خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟

دوشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۵۷ ب.ظ

به چیز هایی که فکر میکردم....هر چیزی که می دانستم...هر چیزی که حس می کردم....یا گمان میکردم... رنجم میداد... شادم میکرد... تلخم میکرد...شیرین بود...درست یا غلط نمی دانم .... ماه مان میگفت دختر هر نمنه دیمه گوری اوتی(هر چیزی رو نمیشه گفت بعضی از حرف ها رو باید قورت داد)....این حرف ماه مان وصیتش است؟خواسته اش؟...خردش؟...تربیتنش؟....هر چیزی که نمیدانم اسمش را باید چه چیزی بگویم باعث شده من خیلی اوقات نگویم... دلم غبار بگیرد....همیشه این حرفش دستی شده روی دهنم و سکوت شده ام....حالا که نمیتوانم بگویم...کسی هست که جلوی کلماتم را بگیرد و نگذارد که بنویسم؟؟؟...نمیگویم اما مینویسم....میخواهم رها باشم....نمیخواهم خودم را بند این خوب نیست..این زشته...این تلخه زنجیر کنم....ذهنم تاریک شده....از ترس قضاوت ها...رنجش ها...بغض ها....

۰۲/۰۹/۰۶
نبات