خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

بغض ها هر لحظه من را از تو دور می کند...

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۶ ق.ظ

مهربان م خوبی؟شبت آرام است؟شب های من آرام نیست.روزهایم اشفته تر است.سرت سرگرم قصه کدام حواست که من را مثل همه روزها فراموش کرده ای؟همشه که کار داشتی و گفتی نبات صبر کن عجله نداری که....بغض کرده بودم و گفته بودم نه به کارات برس من منتظر می مونم.تو سرگرم خدای ات بودی درکهکشان ها.برای ادم و حواها قصه های خوب می نوشتی و من همیشه با حسرت زل می زدم به چشم های روشنت شاید نگاهم کنی شاید ببینی دلتنگی هایم را،آرزوهایم را.....حواست نبود.حواست به نبات نبود.هیچ وقت نبود.نبات تنهایی به کارهایش رسید.به دردهایش.به دلتنگی هایش.نبات رفت که تو فقط هستی اما نبودی.آقای خدا آمده ام بگویم امشب دست از سر آسمان و زمین و تمام ادم های عالم بردار و نگاهم کن.اقای خدا نگاهم کن.که اگر اینبار نگاهم نکنی نبات از دلتنگی می میرد و برای همیشه از تو می خواهم که بروی.بروی و دیگر باورت نخواهم داشت.نگاه م کن.هفت قرن از ان قصه می گذرد.ببین نگفتی ان روزها که از درد مردم و خاکستر دلم را سپردی به باد و گفتی مصلحت است.برایت بهترین می خواهم.کو؟کجاست؟نگفتی بعد هر سختی آسایش است؟کو؟کو این آسایشت؟تا کی قرار است سنگ مهربانی ات را الکی به سینه ام بزنم و ته دل م باور نداشته باشم.تا کی قرار است تو بد کنی و بد شوی و من مثل مادرها لاپوشانی کنم که نکند وجه خدای ات بهم بخورد؟به درک که من هم مثل دیگران وقتی حرف از تو می شود به جای برشمردن بزرگی و مهربانی ات کفر بگویم..فاصله بین کفر و ایمانم باریک شده..تو بغض بلدی؟بلد نیستی خدا.تو که مثل من یک دخترنیستی .تو دلتنگی می دانی چیست؟می دانی وقتی دلت از درد می خواهد بمیرد و نمی میرد یعنی چه؟تو می دانی وقتی سر انگشت هایت بی تاب نوازش می شود یعنی چه؟نه تو که مثل من دست نداری.اقای خدا چه شد بین من و تو؟تا کی قرار است من تاوان ان گناه نابخشودنی عشق را بدهم؟تا کی قرار است وقتی می ایم با تو حرف بزنم یادم بیاندازی که هی یادت رفته هفت قرن پیش رو؟دلم بود د نامروت. دلم بود بی انصاف.دلم بود.آقای خدا خسته ام.انقدر درد داده ای که دیگر سِر شده ام.نمی دانم حکمت است؟نعمت است؟امتحان است؟من دیگر هیچ چیزی نمی فهمم.من فقط می دانم که خسته ام.خیلی خیلی خسته.دلم می خواهد یک گوشه از دنیایت  آرام بگیرم.دلم می خواهد همین امشب دست از سر خدای ات برداری و بیای بغلم کنی.که وقتی به خواب می روم داغی بوسه ات را پشت گردنم حس کنم.که بگویی نبات من همینجام نترس کنارتم.اقای خدا بدجور بدجور دلم برایت تنگ شده.برای مهربانی هایت.چه شد که این همه بد شدم؟چه شد که گم شدم؟اقای خدا بیا تمام کنیم این همه درد را....بیا امشب که صدایت می کنم بگوی جانم.بگو نبات امشب تو بگو بزار من گوش کنم خیلی وقته منتظری دختر.امشب بیا تمام زن های صیغه ای و عقدی ات را رها کن و فقط و فقط مرد من باش.امشب با من باش و برای من باش.امشب....

۹۵/۰۴/۰۶
نبات