خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

سنین حسرتین....یانموشام....

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ

سلام

خوبم.....تو خوبی؟....روزگار دلت چگونه است؟......کارآموزشگاه سخت م امده...اگر به من باشد اصلا نمی روم....تنبل نیستم اما من با این همه انرژی...نه ارضای م نمی کند.....برای خاطر یکی از دخترها می روم.....بعد از کلاس تارش را بر می دارد....برایمان می زند و می خواند......بهار صدایش قشنگ است.....هنوز صدای خوب را می میرم......چند روز است بین موهای بلند سیاه م یک تار موی سفید دیده ام.....هر روز جدا می کنم و نگاهش می کنم.....دارم پیر می شوم؟...به ماه مان که نشان دادم گفت سفید نیست جو گندمیه....دروغ گفت برا خاطر دل من......خیلی وقت است کسی برا خاطر دل م کاری نکرده.....تو چرا نیستی ؟....دل م برایت تنگ شده.....دیگر کلاس های نوشتن م را نمی روم....مربی دست نوشته ای که زیادی دوست داشتم را انداخت توی سطل زباله.....گفت اینا نوشته نیستن.....بغض کردم....دیگر نمی روم.....راست می گفت.....تمام نوشته های من پر شده از رفتن ها ....نرسیدن ها...حسرت....به هر بهانه ای.....مریم می گفت سخت است مردی را پابند کنی...یک زن ایده ال را به تصویر کشیده بود.....من گفته بودم نه....فقط کافیست زن خودش را زیبا ببیندحتی شده نقش بازی کند که زیباست......انقدر زیبا که مرد باور کند زن زیباست.... زنی که خودش را دوست داشته باشد زیباست...دست های زن بلد باشد نوازش کردن را......شاد باشد....توی عشق ورزی بلد باشد لذت بخشی و لذت بردن را.....حرف شنوی داشته باشد حتی به ظاهر.....تا مرد احساس قدرت کند....بلد باشد غذاهای خوشمزه بپزد....مراقب مرد باشد بدون اینکه مرد بداند.....بی پروا باشد و تنش را از مرد دریغ نکند....خندیده بود...خنده داشت حرف های م؟.....دارم پیر می شوم اما هنوز فکر می کنم تمام زندگی یعنی عشق.....من عشق را بلد نیستم...شاید برای همین است که نوشته هایم خوب نیست....داستان هایی که ناتمام رهایشان می کنم......بهارهمه چیز را کلمه می بینم.....این آزارم می دهد.... فندقی دست های کوچک و تپلش را گذاشته بود روی شکمم و داشت لاک می زد....آبی لاجوردی....تی شرت طوسی رنگ م را لاکی کرد.....دخترک بزرگ شده.... هایده گذاشتم....خاموش کرد...گفت عمه گرییی...تو ناراحت میشی.....آهنگ بزاربرقصیم.....دل م غنج می رود برایش.....خانم جان م هم خوب است....هنوز همان گونه است ببینی مطمئن می شوی که پیری سراغ این زن نمی رود....انگار طلسم دارد.....موهای حنا شده اش را می بافد و می اندازد پشتش......هنوز پسر کوچکش را دوست تر دارد.....هنوز منتظر روزی است که پسرش بیاید دستش را بگیرد و ببرد خانه اش....می بینی؟با تمام بدی هایی که کردباز دوستش دارد.....این احساس ما ارثی است.....هر کس که ما را ازار دهد....بیشتر دوستش داری م.....دیدی تقصیر دل من نیست.....این ژن ارثی است.....بهار اینکه ادم کسی را دیوانه وار دوست داشته باشد و از او بگذرد سخت است یا کسی را دوست نداشته باشد وباید با ان باشد سخت تر است؟....بهار از کلمه خسته  شده ام.....دل م می خواهد حرف بزنم تا خود صبح......بیا بهار....من دروغ گفت م ....حال م خوب نیست......بهار بیا.....بیا دختر رختخواب ها  را توی ایوان پهن می کنم و تا خود صبح حرف می زنیم....گریه می کنیم...می خندیم.....بهار حال م خوب نیست دخترک....بیا....

۹۵/۰۳/۰۵
نبات