاید برای روح اشفته این روزهایم است.ببخشید.درست می شود.



۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۱
نبات

نشسته بودم روی مبل و دستم را با ماست مالش می دادم که خنک شود.چای داغ ریخته بود روی دست راست م.دستم سوخته بود و حتی نگفته بودم آخ.همه درد و سوزش را ریختم توی دل م.غش افتاد توی دل م.سرم را که بلند کردم دیدم ماه مان و اقا جان دارند نگاه م می کنند.حس کردم یک هاله از معصومیت بالای سرم دارد می چرخد.تصویر ساده مال دختری بود که تمام دردهایش را تنهایی و توی سکوت همراه خودش دارد.هیچ نمی دانم از کجا بلد شده بودم که ماست سوزشش را کم می کند.هنوز افطار باز نکرده بودم.ماه مان پرسید حواست کجا بود؟فکر کرده بودم حواسم چرا نیست به نبات؟نبات این روزها چرا این همه بی تاب شده و بی قرار؟

اشکم راه افتاد.تقصیر فندوقی بود.وقتی امد بالا و پرسید عمه دستت چی شده؟من گفتم سوخته.گفته بود عمه دیدی برای منم سوخت اولش سوزونیه اما بعدش خوب میشه.برم به بابا بگم ببرتت دکتر.بری زود خوب میشی.

رفته بودیم امام زاده.او رفته بود برای نماز.کسی توی دل م گفته بود او رفت.من نماز نخوانده امده بودم بیرون.جلوی درب ورودی برادران.زنگ زده بودم.کسی توی دل م دائم می گفت او رفت.اما خندیده بود امده بود بیرون.خواب بود.بیدار که شدم تمام بالش م خیس بود.ظهر بود که زنگ زد.ظهر بود که رفت برای همیشه.

این روزها با کلمه ای پرت می شوم به گردابی که فکر می کردم تمام شده.فکر می کردم گذرانده ام و دیگر هیچ وقت بر نمی گردم به ان روزها.اما هست.نبات هنوز پای دلش که می شود اسیب پذیر است.حس می کنم دل م بیرون از بدن م می تپد.سخت است که بدانی ادم ها صدای تپش قلب ت را حتی از دورها هم حس می کنند.شکننده تر از قبل شده ام.خودم را قایم می کنم وسط همین سطرها.به روی م نمی اورم که این روزها چقدر دارد جان م را می گیرد.

حیف که نیستی.حیف که نیستی تا این همه دلتنگی را از جان م بگیری.نیستی تا این همه درد تمام شود.حیف که نیستی تا ببینی نبات هنوز.....

راهمون جدایی هم شد.دوست می مونیم باهم.*عنوان

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۶
نبات

داشتم به اولین نوشته ام فکر می کردم.ندارمش.آخرش خوب یادم مانده بود.کوچه ها اذین بسته شده بودند.دخترک قصه ام توی کوچه های غربت راه می رفت.شبیه به آدمی نبود که توی هوای دل انگیز اوایل شهریور بخواهد قدم بزند.شبیه به ادمی نبود که انتظار بکشد.ادمی نبود که گمشده ای داشته باشد وسرگردان کوچه ها باشدو بخواهد تا انتها بدود.از خانه رانده نشده بود.پاهایش را روی زمین نمی کشیدمحکم راه نمی رفت.شبیه آدمی بود که می خاست خودش را یک جا جا بگذارد.شبیه ادمی که خودش را نمی خاست.میخاست خودش را یک جا گم و گور کند.شبیه ادمی بود که می خاست از خودش،خود خودش جدا شود.مرد قصه ام دست معشوقه اش را گرفته بود و توی فرودگاه منتظربودندتا بروند ان سوی اب ها خانه بسازند از عشق.مرد قصه ام برای همیشه می رود و نمی فهمد همان صبح جنازه دخترکی که روزی به دروغ گفته بود دوستش دارد را توی کوچه پس کوچه های شهر پیدا شده بود.آخر قصه نباید دختر می مرد.بچه های کارگاه می گفتن کاش هواپیما منفجر میشد.کاش پسرک خوشبخت نمیشد.با همه بد بودن های مرد قصه ام دختر قصه ام دوستش داشت.من دلم نمی خاست دختر قصه ام بیشتر از این زجر بکشد.مربی گفته بود اولش قصه ات عشق تکرار میکنه.اما اخرش متفاوت تمام شده است.نمیشد حدس زد که دخترک بخواهد بمیرد.نامش حوا بود.نوشتن همینش خوب است.خودت می شوی خدا.خالق ادم های قصه ات.ان ها را همان جا می گذاری که دوست داری و دلت می خواهد.با ان ها می خندی.گریه می کنی.درد می کشی.لحظه های خوب را حس میکنی.نوشتن همینش خوب است.می شوی خدا.

