خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

چشم ما روشن می شود به جواب یک سلام.....

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ

گفته بود مردم به کسی احترام می گذارند که غذای ساده بخورد و لباس خشن بپوشد....گفته بود یوسف لباسی ابریشمی و زر بافت پوشیده بود و روی تخت های فراعنه می نشست.....مردم به لباس هایش احتیاجی نداشتند...اما تشنه عدالتش بودند....امام باید منصف باشد و عادل....وقتی حرفی می زند حقیقت را بگوید.....به قولی که می دهد وفا کند...قضاوت که می کند به مساوات رفتار کند....خداوند خوردن نوعی خاص از غذا را یا پوشیدن نوع خاصی از لباس را ه از راه حلال بدست امده ممنونع نکرده.....بلکه حرام را از کم و زیاد ممنوع کرده....بگو چه کسی زینت های خدا را که برای بندگان خود آفریده حرام کرده و از صرف رزق حلال و پاکیزه منع کرده؟؟؟.....این حرف ها مثل عسل شیرین بود برایم......

بعضی از اسم ها و لقب ها.....پشتش یک عالم قصه است...باب الحوائج یکی از این اسم هاست که برای من غریب است....درست شبیه به شما که....شرمنده چشم های زلال و پاکتان....نام شما را فقط تقویم روی میزم بلد است....همین......پس نوشتن از شما سخت است وقتی هیچ چیزی از شما نمی دانم....کاش نادان باقی نمانم.....

وقتی از درد مچاله شده بودم و زیر باران صدایت زدم....جوابم ندادی....با چه رویی دلتان می اید این اسم را یدک بکشید؟....اصلا ته ذهنم گفته بودم می روم شکایت به محمدتان می کنم این  اسم هایی که به عاریه گرفته اید را از شما پس بگیرند....دلم نیامد....اما فکر کردم خداچه که ته ذهنم را خوب بلد است بخواند....نوشتم.....

این که من شما را باب الحوائج صدا کنم هنر نکردم...من صدا کردن و خاستن فقط بلدم.....شما هنر کنید و معجزه.....وقتی صدایتان می کنم باب الحوائج پاسخ بدهید...کاش بلد باشیدپاسخ دادن.......

بروم...قامت ببندم به مهربانی خدا.....دو رکعت نماز حاجت موسی کاظم بخوانم....بگویم حالا مجبوری یا دختردل حریرم خطاب م کنی....یا اجابت م کنی به نوشیدن شیرینی اجابت دعای م....

+دلم اجابت می خواد همین.....

۹۵/۰۲/۱۴
نبات