خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

تو رو نمیفهمه کسی قد من...

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ

یکی هم باید باشد....که برایش روی کاغذ های رنگی بنویسی ....بچسبانی  روی یخچال کنار عکس دو نفره ی که همین چند روز پیش زیر باران گرفته بودی...خودت خوب نیافتاده باشی..... اما برای لبخند های شیرین او دوستش داشته باشی.....

سلام صبح بخیر به صورت ماه نشستت......با مامانینا رفتم کوه.....دیشب تا دیر وقت بیدار بودی دلم نیومد بیدارت کنم...لطفا مربای هویج تموم کن بعد برو سراغ شیشه مربای دیگه باشه گل م؟.....برات خورشت بادمجون گذاشتم.....می دونی که چقدر از بادمجون بیزارم اما چون تو دوس داری گذاشتم....بادمجونشم تازه اس دیروز خریدم....تا تو بیدار شی خوب جا افتاده...زحمت برنج پای خودت....خیس کردم نمکشم ریختم.....روغن هم تو کابینت پایینه....اندازه بریز....چای که خوردی زیر کتری خاموش کن.....یادت نره یه وقت....ته ریشات بلند شده.....کوتاه می کنی؟.....شامم هست نمیخاد چیزی درست کنی....غروب بر می گردم....می بوسمت اونجور که دوست داری و دلت می خواد.....

                                                                                                                                              عزیز تمام عیار تو:)

ان طرف قصه آن قدردوستم دارد که بداند من دیوانه شنیدن صدای خواب آلوده اش هستم؟...برای صدای خمارش می میرم؟....که قبل بلند شدن از رختخواب برایم زنگ بزند.....بگوید فهمیدم داشتی می رفتی چقدر سر و صدا کردی رفتنی... اما خواب نذاشت چشامو باز کنم ببخشید....بعد حرف بزند....من مست شوم.....آن طرف قصه.....

دل م گواهی خبر بد می دهد....دل م حالش بد است....هر کاری می کنم که یادم برود این ترس و دلهره....نمی شود...اردی بهشت....همیشه برایم اردی جهنم بوده.....تمام شود کاش......تمام شوم کاش...زبان م دروغ کم می گوید....اما دل م همیشه دروغ می گوید....دل م دروغ گوی ماهریست....ان روزهای دور دل م بزرگ ترین دروغ دنیای م  را گفت.....خانم جان می گوید قدیما هر چی گفتن راس گفتن.....قدیما گفتن هر چی به دلت افتاد همونه.....به دل م افتاده بود که دوست م دارد....نداشت.....چرا تمام نمی شوم؟....

با فرهاد گریه کردم کنار همان حوضی که دورش پر است ازگل های شمعدانی.....گفت گلایه کنم برای همه سال های که زندگی نکردم...نفس کشیدم،زنده بودم،اما زندگی....نه شهرزاد...با بند بند وجودم فهمیدم چه گفت......کنار بغض هایش من زار زدم و هق هق گریه کردم......قشنگ نیست که ادم این گونه زندگی کردن ها را بلد باشد...

مرد قصه ام کنار پنجره ایستاده و دارد پک می زند به سیگارش....نگاه می کند به تصویر گلنار  روی شیشه.... گلنار قصه ام با تاب سفید و دامن آبی نشسته گوشه اتاق...زانوهایش را بغل کرده.....زل زده به چمدانی که دوست داشت با ان از این خانه برای همیشه برود...خانه ای که حتی در و دیوارش هم او را دارند می بلعند...باید یک زن جدیدی بیاورم توی قصه.....

رفته اند خانه باغ...نرفتم....جمعه سنگینی اش را از همین دم صبح گذاشته است روی سینه ام.....امروز کی تمام می شود؟....


۹۵/۰۲/۲۴
نبات