خنجرگذشته هنوز توی پشت م است.کسی دائم من را هل می دهد عقب.درد م می آید و نمی داند خنجر تا کجای قلب م رفته است.تا کی قرار است گذشته بیاید دنبالم؟

آن که شدم امیر پارسا توی گروه خانوادگی نوشت سلام خاله جون.دلم واست تنگ شده.پس چرا نیستی؟خواهری می نویسد پس من چی؟دلت واسه من تنگ نشده؟مهتا زود می نویسد امیر پارسا راستشو بگو کدوم خاله تو بیشتر دوس داری؟امیر پارسا می نویسد راستشو بگم؟مادرش می نویسد دروغ کار بدی.می نویسد خاله زهره رو.گربه ی بغض چنگ می اندازد توی گلویم.بعد مادر امیر پارسا کلیشه ای ترین سوال دنیا را می پریسد.پارسا عمه رو دوس داری یا خاله زهره رو؟می نویسد خوب معلومه خاله زهره جونمووووو.حرف م نمی اید.اشک قل می خورد روی صورتم.فکر می کنم به امیر پارسا.دیگر توی بغلم جا نمی شود.بزرگ شده.فکر می کنم به این خوشبختی های عمیق و واقعی.

فکر کردم همتون بلدین و ترجمه اشو ننوشتم.دخترم ناز دخترم بیا تو رو بدم به قصاب.نه نه من نمی رم به قصاب.قصاب چاقوش تیزه.پوستمو می کنه.دخترم ای دختر خوشگلم بیا تو رو بدم به تاجر.نه مادرم من نمی رم به تاجر.سرش تو حساب و کتابه.چشاش دنبال دست این و اونه.دخترم دختر قشنگ م بیا تو رو بدم به شوفره.نه مادر من.من نمی رم به شوفر.شلوار و بلوزش روغنی.شب تا صب کارم شستن لباس میشه.....دخترم پس من تو رو به کی بدم؟....می گم برات مادر من


۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۵
نبات

کلمات از من فرار می کنند.تمام لحظه های خوب زندگی ام را یک گرگی وحشی دارد دنبال می کند و من از ترس فقط می دوم تا نا کجا آباد زندگی ام.لحظه های خوب جایی توی دیروزها جا می ماند.

از زور دلتنگی می نشینم جلوی آینه،زل می زنم به نبات توی آینه.گاهی انقدرگریه می کند که دوست دارم از توی اینه به زور بکشم بیرون و بغلش کنم و بگویم تمام می شود این دلتنگی.تمام می شود قول می دهم.....تمام می شود؟

