و من دوباره همان داغدار غمگین م....
ذکراین روز لب هایم شده من یتوکل الی الله فهو حسبه.....از صبح چند بار که رسیدم به حسبه....دلم صبر کرده.....فکر کرده ام تو واقعا برایم بس هستی؟....باید دل م ارام بگیرد و بی قرار تر می شود....آقای مهربان م خودم را از مهربانی هایت دریغ کرده ام.....چقدر بدم......دست های خودم را گرفته ام و برده ام جایی که خودم دوست داشته ام نه تو....حالا این وسط....همین جایی که هستم....تنها هستم....راه گم کرده ام....مستاصل شده ام و درمانده......یوسف گفته بود اگر یاری م نکنی قلبم به سمت این ها متمایل می شود....اگر یاری م نکنی من چه کار کنم؟....افتاده ام توی چاه هوس های خودم....نجاتم می دهی؟....جز تو کسی را ندارم...رحم میکنی بر کسی که با بند بند وجودش به تو پناه اورده؟......آقای خدا دارم از ته دل م صدایت می کنم و بیشتر از این بلد نیستم....می شنوی مهربان م؟.....من را شنوا می کنی به اجابتت؟....
+چه دوست داشته باشم...چه نداشته باشم....چه بخوام...چه نخوام....چه راضی باشم...چه نباشم.....چه گریه کنم...چه بخندم....چه التماس کنم...چه بی تفاوت باشم....چه دعا کنم...چه نکنم.....وقتی خدا نخاد نمیشه.....فقط چرا من از این همه نشدن تا حالا نمردم؟....