خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

برگه ها روی زمین بودو مهتا داشت برایم انتخاب رشته می کرد.ایران گردی می کردیم.داشت غش غش می خندیدکه من دوباره کریستف کلمب خواهم شد و سرزمین دورافتاده ای را کشف خواهم کرد.وسط خنده هایش گفت خاله کاش من جای تو بودم.با حسرت گفت.با درد گفت.اشک هایش قل خورد روی صورتش.من مات چشم های بارانی اش.بغلش می کنم.سرش را محکم می چسبانم به سینه هایم.می گویم غصه نخور دخترک م.شاید این احساس یک احساس دخترانه است.شاید هم مادرانه.اینکه بخواهی تمام ادم های زندگی ات را،تمام ان ها را که دوستشان داری را ببری یک جا قایم کنی که روزگار تلخشان نکند.که درد نکشند.که زخم نخورند.اینکه حاضری بمیری اما غبار غم روی چشم هایشان نشیند.اینکه درد هایت را با تمام بزرگ اش را خودت تاب می اوری اما نمی توانی هاله ی کوچک دلتنگی را روی دل عزیزت ببینی.

میلادپسر فاطمه مبارک....

۹۵/۰۳/۳۱
نبات