خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دست من و بگیر حال م جهنمه....

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ب.ظ

جلوی آینه ایستاده بود وداشت کرم پودر ها را امتحان می کرد،قرار بود برود کافه به دیدن مرد.یک هفته ی می شود که تمام پاساژ های شهر را زیر پا گذاشته،دنبال بهترین برندها بود.تمام زورش را زده که زیباتر شود. پرسید نبات صورت م خیلی شکسته شده؟چین و چروک دور چشمم معلومه؟می گفتن خانم همکارش آنقدر زیبا هست که هر مردی که ببیندیک دل نه صد دل عاشقش می شود.زن خودش هم که قیافه نداره.مرده دیگه،تقصیری نداره.چقدر بیزارم از این جمله ،مَرده دیگه.هوس رانی مرد را با همین یک جمله توجیه می کنند.خندیده بودم به باورهای احمقانه شان.مردفقط خاسته که حرف بزنندبعد سه سال.نگاهش می کنم،می گویم  اگه مرد حواسش پی چین و چروک صورتت باشه،یعنی نمی خادتت،دوست نداره،و تو نمی تونی این حسشو عوض کنی.نگاه م می کند.می گویم خودت باش.همون جوری که همیشه هستی،بدون آرایش بزار ببینه گودی چشاتو بزار ببینه چین های گوشه چشاته.بزار خودتو ببینه.بزار ببینه رفتنش باهات چیکار کرده،بزار عشق و ببینه.دستمال توی دست های م را می گیرد و نگاهم می کند.

۹۵/۰۳/۰۹
نبات