یک فنجان کاپوچینو میچسبد....
وقتی 18 سالم شد ماه مان گفت برو گواهینامه اتو بگیر.....نرفتم خیلی گفت گفتم نه....اینکه می ترسم بحثش جداست....نرفتم چون نه از برادرک به من ماشین می رسید نه لازم داشتم....ماه مان هنوز هم میگوید رانندگی مهارته بلد باشی یه روزی دیدی به دردت خورد....من به این یه روزی که نمیدانم دقیقا کدام روز است زیاد دل نبسته ام....وقتی دستور غذای جدیدی را برای ماه مان میگفتم می گفت یاد بگیر دخترک به دردت می خوره...بعد به خاست ماه مان کلاس اشپزی رفتم.....یکبار که شلوار خانه ام را می خاستم کوتاه کنم و نشستم سرچرخ خیاطی و پایینش را انقدر کج و کوله دوختم و ماه مان گفت برو کلاس خیاطی تا کارتو بتونی خودت انجام بدی و یه روزی...یک مدت افتادم دنبال الگو برش و دوخت و دوز..تا در یک روز مبادایی به دردم بخورد....انگار استعداد نداشتم چیزی یاد نگرفتم.....وقت هایی که نمیدانم از چند سالگی رفتم کلاس زبان ان هم به زور ماه مان...از این حرفا که انگلیسی یک زبانی است که همیشه خدا به درد میخورد و من تا خود الان از این زبان هیچ استفاده ای نکردم.....فقط ان روزها توی گرما و سرما خسته و کوفته از این کلاس به ان کلاس رفتم...وقتی ترکیب رنگ ها را میدیدم و دلم غنج میرفت....دلم می خاست یکبار یکبار امتحان کنم اما ماه مان گفت نقاشی؟مگه بچه ای؟.....داشتن یک بوم نقاشی که خودم بکشم حسرت شده برایم....وقتی از کنار کتاب فروشی ها رد میشدم چشم دنبال کتاب جدید از حدقه در می امدو کتاب ها را بو میکشیدم و ماه مان دستم را میکشید و می برد پشت ویترین لباس تمام دلم را غم میگرفت برای خاطر ماه مان حرفی نمی زدم......وقتی خانوم جان عروس آخریش را اورد .... یک روز توی ایوان خانه نشست و از دست عروسش گریه کرد که این عروس فهم و شعور ندارد...فرهنگش پایین است.....چشم هایم سمت ماه مان چرخید که مگر زن دایی از هر انگشتش هنر نمی بارد....مگر لباس هایش که چشم همه را در می اورد که خودش دوخته کافی نیست؟....غذاهایش که خوش طعم ترین غذاهاست...پس؟؟؟؟ مگر تمام ان چیزهایی که تو من را اسیر کردی و تمام روزهایم از این کلاس به ان کلاس با علاقه و بی علاقه رفتم برای روزهای مبادای نیامده ام نبود که الان این روزهای زن دایی روزهایی مبادایش است....زن دایی از چشم همه افتاد و تمام ادم های اطراف وقتی حرف زن دایی میشد میگفتن حیف....بماند که چه میگویند....وقتی با برادرک دعوایم میشد و صدایم را می بردم بالا...ماه مان با غیظ نگاهم میکرد که دختر صداشو بالا نمی بره...وقتی حرف میشنیدم و میخاستم جواب بدهم ماه مان چشم غره میرفت و همان جا خفه میشدم....وقتی حرف میامد روی زبان و ماه مان میگفت هر حرفی و هر جا نباید بزنی باید قورتشون بدی...دختر باید نجیب باشه اروم باشه دختر که نباید وقیح باشه....نمیتوانستم خودم را با عقاید ماه مان وفق بدهم...یک روز پشت کیوسک مجله ای دیدم که دلم را برد....نامش...تیترهایش...خریدم....تمام صفحه هایش را خواندم....شماره های قبلیش را هم سفارش دادم....شدم خواننده پر و پا قرصش....برای کلاس های مهارت های ارتباطی مهارت های زندگی ثبت نام کردم....سمینار شرکت کردم...کلی کتاب خریدم و خواندم و برای خودم شدم یک استاد مهارتی....الان وقتی غذایم می سوزد....ماه مان دعوایم نمی کند....وقتی اتاقم نامرتب است سرم غر نمی زند که دخترای مردم....توی مهمانی ها حالا زن عمو خودش را بکشد که دخترش هزار هنر دارد....ماه مان ناراحت نمی شود و سرم غر نمی زندکه بلد نیستم سوزن نخ کنم....دنیایم را با افکارم پذیرفته....دیگری کاری به کارم ندارد....وقتی مهمان می اید کتاب ها و مجله ها را که پخش زمین می بیند نق نمیزند و ارام جمع میکند اصلا برایش مهم نیست پشت سر دخترش چه میگویند....امروز وقتی مهتا از بحث هایش با نامزدش در مورد دانشگاه میگفت و حرف های که حرمت همدیگر را شکسته بودن به این فکر کردم کاش دخترها بدانند هنر ارزش دارد خیاطی گلدوزی اشپزی سفره ارائی.....همه و همه...مدرک تحصیلی....اما چیزی که قبل از همه این ها مهم تر است برخورد و رفتار با یکدیگر است....درست حرف زدن....به جا حرف زدن....اینکه صدایت را بلند کنی و حرمت بشکنی تا حرفت را به کرسی بنشانی که حق با من است غلط ترین رفتار است....روز مبادا شاید هیچ وقت نیاید اما لحظه های مبادا که در برخورد با مردم است هر لحظه پیش می اید...کاش دخترک ها به جای پاس کردن 145 واحر که هیچ کدامشان به درد زندگی نمی خورد فقط یک کتاب درباره خانواده و زندگی بخانن و بعد بله را بگویند.....
+در محضر خدا:حال بدم را یک چیزی خوب میکند....بقیع....کنار در خانه اش زانو بزنم و از زخمی که نامش به دلم تا همیشه گذاشت بگویم...بایداز شب های برایش بگویم که تا خود صبح امن یجیب خواندم....تا بگویم چقدر حال دلم اظطراریست....بگویم طاقتم طاق شده....استیصال و درماندگی را توی چشم هایم ببیند....شاید دلش به حال دلم سوخت و روی دلم مرهم گذاشت و ارام گرفتم....ارام میگیرم خدا....من بقیع میخواهم....بقیع نه....فقط خانه فاطمه....می شود خدا؟؟؟؟