به من خسته و بی حوصله رحم کن.رحم کردن بلدی؟
نبات خسته بود و تمام دلش یک خواب راحت می خاست و من کشانده بودم توی خیابان ها تا برای تمام هفته اش خرید کند.برده بودمش توی یک فروشگاه و دست برده بودم توی قفسه های که قبلا حتی یک بار هم ندیده بودمش.توی قفسه ها می گشتم و فکر می کردم چه طعمی و چه رنگی خواهد داشت غذایم.رفته بودم بازار تره بار و آخر شب چیزی نداشت برای دختری خسته جز میوه های پلاسیده .نشسته بودم وسط خرید های م و نگاه می کردم به تفاوت نبات دیروز و امروزم.وقتی از فروشگاه می آمدم برای نبات یک جعبه دستمال کاغذی رنگی رنگی خریدم که یک بوی خاصی داشت.تا وقتی که هوای چشم هایش بارانی می شود و شرجی بتوانم اشک های ش را پاک کنم.نبات دلش سفر می خواهد نمی برمش.نبات دلش شادی می خواهد و خنده ندارم.نبات دلش یک روز ارام و بی دغدغه می خواهد ندارمش.نبات دارد از هم متلاشی می شود و یک گوشه از این شهر دارد زار زار گریه می کند و من...من فقط نگاهش می کنم.فقط نگاهش می کنم و تمام آرزوهایش را با بغض های م قورت می دهم.
امروز ظهر دست گذاشتم روی شانه اش اما دست م را پس زد و گفت کاش بمیری و من فقط اشک ریختم و نبات تمام غرورش شکست اما آرام و نجیب تر از همه روز های زندگی اش که می شناختم بی هیچ حرفی نگاه م کرد و گفت منو تا اینجا کشوندی برای چی؟من فقط زل می زنم به تکه تکه های نبات.انگار تا همیشه دنیا نبات قرار است تکه تکه شود.عادت کرده م به اینکه همیشه نوبت دل نبات که شود یک تکه جدا شود.عادت کرده ام به اینکه همیشه تکه ای از دل نبات جدا شود ونبات آرام تر و نجیب تر چشم های پر از اشکش را بدوزد به زمین و حرفی نزند.عادت کرده ام و نبات دیگر من را دوست ندارد.کاش جایی بروم که دیگر چشم های نبات را نبینم.کاش دور شوم از این نبات.کاش....