خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

این دل ماله تو بود...وای از رفتن تو،از دنیای حسود....

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ب.ظ

باران می اید....پنجره اتاق را باز کرده ام....شکوهی می خواند....اون که تو دل م جاشه...با عشقی که تو چشماشه....ای کاش مال من باشه......بغض می کنم...دل م بی خودی گرفته...من دل م می خواهد بروم زیر باران....دل م می خواهد کسی باشد که دست م را بگیرد و ببرد زیر باران...زیر باران راه برویم...من گریه کنم....گریه کنم...تا مغز استخوانم خیس شود.....بعد برویم همان کافه خلوت.....کافه ای که صندلی های چوبی اش را بیرون گذاشته....کنار پنجره های بلندش پر شده از گل.....بعد گلنازش باشم....شاید هم گل بهارش....صدای مخملی اش گوش هایم را نوازش کند....حال چشم هایم خوب شود......بگویید همه چیز درست میشه.....جمله اش پر باشد از نوازش.....دیگه گریه نکن....لحنش دستوری باشد...یک جوری با اطمینان بگویید....من باور کنم...دیگر گریه نکنم...باور کنم همه چیز درست می شود....باران تمام بغض ها و درد هایم را با خود بشورد....دل م گرفته....هزار سال است که زیر باران قدم نزده ام....رخوت تسخیرم کرده.....پشت پنجره ایستاده ام و باد سر به سر موهای م می گذارد....دل م عجیب گرفته.....

خدا توی بارانش چه ریخته که این همه با خود غم می آورد و دلتنگی؟بوی خاک باران خورده من  را مست می کند و افسرده.....

شک دارم به آدمیزاد بودنم.....از دیروز تا خود الان بیشتر از ده کیلو گوجه سبز خورده ام....فشارم؟....حالش خوب است....اصلا چیزی بنام فشار در من وجود دارد؟.....شک دارم.....چقدر دل نشین می گوید این دل مال تو بود....

۹۵/۰۲/۲۹
نبات