خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

با حرف هایش پنجره دلم را باز می کند رو به سوی بهار....یک عصر بهاری که جان می دهد زیر درخت توت تخت چوبی را بگذاری و هندوانه قاچ کنی....کلمه هایش بوی چای بهار نارنج را می دهد...و عطر گل های عباسی توی باغچه خانم جان....توی حرف هایش نبات دختر بیست ساله ای  است ....اوهنوز حرف می زند و نفس هایش موهای م را به رقص می آورد....او هنوز حرف می زند و من رد خاطره ای را توی کوچه پس کوچه های ذهنم پیدا می کنم....نباتی که روی ویران های آرزوهایش ایستاده.....او حرف می زند و نبات ویرانه ها را از حفظ می خواند.....او حرف می زند و نبات دلش را رام می کند..... 

دیشب خواب خودم را می دیدیم....خواب زندگی ام را....مثل فیلمی صامت جلوی چشم هایم بود....تخت م ،کتاب هایم،گل کاکتوس بالای یخچال....و خودم....خودم که روی تخت نشسته بودم و داشتم موهای م  را شانه می زدم....نگاهش کردم....به نباتی که داشت موهایش را شانه می زد....به چشم هایی که ترسیده...نگاهی که دنبال کسی یا چیزی بود....سرش را بلند می کند...نگاه م می کند....لبخند می زنم....لبخندش غمگین بود....

+این متن یک عاشقانه ای بود که باز تلخش کردم....smiley

۹۸/۱۰/۰۶
نبات