خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

اخ که چقد این لحظه ها دلم تنگه....

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ب.ظ

هر سال اسفند ماه کلمه هایم را بقچه می کردم ...خیر سرم می خاستم که مثلا گذشته کوفتی نیاید دنبال م.....بلاگفا تمام ارشیو یکی از خانه هایم را برگردانده بود....مال هفت قرن پیش بود.....آدرسش را عوض کردم.....تا امدم خانه را بنام خودم ثبت کنم....کسی دیگر بنام خودش ثبت کرد....تبلیغ نیست.....عنوانش ...عنوان وبلاگ خودم است....من خانه ام را می خواهم.....خانه ای که برای او بود...مال او بود...خانه ام راپس م بده.....

من دختر غمگینی نیستم....دختری شاد و پر انرژی هستم ...که خنده از روی لب هایم محو نمی شود....برای شما که همیشه غم باد های مرا می خوانید شاید عجیب باشد....اما من دختر بچه ای چهار ساله ای هستم که شیطنت می کند و می خندد.....البته شما تنها کسانی هستید که می توانید روح من را وجود من را لمس کنید...پشت این صفحه سفید دختری نشسته که با کلمه های مهربانتان لبخند می نشیند روی لبش...با کلمه های تلختان لبخندش محو می شود....اینجا خانه من است....مال من است....اگر اینجا از غم های م ننویسم و سبک نشوم....این بار سنگین درد را کجا بگذارم دقیقا؟....لطفا مهربان باشید....اگر حس می کنید زیاد غم دارد اینجا نخانید....

دلم دارد مثل سیر و سرکه می جوشد....آقای مهربان خدایم....الا بذکر الله تطمئن القلوب....ارامم کن....ارامم کن....ارامم کن....مهربان خدای م باش...لطفا همیشه این همه مهربان و بخشنده باش...همیشه اینقدر بزرگ و قدرتمند باش برایم....

۹۵/۰۱/۱۷
نبات