ناصر الدین شاه خنگ بود.
داداشی با اقا جان حرف می زد....اقا جان گفت گفتم پسر محراب کارگرای افغانو بیاره....اعصبانی شدم...گفتم اقا جون دلت میخاد باغتو و روزیتو خدا با سرما و تگرگ بگیره کارگر افغان ببر باغت....آقا جان می گوید چه فرقی داره؟کارگر افغان تازه بهتر هم کار میکنه.....می گویم بیار ببین چه چوری خدا از هستی ساقطت کنه....داداشی می گوید پارسال کارگر از سر میدون اوردیم برا یه نیم ساعت پونصد تومن دادیم....می گویم کنترات بدین...اقا جان میگوید دیره...تا حالا باید بیل می زدیم....تلفنش زنگ می خورد...داداشی می گوید پسر محراب بگم ببره؟....نگاه می کنم به اقا جان می گویم دارید به چهار تا کارگر افغان ظلم میکنید....میخای برای تو کار کنه پسر محراب پول کارگریشونو بزار تو جیبش؟خدا رو خوش میاد؟.....مگه پارسال رضا اورد تمام تابستون زن و مرد افغان کار کردن پولشونو داد؟جلو چشمه خودت داشتن عرق میریختن و کار میکردن..زیر افتاب داغ با جون و دل کار کردن....مگه حاجی چند روز پیش بهت نگفت رضا پول کارگرای افغانو نمیده....چیکار کردن؟دستشون به کجا بنده؟....قانون که طرفشون نیست خدا هم طرفشون نیست؟.....داری میبینی پدر من حقشونو میخورن....خدا ازت نمیگذره برا این ظلمت....داداشی می گوید به ما چه ما که نمی خوریم ما میدیم خودشون میدونن و پسر محراب....می گویم شما ببرید ببین خدا چه بلایی سرمون میاره....تلفنش زنگ می خورد....اقا جان می گوید بگو نمیخایم......امسال خودتون سم بزنید....حالا وقت هست....خدا بزرگه.....
دوست محمد خان که می میرد دولت انگلیس به ایران پیشنهاد می کند که افغانستان مال شما....اوضاعش وخیم بوده...ناصر الدین شاه قرار نامه را می خواند....کلمه امانت آب سرد می ریزد به دل وامانده اش....که خب ما امدیم و هزینه هم کردیم.....بعد دولت انگلیس بخواهد ان را بگیرد چه؟....عقل ناقص شاه مملکت قد نمی دهد....متوسل می شود به خدا و استخاره میکند....استخاره بسیار بسیار خوب در می اید....اما شاه خنگمان قبول نمی کند....نمی دانم دقیقا چه فکر کرده بود؟...کسی نبود بگویید تو که 50 سال به مردمت زور گفتی خب به مردم افغان هم زور میگفتی.....شاید بعدش می توانستی به انگلیس هم زور بگویی....
+کاش هیچ افغانی از اینجا رد نشود....