خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

سلام اقای خدا...خوبی؟....من خوب نیستم....خوب نیستم چون دیگر نمی توانم الکی حرف بزنم که آی  خدا شب ارزوها درهایش را باز می کند....اقای خدا ماه مانم چه گناهی دارد که باید پای حکمت و مصلحت های تو اشک بریزد؟...اقا جانم مگر چه کرده که باید غصه من احمق را بخورد؟....مگر نبات چه کرده که تو اینگونه ازارش می دهی؟....نیش بنده هایت بس نیست؟...حرف های تلخ و نگاه های تیز و برنده بسم نیست؟....تو و کارهایت را کجای دلم بگذارم؟هان؟.....اقای خدا بیا و مردانگی کن....بیا و مردانگی کن این شب ارزو امیدم را نا امید نکن....بخدا امیدم دارد اخرین نفس هایش را می کشدها......تمام دلم را میگردم و می بینم حتی کمی به تو اعتماد ندارد....هیچ وقت هیچ وقت طعم اجابت دعا نچشیده ام......نمی توانم صبر کنم تا ببینم چه کار می خواهی بکنی....از بس که بی اعتمادم کرده ای به باورهایم....مثل مادری که حواسش به کودک خردسالش هست...مراقب تو هستم تا نکند کار بدی بکنی...نکند باز دست گل به اب بدهی و من اواره تر و پریشان تر از همیشه باشم......هر چه شد بی مزه ترین کلماتت را تزریق کردی به زندگی ام.....حکمت...مصلحت....گفتی راضی باش...خیلی دوستت دارم که دارم تو را اینگونه فشار می دهم و قرار است......این گونه دوست داشتن را نمی خواهم...زور است؟...نمی خواهم دوستم داشته باشی....من یک  بنده خیلی ضعیف تو هستم......تو  خدایی..گناه من چیست که انقدر خرم که هیچ چیز از تو نمی دانم جز اجابت دعا؟.....قسم به این اشک ها که نی نی می کند خسته ام....خسته ام...نمی توانم با امید بیایم در خانه ات...اقای خدا با درد می خواهی عزیز شوم؟...با این امتحان های سخت سختت؟...نمی خواهم عزیزت باشم...نمی خواهم....زندگی سخت شده برایم...نبات دارد اذیتم می کند...دیگر تاب ندارم بی قراری هایش را ببینم...نمی توانم نبات را تلخ ببینم......می خواهم به ارزوهایش  برسدو همش با خوشحالی توی بغلت ول ول بکند....بنده ات باشم....نه اینکه هی شکوه  از درد و دلتنگی و حسرت....د لامذهب من جز تو که را دارم؟....آقای خدا من زورم به هیچ کس نمی رسد...نه به دنیایت...نه به ادم هایت...نه به نفس خودم حتی ...من زورم فقط و فقط به تو می رسد...بله به تو می رسد.....به تو که قصه ام را نوشتی....به تو که قصه ام را اینگونه تلخ نوشته ای...

اقای خدا من بنده ی خوبی برایت نیستم...تو هم خدای خوبی برایم نبوده ای....بوده ای؟...اهان کم دلم را نسوزاندی که فلان گناه را کرده ای جایت توی جهنم است....سوزاندی دلم را...ترس ریختی توی دلم که خفه شو که الان است که گناه هایت را برملا کنم ها…بهتر است چیزی نخواهی......یادت رفته ترس هایم را؟التماس هایم را؟..دوستم نداری؟از من متنفری؟.... اصلا اگر نمی خواهی ام باشد...می روم بنده ی کسی می شوم که اجابت بلد است...بروم بنده شیطان شوم خوب است؟...دلت خنک می شود که راحت تر می توانی من را توی اتش جهنمت بسوزانی؟...دیوانه من تو را می خواهم....تو که مهربانی بلدی ....بلدی  اشک هایم را پاک کنی...بلد ی قصه های خوب بگوی ....تو بلدی مگرنه؟....برایم قصه خوب می گویی؟...قصه یوسف....قصه عشق...

قلم دست توباز هم بنویس....هر چه دوس داری بنویس....بنویس...اما خوب بنویس...نبات را شاد بنویس.....نبات را عشق بنویس...نبات را ارامش بنویس...نبات را امنیت بنویس...نبات را مهربان بنویس...نبات را صبور بنویس.....نبات را مادر بنویس....نبات را خوب بنویس...


۹۵/۰۱/۲۴
نبات