خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

من بریدم از جهان و بی تو بودن ها....

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ

داشتم به اولین نوشته ام فکر می کردم.ندارمش.آخرش خوب یادم مانده بود.کوچه ها اذین بسته شده بودند.دخترک قصه ام توی کوچه های غربت راه می رفت.شبیه به آدمی نبود که توی هوای دل انگیز اوایل شهریور بخواهد قدم بزند.شبیه به ادمی نبود که انتظار بکشد.ادمی نبود که گمشده ای داشته باشد وسرگردان کوچه ها باشدو بخواهد تا انتها بدود.از خانه رانده نشده بود.پاهایش را روی زمین نمی کشیدمحکم راه نمی رفت.شبیه آدمی بود که می خاست خودش را یک جا جا بگذارد.شبیه ادمی که خودش را نمی خاست.میخاست خودش را یک جا گم و گور کند.شبیه ادمی بود که می خاست از خودش،خود خودش جدا شود.مرد قصه ام دست معشوقه اش را گرفته بود و توی فرودگاه منتظربودندتا بروند ان سوی اب ها خانه بسازند از عشق.مرد قصه ام برای همیشه می رود و نمی فهمد همان صبح جنازه دخترکی که روزی به دروغ گفته بود دوستش دارد را توی کوچه پس کوچه های شهر پیدا شده بود.آخر قصه نباید دختر می مرد.بچه های کارگاه می گفتن کاش هواپیما منفجر میشد.کاش پسرک خوشبخت نمیشد.با همه بد بودن های مرد قصه ام دختر قصه ام دوستش داشت.من دلم نمی خاست دختر قصه ام بیشتر از این زجر بکشد.مربی گفته بود اولش قصه ات عشق تکرار میکنه.اما اخرش متفاوت تمام شده است.نمیشد حدس زد که دخترک بخواهد بمیرد.نامش حوا بود.نوشتن همینش خوب است.خودت می شوی خدا.خالق ادم های قصه ات.ان ها را همان جا می گذاری که دوست داری و دلت می خواهد.با ان ها می خندی.گریه می کنی.درد می کشی.لحظه های خوب را حس میکنی.نوشتن همینش خوب است.می شوی خدا.

خنجرگذشته هنوز توی پشت م است.کسی دائم من را هل می دهد عقب.درد م می آید و نمی داند خنجر تا کجای قلب م رفته است.تا کی قرار است گذشته بیاید دنبالم؟

آن که شدم امیر پارسا توی گروه خانوادگی نوشت سلام خاله جون.دلم واست تنگ شده.پس چرا نیستی؟خواهری می نویسد پس من چی؟دلت واسه من تنگ نشده؟مهتا زود می نویسد امیر پارسا راستشو بگو کدوم خاله تو بیشتر دوس داری؟امیر پارسا می نویسد راستشو بگم؟مادرش می نویسد دروغ کار بدی.می نویسد خاله زهره رو.گربه ی بغض چنگ می اندازد توی گلویم.بعد مادر امیر پارسا کلیشه ای ترین سوال دنیا را می پریسد.پارسا عمه رو دوس داری یا خاله زهره رو؟می نویسد خوب معلومه خاله زهره جونمووووو.حرف م نمی اید.اشک قل می خورد روی صورتم.فکر می کنم به امیر پارسا.دیگر توی بغلم جا نمی شود.بزرگ شده.فکر می کنم به این خوشبختی های عمیق و واقعی.

فکر کردم همتون بلدین و ترجمه اشو ننوشتم.دخترم ناز دخترم بیا تو رو بدم به قصاب.نه نه من نمی رم به قصاب.قصاب چاقوش تیزه.پوستمو می کنه.دخترم ای دختر خوشگلم بیا تو رو بدم به تاجر.نه مادرم من نمی رم به تاجر.سرش تو حساب و کتابه.چشاش دنبال دست این و اونه.دخترم دختر قشنگ م بیا تو رو بدم به شوفره.نه مادر من.من نمی رم به شوفر.شلوار و بلوزش روغنی.شب تا صب کارم شستن لباس میشه.....دخترم پس من تو رو به کی بدم؟....می گم برات مادر من


۹۵/۰۳/۲۷
نبات