خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

گم شده ام بین ته ریش های مردی که برای همیشه رفت....

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ق.ظ

روز تعطیلی نشسته ام و زل زده ام به آسمانی که آبی نیست. بیست و اندی ساله ام یکهو صد ساله شد.دست هایش نان می خرد.گوشت خرد می کند.برنج می گذارد.سبزی خرد می کند.لباس های شسته را پهن می کند.این روزها ماه مان نیست که هزار بار صدایش کنم و بگوید جان دل م.این روزها آقا جانم نیست که ببیند نبات ش بلد است اول مرد باشد بعد دخترک نازک و نارنجی احساساتی.کسی نیست اشک های نبات را پاک کند.موهای بلندش را ببافد پایینش را پاپیون بکند.نبات آنقدر تنها شده که می تواند توی اتوبوس برای دختری که شاید دیگر هیچ وقت نبیند درد و دل کند و حرف بزند ساعت ها و حتی خجالت نکشداز اینکه اشک هایش پایین بیاید.نبات...این روزها کسی نیست که بنام کوچک صدایش کند ودلتنگ است برای اینکه کسی بپرسدخوبی دختر؟این خوبی گفتنش واقعی باشد برایش مهم باشد که خوب باشم همین.چقدر خوشبخت هستند ادم هایی که کسی منتظر امدنشان هست.این روزها فقط خانه ی خالی منتظر من است.ظرف های نشسته و تخت بهم ریخته.دیوارهای کرمی که انگار دارند جلو می ایند تا من را یکهو ببلعند.ساره که سوار اسب شد و به تاخت رفت تمام دل م گرفت.من حتی بلد نیستم خودم باشم.این روزها غریبه ها حال م را بد می کنند.آشنا ها نمک به زخم هایم می پاشند کسی حواسش نیست دخترکی که تمام روزها آرام است و چشم های پر از دردش را به زمین می دوزد به چشم هایش هیچ کسی زل نمی زند چقدردرد دارد.امن ترین جا این روزها شده برای م بغل خدا.گذشته ام سیاه شد و آینده پیش رویم تاریک است.تکه های دل م را از زیر دست و پای این و ان بر می دارم و هی می گویم ببخشید میشه کمی...دل م...غرورم زیر پاتونه....نباتی که غربت را دارد مزه مزه می کند و دلش می خواهد با تمام وجودش آن دخترک سر به هوای شاد را دوباره به زندگی برگرداند.....


۹۵/۰۵/۱۷
نبات