خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

به تاخت دنبال عشق رفت.

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ب.ظ

ساره زن قصه ام دو ماه است که عقب انداخته و دیگر مطمئن شده است که باردار است.وقت نشاست.او توی شالیزاربا بلوز طلایی و دامن بلند سیاهش ایستاده و زل زده به آسمان تیره و فکر می کند برای پیدا کردن مرد باید از کجا شروع کند.آخرین بار توی خانه باغ عشق بازی کرده بودند و مرد زیر گوشش گفته بود دوست دارم تا همیشه.ساره دائم تکرار می کند دوست دارم تا همیشه لبخند می نشیند گوشه لبش.این همیشه ناراحت م می کند.قبل ترها فکر می کردم همیشه وجود دارد.اما تازگی ها با این قید همیشه مشکل پیدا کرده ام.هیچ چیزی وجود ندارد که همیشگی باشد.ساره را سرگردان رها کره ام با ان همه دل آشوبه و ترس ها و دلهره هایش.نمی توانم بنویسم.کلمه ها خودشان راقایم کرده اند.ساره ی قصه دور و برمان پر است.یکی بچه را نیست می کند دیگری خودش را.یکی هم مثل ساره ی قصه ام باور داردبچه اش مشروع ترین و حلال ترین بچه است چون ثمره عشق است.میگوید قرار نیست یه برگه بشه سند حلال بودن این بچه.این را به مردی می گویدکه بعدها توی قصه فکر میکند اگر مردش را دوست نداشت می توانست عاشق این مرد شود.باران باریده بود.یک جور خوبی.هوا خنک شده بود.زیر باران راه رفته بود و به عشق فکر کرده بود.زیر باران زیباتر شده بود.هنوز توی شالیزار است راه می رود و راه می رود.باران می بارد بی امان.انگار سر تمام شدن ندارد.انگار قرار است ساره تمام وجودش را باران بشورد.ته چشم های ساره چیزی وجود دارد که باید خلق شود باید بنویسمش و ان انسان شدنش است.

ساره تمام زندگیم شده.خیلی وقت است ته قلب و روحم بودنش را احساس میکنم.دارم به هر ریسمانی چنگ می زنم که خلقش کنم.ساره که بمیرد من هم می میرم.ساره شده تمام ارزوی من.گاهی کنارم پشت پنجره می ایسد و زل می زند به انتهای خیابان.چند روز پیش دستش را گذاشت روی شانه ام گفت تلاشتو بکن اگه من نوشته شم تمام این غم و دلتنگی هات تموم میشه.تموم میشه.با اطمینان گفت.یک جور محکمی گفت که احساس کردم اگرساره تمام شود دلتنگی های من هم تمام می شود.

 دیروز داشتم گلدان گل مرجان را عوض می کردم.ساره با دامن پر از چینش کنارم نشست.گفت باید برم دنبال مرد.نگاهش نکردم.خاک را الک کردم و کمی هم ماسه ریختم.فکر کردم به اقا جان بگویم برایم کود بیاورد.خاک برگم تمام شده بود.گل را که کاشتم با شلنگ سبز رنگ پایین حیاط را شستم.گلدانش سیاه شد.دوست داشتم گلدانش سفالی سفید بود که ترکیب رنگش با گل هایش زیبا شود.تیغش رفته بود توی دستم دخترم صدایش میکنم گفته بودم سبز بمون.ساره گفته بود تا رسوای به بار نیومده بنویس که رفت دنبال مرد.نگاهش نکرده بودم.می دانستم اگر برود سرگردان تر می شود.اما صدای شیهه اسبش امد.هی گفتنش و به تاخت رفتنش.دل م خاسته بود مثل ساره سوار اسب شوم و به تاخت بروم.به تاخت دنبال عشق بروم.

من کنار دلتنگی هایم دراز می کشم و برایشان درد را لالایی می کنم.

۹۵/۰۴/۱۴
نبات