خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دلم تنگ میشه واسه خنده هامون.....

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۴ ب.ظ

گفته بود زندگی همینه.بالا و پایین داره.خراب کردن که کاری نداره.میشه تو یه لحظه خراب کرد.ساختنه که سخته.من می خام بسازم.می خام بهایی دوست داشتنمو بدم.می بخشم و می گذرم.مگه نمی گن گذشت خوبه؟من گذشت می کنم.حالا هر کس هر چی می خاد بگه.نگاهش کرده بودم.باورم نمی شد این حرف ها را یک دختر بیست ساله گفته باشد.دختری از نسل دهه هفتادی ها.نسلی که همیشه فکر می کردم گذشتن از ادم ها  را خوب بلد است به قیمت تمام ارزوهایش.نسلی که فکر می کردم خود خواه است و جز خودش کسی و چیزی را نمی بیند.نسلی که عجول ست و ایده ال گراست.نسلی که هیچ چیزی برایش عیب نیست و هر کاری که می کند به خودش تنها به خودش مربوط است.ارزش ها را نادیده نگرفت.از بس که رفتارش بزرگوارنه بود.از بس که عاقلانه حرف زد و رو در روی یک ایل و سنت غلط ایستادو بزرگ ترها  را شرمنده روح بزرگ و بخشش کرد.از بس که خانومانه رفتار کرد و عاقلانه هیچ کس حتی نتوانست زل بزند توی چشم هایش که برق عشق را ببیند.یادم باشد هر وقت خاستم که انگشت اتهام بگیرم سمت این دهه هفتادی ها بینشان هستند ادم هایی که می شود به احترام روح بزرگشان مرد.


۹۵/۰۴/۰۴
نبات