شال فیروزه ای سر کرده بودم با مانتوی سفید.پرستو گفته بود چه بهت میاد این رنگ.انگار این رنگ برایِ تو.خوشحال تر نشونت میده.زیباتر.چشم های م لبخند زده بود.پرستو همیشه بلد است از این حرف های قشنگ بزند.حرف های قشنگ انگار اعتماد به نفس ادم را می برد بالا.همان روزی که توی باشگاه خانمی گفته بود کلاس چندمی؟من خندیده بودم و به ملکوت رفته بودم و گفته بودم بیست و اندی سن دارم.گفته بود  جدا؟اصلا بهت نمیاد.این حرف ها خوب است.اینکه خوب موندی.با مریم حرف می زدم.می گفتم هنوز دل م می خواد برم کلاس نقاشی و نمی دونم چرا نمیشه حالا که دقیقا رو به روی خونمون اموزشش اومده.مریم گفته بود دیره.ول کن.می خای چیکار؟اما پرستو گفته بود چقدر خوبه.تو هنوز امید داری و آرزو.برای هیچ کاری دیر نشده.که موبایل یه مرد هفتاد ساله ی فرانسوی اختراع کرده و تمام فکرش این بود که آدم اگه بخاد فقط به یک شخص خاص زنگ بزنه چیکار کنه؟پرستو اگر یک نیم ساعت کنارش بنشینی یک عالم انرژی مثبت می دهد به تو.یک عالم حرف های قشنگ.از سر تا پایت تعریف می کند.یک عالم شوق زندگی به تو می دهد.نمی دانم این حرف های خیلی ساده اما پر از تعریف های دل نشین چرا ادم را این همه ذوق زده می کند.من هم یاد گرفته ام که خوب ببینم.که زیبایی ها را ببینم.این روزها که پرستو نامزد کرده و زیر چشم هایش سیاه شده و گود افتاده.لاغرتر شده.ابروهای نازک شده اش به چشم های درشت سیاهش نمی اید.گفته بودم زیبا بودی زیباتر شدی.چه موهات ناز شده.لباست چه پف پفی خوبه.رفته بودم زیر گوشش گفته بودم چه دلبری کنی تو امشب.پرستو توی سی سالگی خندیده بود.ارام گفته بود ممنون که هستی.منی که باید ممنون باشم برای نگاه قشنگی که به من هدیه داده بود.

سرم را گذاشته بودم روی پاهای ماه مان.حوصله نداشتم.ماه مان دست برده بود لای موهایم و نوازش می کرد.مهتا پرسیده بود خاله چیکار کنم؟گفته بودم سوار اسب دلت شو و هر کجا که خاست ببرتت برو.به حرف دلت برو.ماه مان برای م شعر خوانده.قیزم قیزم نازلو قیزم گل سنه ورم قصاب؟یوخ ننه قوربان سنه من گدمرم قصابا.قصابی پیچاقو ایتیده،درم سویار ای ننه.قیز قیزم قشح قیزم گل سنه ورم شوفره؟یوخ ننه قوربان سنه من گدمرم شوفره.شالوار و کینک یاغ اولار.گجه گونوزوم اولار پالتار یوما.قیزم قیزم حریر قیزم گل سنه ورم تاجره؟یوخ ننه قوربان سنه من گدمرم تاجره،باشو حساب کتابدا،گوز بونی اونی النده.....قیزم قیزم گوزل قیزم پس من سنه ورم کیمه؟خندیده بودم خوانده بودم سورا دیرم....


۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۲
نبات

خوب می دانم من را خوب بلدی.می دانم که همین جایی.نگرانی ها و دل آشوبی هایم را می دانی.خوب میدانی چرا این روزها بهانه گیر شده ام.کم حوصله و کلافه.اشک های م انگار سال ها منتظر نشسته بودن پشت چشم هایم برای همین روزها به هر بهانه ای سر میخورد روی گونه های تب دارم.دارم قیمت توکل نداشته ام را با جان م می پردازم.می دانم حواست هست.می دان م این روزها مهربان تر از همیشه ای.می دانم که می نشینی توی زنگ سپیده که می گوید آجی گوشی می گیرم طرف حرم و هرچی دوس داری بگو....من بغض می شوم....حرف م نمی اید.با هیچ کس حرف م نمی آید جز تو....

کنار آقا جان رو به روی تلویزیون نشسته بودم و داشتم ماه عسل را نگاه میکردم.چقدر شیرین تلخی بود که آرزو افشار بدون ازدواج مادر شده است.گاهی فکر می کنم مادر شدن آنقدر ارزش دارد که بخواهم پشت پا بزنم به تمام خاسته هایم اما.....چقدر درد داشت برنامه دیروزشان.چقدر خوب بود که ارزو حسرت مادر شدن را نمی کشد به درک اسفل سافلین که مردی ندارد.....

هر وقت که حال م خوب شد.هر وقت که وسط کلمه ها بغض نکردم و درد نشدم از قصه آرزو افشار خواهم نوشت.

ماه رمضان که می شود نبات آرام تر میشود.مهربان تر.صبور تر.کم حرف تر.بی خواب تر.نگران تر.ماه رمضان برای نبات یعنی ترس و دلهره.کابوس های آشفته.گریه های بی صدا.


۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۲
نبات

تلخ است که سحرهایم با گریه شروع شده است....

رسیدن ماه مبارک رمضان مبارکمان باشد.....

