هیچ کس منجی من نیست،مگر چشمانت....
پرده را می کشم....آفتاب داشت غروب می کرد....گنجشک ها نشسته بودند روی سیم برق.....گلدان هایم را می گذارم کنار پنجره.....ذوق و شوقم فرو کش کرده....دلتنگی خنجر تیز و برنده اش را گذاشته بیخ گلویم.....گفتم تمام کن....به درک...بلاخره که می میرم....نمی ترسم...دیگر از مرگ نمی ترسم.....برنج هایی که از ظهر مانده را می پاشم پشت پنجره.....گنجشک ها می روند سهم روزیشان.....بنیامین می خواند...دلم قهوه می خواد همین حالا با تو....مثل قهوه اروم بنوشم صداتو.......دلتنگی هنوز دور و برم می چرخد.....خسته شده بودم از تکرار بودنش.....می نویسم و پاک می کنم.....زل می زنم به آسمان آبی.....فکر می کنم چرا من این همه دیر بدنیا آمده ام؟.....من باید چند قرن پیش بدنیا می آمدم....ان روزهایی که اسب بود و صحرا.....دلتنگی تیزیش را بیشتر فرو می برد توی گلویم......فکر میکنم به نبات....نبات دختر صحرا...خودم را مجسم می کنم که بلوز خردلی و با جلیقه ی کوتاه پوشیده ام که دورش پولک دوزی کرده ام با دست های خودم.....دامن پرچین گل گلی.....موهایم را بافته ام و انداخته ام پشت و روسریم را با گیره قجری بسته ام.....عصرهای طولانی را سوار اسب شده ام و رفته ام کنار چشمه...خودم را سرگرم چیدن پونه کرده ام.....فندقی نق می زند به جانم که عمه بیا بازی کنیم و من بی رحم می شوم و می گویم بازی نمی کنم حوصله تو ندارم.....گریه می کند...می گوید باشه می رم پایین اصلا اونقد دلت برام تنگ بشه که بمیری..زل می زنم به گنجشکی که لب پنجره نشسته و دارد نوک می زند به دانه های برنج.......دلم بهانه گیر شده....حسود می شوم به نبات توی ذهنم...نباتی که صورتش گل انداخته و زیر نور افتاب ایستاده و دست هایش پر از پونه است .....از عطر پونه ها مست شده...لابد بعدش هم می رود گل محمدی می چیند تا چای با عطر گل محمدی دم کند...نبات الان پر از درد است و افسوس...پر است از آه.....پر از دلتنگی......گنجشک از لبه پنجره می پرد.....توی خیال م صدای اسب که به تاخت دارد دور می شود...بی من....