خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

طولانی می خوامت....

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۷ ب.ظ

کاغذ ها را چیده ام دور خودم.خودکار آبی توی دست هایم است.می نویسم.یک روز هم می رسد که دستت را می گیرم و می برمت یک جای خیلی دورباهم بودنمان را جشن می گیریم.یک جایی که آسمانش آبی باشد.دریا داشته باشد.روی ماسه ها سایه بانی بزنیم.کنار دریا راه برویم و صدف جمع کنیم....اشکم در می اید.چرا باید با نوشتن صدف جمع کنیم اشکم در بیاید؟پنجره را باز میکنم.هوا ابری است و آسمان سیاه.ژاکت ماه مان را می پوشم.از سرما لرز می گیرم.چند روز دیگر از بهار مانده؟پس چرا حال این اسمان لعنتی خوب نمی شود؟ماه مان با دخترش رفته خانه عروسش.نرفتم.حرف های تکراری بی منطقشان را از حفظ م.نامزدی مهتا دارد بهم می خورد و نمی توانم درک کنم بی منطقی بزرگ ترهارا.مثل بچه ها لجبازی می کنند و حواسشان نیست به دلداگی فرزندشان.مهتا غمگین است چون دلش گیر مردش است.اختلاف بین خانواده ها کلافه اش کرده است و دل سرد.گفته بودم اگر مردت را دوست داری دل بکن از این اتفاق های مزخرف و برو پی زندگیت.که با اشک های مادرش روبه رو شدم و لال.عشق دلیل خوبی نیست برای گذشت و صبوری لابد.من دیوانه ام که فکر می کنم زندگی یعنی عشق.چرا من چیز دیگری جز عشق نمی خواهم؟از صبح شکوهی دارد می خواند می ترسم تنها شم بدون نگات دوباره.باید شام درست کنم.حوصله ندارم.دوباره خودکار آبی را توی دست هایم می گیرم و فکر می کنم جمع کردن صدف ها کار احمقانه ایست برای عشق بازی.بهتر است دخترسرش را بگذارد روی پاهای مرد و مرد.....خسته ام.افسردگی هوار شده روی سینه ام.باران دارد دیوانه ام می کند.حال م خوب نیست اصلا….

۹۵/۰۳/۱۲
نبات