توی دعاهایمان همدیگر را فراموش نکنیم.....

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶
نبات

زیر درخت توت نشسته بودیم.بلوز چارخانه آبی که خیلی به او می آمد تنش بود.گفت احساستو دوس دارم.بنویس.خندیدم.گفتم من نوشتن بلد نیستم.من فقط تو رو بلدم.تو رو باید زندگی کرد.تو رو نمیشه کلمه کرد.گفت بنویس.حرفاتو دوس دارم.گفتم برای نوشتن باید یه رفتنی باشه،یه بغض،حسرت،شکستن،رفتن،درد باشه که نوشت.خوشبختی کلمه نمیشه گلم.نگاه م کرد.موهای م را بو کشید.خواندم برایش موهای بلندم دیازپامی برای دست های بی خوابت.نگاه م کرد برای م خواند تو مثل فصل زمستان.....پرسیدم چرا زمستون؟گفت تو اب می شی.گفتم من آب نمیشم مگه اینکه....دست کذاشت روی لب هایم.گفت هیس فقط بنویس.احساستو دلت وخودتو دوس دارم.اشک پشت چشم های م نی نی کرد.گفت م من کجای زندگیتم؟دست گذاشت روی قلبش.گفت اینجا.گفتم چه جای خوشگلی،دوسش دارم.چشم هایش را بست.سبزه های که از چمن کنده بودم ریختم روی صورتش.خندید.خندیدم.گفت تو چشات چقد زندگی ریخته....

گدرم.گالمام.هامو اومیدم عشق .من یولومو تاپموشام،عقلمه عشقی اوستونو دوزدمیشم.قلبیمه چاقادوم یرنن.گویدوم سنین قلبین یرنه.آقلاتما،اینجیتمه،جانومو آل یرینه.هر نه اولسون منن گچمه.گچمه که من سن سیزاولرم.....

میرم.نمی مونم.همه امیدم به عشق.من راهمو پیدا کردم عقلم و رو بنای عشق می سازم.قلبمو در میارم و می زارم عمیق ترین جای قلب تو.گریمو درنیار.منو نرنجون.به جاش جونمو بگیر.هر چی شد نگذر از من.از من بگذری می میرم بدون تو.....

۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۸
نبات

کاغذ ها را چیده ام دور خودم.خودکار آبی توی دست هایم است.می نویسم.یک روز هم می رسد که دستت را می گیرم و می برمت یک جای خیلی دورباهم بودنمان را جشن می گیریم.یک جایی که آسمانش آبی باشد.دریا داشته باشد.روی ماسه ها سایه بانی بزنیم.کنار دریا راه برویم و صدف جمع کنیم....اشکم در می اید.چرا باید با نوشتن صدف جمع کنیم اشکم در بیاید؟پنجره را باز میکنم.هوا ابری است و آسمان سیاه.ژاکت ماه مان را می پوشم.از سرما لرز می گیرم.چند روز دیگر از بهار مانده؟پس چرا حال این اسمان لعنتی خوب نمی شود؟ماه مان با دخترش رفته خانه عروسش.نرفتم.حرف های تکراری بی منطقشان را از حفظ م.نامزدی مهتا دارد بهم می خورد و نمی توانم درک کنم بی منطقی بزرگ ترهارا.مثل بچه ها لجبازی می کنند و حواسشان نیست به دلداگی فرزندشان.مهتا غمگین است چون دلش گیر مردش است.اختلاف بین خانواده ها کلافه اش کرده است و دل سرد.گفته بودم اگر مردت را دوست داری دل بکن از این اتفاق های مزخرف و برو پی زندگیت.که با اشک های مادرش روبه رو شدم و لال.عشق دلیل خوبی نیست برای گذشت و صبوری لابد.من دیوانه ام که فکر می کنم زندگی یعنی عشق.چرا من چیز دیگری جز عشق نمی خواهم؟از صبح شکوهی دارد می خواند می ترسم تنها شم بدون نگات دوباره.باید شام درست کنم.حوصله ندارم.دوباره خودکار آبی را توی دست هایم می گیرم و فکر می کنم جمع کردن صدف ها کار احمقانه ایست برای عشق بازی.بهتر است دخترسرش را بگذارد روی پاهای مرد و مرد.....خسته ام.افسردگی هوار شده روی سینه ام.باران دارد دیوانه ام می کند.حال م خوب نیست اصلا….

۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۷
نبات

برای م گل قلمه کرده بود،گفت اسمشو نمی دونم چیه،اما ببین چه برگاش سبزه،نباید افتاب بخوره.دست کشیدم به برگ های که بلند بودن و باریک.گفتم بوی خزه میده که!گفت  ادم یه جا بمونه خزه می بنده. آرام گفت م  من خزه بستم؟گفت نه.اما داری سی ساله میشی وهنوز به این چیزای کوچیک دل خوشی.به خودت بیا دختر.بعد چشم های م باران شد.پرسیدم منو تو سی و پنج سالگی چه جوری می بینی؟گفت یه خونه داری با یه عالم گل.به دخترت داری شیر می دی.به پسرت هم داری یاد می دی ب مثل بابا.موهایم را باز می کنم.گفت آشپزی ات خوب شده اما نه به اندازه مال منا.میدونی که من تجربه م بیشتر از تو.مهدی باید پز منو به شوهرت بده.خنده ام گرفت.یه باغچه داری پر از گل.درخت میوه هم باید داشته باشی چون مردت ورشکسته میشه از بس برات میوه ده کیلو ده کیلو بخره با یه یکی دو کیلو هم که چشت سیر نمیشه.خندیدم.تکیه می دهم به پاهایش.می گویم مثل رویاهای که برام می بافی موهامو قشنگ بباف.گفت بیا از ادمی حرف بزنیم که تو زیادی دوسش داشته باشی،اونم تو رو زیاد ترتر دوس داشته باشه.بعد از مردرویاهایم گفت.گفت دل تو باید ببره.چشم ابروش مشکی باشه.گفتم حالت نگاهش شبیه اقا م باشه.گفت قدش بلند باشه.گفتم گردنش بوی خوب بده.گفت هیجان و حستو دوس داشته باشه.گفتم صداش قشنگ باشه. پرسیدتو چرا این همه صدا دوس داری؟گفتم اروم میگیره دل م.گفت چه کاریه یکی اینجوری ریز ریز کنیم؟یکی باشه که تو کنارش اروم بگیری.گفتم اون م اروم بگیره.گفت نبات ببخش.گفتم بخشیدم خیلی وقته.اما نمی تونم فراموش کنم.بغض کردم.باران داشت می خورد به شیشه های پنجره.می روم توی بالکن.دست هایم را دراز کردم که قطره های باران را بگیرم.دست هایم را گرفت گفت آن مرد در باران با اسب امد.گفتم فعلن که میبینی یه خر هم نداره با خر بیاد.گفت هیس دیدی مرغ امین همین الان از رو شونه هات پر کشیدا.غرق شده بودم توی نبات سی و پنج ساله. دل م خاسته بود یک امشب،به خانه ای فکر کنم که حیاطش باغچه ای دارد با گل های یاس و رز سفید و قرمز.درخت گیلاس هم دارد.خانه پر باشد از بوی زندگی.به پسری که دارد با خواهرش بازی می کند.مردی که جلوی تلویزیون خوابش برده. چقدر دوست ش دارم؟؟؟من به مردی فکر کردم که با بوی تنش آرام بگیرم.به مردی فکر کردم که تمام دل خوشی هایم خنده اش باشد.....


۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۵
نبات

جلوی آینه ایستاده بود وداشت کرم پودر ها را امتحان می کرد،قرار بود برود کافه به دیدن مرد.یک هفته ی می شود که تمام پاساژ های شهر را زیر پا گذاشته،دنبال بهترین برندها بود.تمام زورش را زده که زیباتر شود. پرسید نبات صورت م خیلی شکسته شده؟چین و چروک دور چشمم معلومه؟می گفتن خانم همکارش آنقدر زیبا هست که هر مردی که ببیندیک دل نه صد دل عاشقش می شود.زن خودش هم که قیافه نداره.مرده دیگه،تقصیری نداره.چقدر بیزارم از این جمله ،مَرده دیگه.هوس رانی مرد را با همین یک جمله توجیه می کنند.خندیده بودم به باورهای احمقانه شان.مردفقط خاسته که حرف بزنندبعد سه سال.نگاهش می کنم،می گویم  اگه مرد حواسش پی چین و چروک صورتت باشه،یعنی نمی خادتت،دوست نداره،و تو نمی تونی این حسشو عوض کنی.نگاه م می کند.می گویم خودت باش.همون جوری که همیشه هستی،بدون آرایش بزار ببینه گودی چشاتو بزار ببینه چین های گوشه چشاته.بزار خودتو ببینه.بزار ببینه رفتنش باهات چیکار کرده،بزار عشق و ببینه.دستمال توی دست های م را می گیرد و نگاهم می کند.

