دلم هوای شکفتن دارد...مرا ببوس و بهارانم کن....
داشتم قران می خواندم...سال چند دقیقه ی بود که تحویل شده بود....مامان فندقی آمد....دست دراز کرد و گفت سال نو مبارک....سرم را بلند نکردم....گفتم و همچنین.....بعد یکی توی دلم گفت قران توی دستت میگه ببخش و مهربون باش....خجالت کشیدم از قران.....فندقی نگاه کرد.....مهمان ها آمدن و من فکر کرده بودم به مقلب القلوب....ظهر محمد گفت مامان نهار میایم بالا....عروس ها خاستن ظرف بشورن....جانم بالا آمد و به مامان فندقی گفتم....زهرا جون بیا کنار من می شورم.....نگاهم کرد....ظرف ها هنوز توی دستم بود.....بغلم کرد....محکم گونه هایم را بوسید....معذب بودم...گفت دلم برات خیلی تنگ شده بود.....فندقی لیوان توی دستش.....بلندگفت بابا مامان و عمه آشتی کردن و خندید.....پرسید بخشیدی؟....گفتم این چه حرفی همون روز یادم رفت....گفت از ته دل می بخشی؟....گفتم تو ببخش....از ته دل و راستکی بغل کردم.....فکر کرده بودم به ته دلم.....دیده بودم نه من هیچ وقت کینه ای نگه نداشته ام...فقط دوست نداشتم حرف بزنم...
فندقی زیاد خوشحال است که با مادرش آشتی کرده ام....دیشب وقتی دست م را باز کردم و فندقی سرش را گذاشت روی بازویم...گفت عمه من تو رو خیلی دوست دارم....وقتی میگم دوتاون ....میخام اونا حسودی نشن.....وقتی گونه هایم را بوسید گر گرفتم....سرش را محکم چسباندم به سینه ام و موهایش را بو کشیدم....مست شدم از این همه خوشبختی.....ترسیدم از این همه خوشبختی که دارد سر ریز می کند به قلبم.....
برایم نوشت سلام بی معرفت....سال نو مبارک....برایش نوشتم نشناختم.....گفت نمیگم تا حدس بزنی....نوشتم هر طور راحتی....جواب ندادم دیگرتا خودش را معرفی کرد....فک کردم من که می خواهم این گذشته لعنتی را تمام کنم...اما این گذشته است که طوقش را انداخته دور گردنم و دوست دارد من را تا نا کجا آباد بکشاند....
دختر دایی برایم نوشت...امیدوارم سال پر از ارامش داشته باشی....آرزویش را دوست نداشتم......من جوانم...دلم هیجان می خواهد...دغدغه....یک عالم بدو بدو برای رسیدن به ارزوهایم....یک عالم شادی....هنوز ارامش برای من زود بود....من پر بودم از یک عالم اشتیاق برای هیجان بله گفتن به یک مرد...من هنوز طعم احساس پر هیجان که از به اغوش کشیدن فرزندم داشته باشم نچشیده بودم...من هنوز طعم شب بیداری ها و نا ارام بودن شب هایی که کودکم به خواب نرفته را نچشیده ام.......من هنوز ماموریتم را روی زمین انجام نداده بودم....من هنوز جیغ می زنم..بلند قهقهه می زنم.......هنوز بین دوست ها بلند بلند حرف میزنم و صدا به صدا نمی رسد....ارامش مال پیر زن هایست که دیگر هیچ ارزویی ندارن....نه مال من که هنوز جوانم....