خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

مثل آخرین روز شهریور همه ترسم اینه بره بگذره

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ق.ظ

تابستان داغ و بی مزه دارد ته می کشد ...حالم را نه لاک یاسی و ارغوانی خوب کرد....نه شال های حریر رنگی رنگی.....منتظرم پاییز بیاید....بارانش حالم را خوب کند شاید....صبح ها خیلی زود می زنم بیرون و شب ها تا دیر وقت توی دفتر می مانم....خودم را غرق کرده ام توی این پروژه لعنتی که باید اخر تابستان تحویل بدهم......فکر میکردم خبر قبولی توی مصاحبه را اول از همه با ذوق و شوق برای ماه مان یا اقا جان میگویم....فکر میکردم لبخند می نشیند روی لب هایم....فکر میکردم هزار بار صورت مثل خورشید خدای نامهربان را می بوسم.....فکر میکردم از خوشحالی جیغ بکشم....اما وسط روز پر از دغدغه ام نامم را که توی سایت دیدم لبخندم حتی به ثانیه نکشید از روی لبم محو شد....تا دو روز به کسی نگفتم....تمام ذوق ها از دلم رفته.....سمیرا که برایم زنگ زد و پرسید ماه مان فهمید دیدم که اخم هایش راکشید...ماه مان غمگین شد...نمی تواند تاب بیاورد غربتی شدنم را....دور شدن از شهر و دیارم را...انگار اختلالات وابستگی دلبستگی من به او هم سرایت کرده دائم غر می زند به جانم که این همه کار می کنی که چی بشه؟می خای چیو ثابت کنی؟زندگی که این بدو بدو ها نیست....جونیتو میخای تو راه کور ده ها تموم کنی؟....نمیخاد بری.....دائم التماسم می کند نبات زندگی کن....جونیتو این جوری خراب نکن...به خودت فک کن به ایندت...به فردات که داری تباهش میکنی....توی چشم های روشنش غم را می بینم و حرفی نمی زنم.....طاقت دیدن نگرانی های مدامش را ندارم....می خاهم بروم یک جای دور... من فکر می کنم زندگی همین بدو بدو کردن های مدوام است...بدو بدو کردن ها برای همه چیز و هیچ چیز....پا درهوام....معلقم.....دلم می خواهد تا بی نهایت بمیرم.....

من دلتنگی را از برم....من دلتنگی را خوب می شناسم....دلتنگی همزاد من است.....دلتنگی را به هزار زبان زنده و مرده دنیا بلدم.....وقتی می اید سراغ م....وقتی تمام وجودم را در اغوش میکشد .....وقتی محکم به سینه هایم چنگ می اندازد...وقتی راه گلویم را بغض فشار می دهد....وقتی نمی شود نفس بکشم.....وقتی هوا را کم می اورم.....اگر تا به الان از دلتنگی نمرده ام برای فرار کردن هایم بود....برای بدو بدو کردن هایم....روی ویرانه های دلم می ایستم به دیروز ها نگاه میکنم....به ارزوهای که سوخت نگاه میکنم و می شوم حسرت.....به ویرانه های پشت سرم نگاه می کنم و می شوم آه.....می دانم یک روز دلتنگی من را از پا در می اورد....یک روزی که دیر نیست....یک روز که دلتنگی بالای سر جسم بی جانم می ایستد و لبخند میزند.....

برای ماه مان میگویم سمانه ارزوهایش را روی بال های فرشته های رنگی رنگی نوشته تا ببرن پیش خداهه.....وسط حرف زدن هایم بغض میکنم و اشک جمع می شود توی چشم های قهوه ای تیره ام....ماه مان غمگین می شود....فرشته های رنگی رنگی من خالین.....من هیچ ارزوی ندارم....آرزو ندارم اسب داشته باشم...ارزو ندارم بروم دور دنیا بگردم...ارزو ندارم موهای سیاه و بلندم را بلوند کنم....آرزو ندارم برای کسی شعر بخوانم....ارزو ندارم....من هیچ ارزوی ندارم.....من بی ارزو دارم زندگی میکنم....من بی ارزو دارم هزاربار می میرم روزی...

میخواهم چمدان ببندم بروم روستای پدری.....میخواهم دور شوم....اما چشم های نگران ماه مان پاهایم را زنجیر کرده.....

*آهنگ رستاک



۹۴/۰۶/۱۲
نبات