خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

عمه عروس بشه زشت میشه...

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ

داشتم با فندقی توی حیاط دنبال بازی می کردیم......پاهایم سر می خورند و می افتم زمین.....دست هایم پر شد از سنگ ریزه.....می سوخت سر زانوهایم...نشستم و نق زدم به فندقی ببین دستامو...ببین پامو...دردم امد....بعد نگاه م کرد....گفت عمه عب نداره ببین من زمین می خورم گریه نمی کنم....ادم باید زمین بخوره تا بزرگ بشه.....بعد یک عالم حرف زد...حرف زد و من بغض م یادم رفت....فندقی چرا دارد زود بزرگ می شود؟....کلی جمله های خوب گفت....من دل م خاسته بود درسته بخورمش.....خجالت کشیدم از تمام حرف هایش....

چند روز پیش مادرش گفت...فندقی عمه عروس بشه تو چیکار می کنی؟....گفت عمه عروس نمیشه.....مادرش گفت نمیشه که بزار عروس بشه دیگه بره....گریه کرد و گفت عمه عروس بشه اَه زشت میشه......توی این چند روز هر بار که می امد کنارم نمی گفت بیا بازی کنیم...فقط نگاه م می کرد.....امروز که برده بودمش خانه خواهری تا جهاز مهتا را ببینیم...امد....رفت از زیر زمین یک کارتون بزرگ اورد و گفت...عمه عروس شدی منو بزار تو این ببر خونت باشه؟....دل م گوم گوم زد که ببین چقد خوشبختی دختر......برای این همه دوست داشتنش....برای این همه عشقش....فندقی جای تمام ادم هایی که من را دوست ندارند...دوست دارد....دوست م دارد....

زنگ زده بودم برای سمانه...دخترش جواب می دهد....یک ساعت با هم حرف زده بودیم..برایم شعر خوانده بود...از دوست های جدیدش گفته بود...من گوش داده بودم....سمانه پرسید کیه سلوا؟...گفت دوست منه با تو کار ندارن.....من را مال خودش می کند....من پرمی شوم از یک عالم حس خوب....

در محضر مهربان خدای خوب دورم...برای تمام این حس های خوب ت ممنون خیلی.....خیلی را زیاد بخوان....بزرگ بخوان...غلیظ بخوان....مثل خیلی بچه ها....ممنون م.....


۹۵/۰۲/۲۵
نبات