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۴
نبات

سلام

خوبم.....تو خوبی؟....روزگار دلت چگونه است؟......کارآموزشگاه سخت م امده...اگر به من باشد اصلا نمی روم....تنبل نیستم اما من با این همه انرژی...نه ارضای م نمی کند.....برای خاطر یکی از دخترها می روم.....بعد از کلاس تارش را بر می دارد....برایمان می زند و می خواند......بهار صدایش قشنگ است.....هنوز صدای خوب را می میرم......چند روز است بین موهای بلند سیاه م یک تار موی سفید دیده ام.....هر روز جدا می کنم و نگاهش می کنم.....دارم پیر می شوم؟...به ماه مان که نشان دادم گفت سفید نیست جو گندمیه....دروغ گفت برا خاطر دل من......خیلی وقت است کسی برا خاطر دل م کاری نکرده.....تو چرا نیستی ؟....دل م برایت تنگ شده.....دیگر کلاس های نوشتن م را نمی روم....مربی دست نوشته ای که زیادی دوست داشتم را انداخت توی سطل زباله.....گفت اینا نوشته نیستن.....بغض کردم....دیگر نمی روم.....راست می گفت.....تمام نوشته های من پر شده از رفتن ها ....نرسیدن ها...حسرت....به هر بهانه ای.....مریم می گفت سخت است مردی را پابند کنی...یک زن ایده ال را به تصویر کشیده بود.....من گفته بودم نه....فقط کافیست زن خودش را زیبا ببیندحتی شده نقش بازی کند که زیباست......انقدر زیبا که مرد باور کند زن زیباست.... زنی که خودش را دوست داشته باشد زیباست...دست های زن بلد باشد نوازش کردن را......شاد باشد....توی عشق ورزی بلد باشد لذت بخشی و لذت بردن را.....حرف شنوی داشته باشد حتی به ظاهر.....تا مرد احساس قدرت کند....بلد باشد غذاهای خوشمزه بپزد....مراقب مرد باشد بدون اینکه مرد بداند.....بی پروا باشد و تنش را از مرد دریغ نکند....خندیده بود...خنده داشت حرف های م؟.....دارم پیر می شوم اما هنوز فکر می کنم تمام زندگی یعنی عشق.....من عشق را بلد نیستم...شاید برای همین است که نوشته هایم خوب نیست....داستان هایی که ناتمام رهایشان می کنم......بهارهمه چیز را کلمه می بینم.....این آزارم می دهد.... فندقی دست های کوچک و تپلش را گذاشته بود روی شکمم و داشت لاک می زد....آبی لاجوردی....تی شرت طوسی رنگ م را لاکی کرد.....دخترک بزرگ شده.... هایده گذاشتم....خاموش کرد...گفت عمه گرییی...تو ناراحت میشی.....آهنگ بزاربرقصیم.....دل م غنج می رود برایش.....خانم جان م هم خوب است....هنوز همان گونه است ببینی مطمئن می شوی که پیری سراغ این زن نمی رود....انگار طلسم دارد.....موهای حنا شده اش را می بافد و می اندازد پشتش......هنوز پسر کوچکش را دوست تر دارد.....هنوز منتظر روزی است که پسرش بیاید دستش را بگیرد و ببرد خانه اش....می بینی؟با تمام بدی هایی که کردباز دوستش دارد.....این احساس ما ارثی است.....هر کس که ما را ازار دهد....بیشتر دوستش داری م.....دیدی تقصیر دل من نیست.....این ژن ارثی است.....بهار اینکه ادم کسی را دیوانه وار دوست داشته باشد و از او بگذرد سخت است یا کسی را دوست نداشته باشد وباید با ان باشد سخت تر است؟....بهار از کلمه خسته  شده ام.....دل م می خواهد حرف بزنم تا خود صبح......بیا بهار....من دروغ گفت م ....حال م خوب نیست......بهار بیا.....بیا دختر رختخواب ها  را توی ایوان پهن می کنم و تا خود صبح حرف می زنیم....گریه می کنیم...می خندیم.....بهار حال م خوب نیست دخترک....بیا....

۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۲
نبات

پیراهن بلند سرخابی  را تن م می کنم.....موهایم را رها می کنم روی شانه های م.......بالای چشم های م را مداد سیاه می کشم.....پایین ان را سبز.....لبخندم را قرمز می کشم.....خودم را توی اینه نگاه می کنم.....می چرخم....گوشواره های بلند مروارید را توی گوش م می کنم.....دستبند مسی که وسطش دو پاپیون است بین ان ها یک لاو.....پرستو برای تولد م خریده را دست م می بندم......دوباره نگاه می کنم.....می روم دور تر.....موهای سیاه بلندم را سنجاق می کنم به گل های قرمز.....اهنگ ترکی را پلی می کنم....کسی خانه نبود.....من بودم و تنهایی.....من بودم و دلتنگی....امروز نبات غمگین را نمی خاستم......فکر کرده بودم باید شاد باشم....باید تنهایی را دوست داشته باشم.......فرداها را سپرد م به خدا...گذشته ها را فراموش کردم.....حتی برای چند ساعت.....فکر کرده بودم چرا باید غصه بخورم؟وقتی هیچ کاری از دست م بر نمی اید؟....وقتی من هر چقدر هم زور بزن م باز این خداست که باید بخواهد.......وقتی خدا ادعا می کند من را دوست تر دارد......پس همه چیز را سپردم به او...گفتم حواست باشد به دل م همین......بعد خودم را سپردم به اهنگ...اولش فقط راه رفتن بود و دور خود چرخیدن...رقص م نمی امد....اما بعد با اهنگ هماهنگ شدم......کمرم را تاب دادم...دست هایم را...پاهایم چه خوب بلد بودن با اهنگ پا به پا برقصن......رقصیدم......حال م خوب شد....صورت م گل انداخت....خیلی وقت بود تنهایی نرقصیده بودم......من هنوز هستم....هنوز زندگی را از یاد نبرده ام....هنوز هم می توان م....

۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۰
نبات

امشب کم تر از شب قدر نیست.....امشب خداگفته دست هیچ کس خالی بر نمی گردد.....امشب را شب زنده دار باشیم...حتی اگر ذکری نگفتیم....امشب فقط بیدار باشیم.....به مردی فکر کنیم که هزار و خرده ای سن دارد.....به مردی که آخرین بازمانده خدا روی زمین است....به مردی که بوی حسین می دهد..سلام بدهیم به کسی که عین الحیات است...خود سرچشمه زندگی.......امن یجیب بخوانیم که بیاید....من خسته ام....دل م تنگ است برای بوی حسین......و ان یکاد بخوانیم و فوت کنیم سمت.....کدام سمت؟؟؟؟.....

همش بغض دارم....ته دل م یک جور عجیبی مستاصل است.....نبات گم شده.....سال هاست که دیگر نمی بینمش....بغض...بغض...بغض....

امشب دعا کنیم برای همدیگر که خدا با رنگین کمانش قصه دل ما را بنویسد.....اول دعاهایمان هم برای حال خوب مهدی دعا کنیم.....دعا کنیم وقتی ما را می بیند لبخند روی لبش بنشیند....دعا کنیم زود بیاید.....تنهاست....

من تنهایی غذا خوردن دوست ندارم....وقتی می آیم خانه باید کسی منتظرم باشد....تنهایی خرید کردن دوست ندارم...تنهایی سفر کردن دوست ندارم....تنهایی خندیدن معنی ندارد...تنهایی گریه کردن مزخرف ترین حس دنیاست......مهدی من تو را بلد نیستم..اما دل م برای این حجم بزرگ تنهایی ات سوخت اقا....کاش امشب سری به دل مضطر من هم بزنی.....مهدی یک فنجان چای با عطر گل محمدی بریزم برایت؟.....

بغض دارم....دل م گریه می خاد....

۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶
نبات

سمانه اولین کسی بود که گفت نبات  اولین بار انقدر ازت بدم اومد که نگو.....تازه امده بودیم این محله......یک گوشه ایستاده بودم و داشتم ابنبات می خوردم....سمانه امد جلو و گفت تو خواهر محمدی؟....جوابش را ندادم.....بستنی دو قلوی کیم اش را نصف کرد و گفت بگیر..اول فک کردم محمدهستی که روسری سرش کرده.....ما می خایم وسطی بازی کنیم میای؟.....نگرفتم و نرفتم......سمانه می گویدانقد ازت بدم اومد....دل م نمی خاست دیگه ریختتو ببینم....تمام نفرتش را ریخته بود توی کلمه ها....وقتی ان روز بالای سرش قند می سابیدم و به مهدی گفتم خوب رفیق م دزدی... وبغض هایم را قورت دادم.....سمانه گفته بود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی م هستی.....سمیرا بعد ها گفته بود....نبات  اون روز تو حیاط مدرسه تو حیاط که جمع شده بودیم تو با همه دست دادی و حرف زدی رسیدی به من انگار منو ندیدی هیچی ازم نپرسیدی....انقد ازت بدم اومد...وقتی آن روز توی حیاط زیر درخت توت زار زد و شانه شدم برایش...گفته بود فکر نمیکردم دختری که اولین بار اون  همه ازش بدم اومده یه روزی بشه بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی م......سحر همیشه می گوید اولین روز توی سالن دل م نمیخاست تو باشی....هیچ وقت هم نگفت چرا....اما گفته که چقدر توی اولین روزها از من بدش امده...آن روزی که دخترش را بغل کرده بودم و او با تمام بغض هایش هق هق زده بود و من گوش شده بودم....گفته بود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگیم هستی....رقیه توی خوابگاه....آخر های ترم بود....یک شب رختخواب پهن کرد...داشتم ساختمان داده می خواندم.....دیدم دارد نگاهم می کند....گفته بود تمام زورم زدم که باهات هم اتاقی نشم و نشد.....از بقیه بچه ها شنیده بودم که از من بیزار است....اما دلیلش را نفهمیدم.....گفته بودم چرا از من بدت می اومد؟...خندیدو نگفت....وقتی روز تولدم برای م  زنگ زد و من حتی فکرش را هم نمی کردم که یادش بماند گفته بود....نبات  تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی م هستی..نعیمه همکاری که انقدر عاشق م شده بود که دلش می خاست زن برادرش شوم.....مژگان امروز گفت نبات اولین برخوردتو درست کن.....من بلد نیستم....اولین برخوردم چگونه باشدکه دوست داشتنی به نظر بیایم؟....چگونه باشم که اگر دوست داشتنی نباشم لااقل نفرت انگیز نباشم؟؟؟....چرا بهترین های زندگی ام اول از من بدشان امده؟.....من بعد از دختری به دنیا امده ام که مُرد....صورت سفید و چشم های ابی داشته....من گندمی با چشم های قهوه ای تیره....حتی ماه مان هم ان روزهای اول من را دوست نداشته....چگونه به ادم هایی زندگی ام بگویم من را فقط با یکبار دیدن کنار نگذارید....صبر کنید...مجال بدهید....تلخی قصه وقتی است که گاهی بعضی از ادم ها را فقط و فقط یکبار می بینی...تا ابد داغش می ماند به دلت...که اگر دوستت داشت....آخ...

سمانه رفیق 18 ساله...سمیراو مژگان  رفیق 15 ساله....سحر و رقیه و فرزانه رفیق 8 ساله....



۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۶
نبات

همیشه که نباید نوشت

سبد پر از رخت های چرک

خانه ی گرد گیری نشده هم شعر است

شعری تلخ و ناتمام 

از زنی که تمام شده است*غلامی

+من قبل ترها تو بلاگفا هیچ وقت عنوان نداشتم.....اینجا که اومدم آهنگ هایی که گوش می کنم میشه عنوان م.....الان هم نمی دونم این اهنگ از کجا پیدا شده که داره می خونه.....با من از عشقت حرف نزن نزن....اشکاتو پاک کن....چیه چیه......بریم بندری میای وسط...اذری؟لری؟...تکنو.....:)

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۵
نبات