خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

تو نیستی که ببینی حال م را بعد از نبودن هایت.....

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

از یک جایی به بعد دیگر خسته می شوی.استیصال و درماندگی هم کم می آورد و تو همان جایی که هستی می نشینی.اشک هایت را ریخته ای.التماس هایت را کرده ای.تلاشت را کرده ای.خسته ای و دیگر نا نداری حتی نق بزنی.دست هایت خالی است.امید و آرزویت رفته است و تو....مثل وقت هایی که بچه ها توی کوچه بازی می کنند و صدای خنده هایشان را می شنوی  و مادرت در را قفل می کند و نمی گذارد که بروی کوچه.زورت به مادرت نمی رسد.آنقدر گریه می کنی و که ته ته قصه می شود سیلی به صورت یا آنقدرگریه می کنی که خسته می شوی قید کوچه و بازی را می زنی.من دیگر زورم به هیچ کس نمی رسدنه خدا،نه به دنیا،نه به دل م،نه به هیچ کس دیگرنه حتی به این کمر درد که دارد امان م را می برد و من بریده ام....آخر آخرش می رسی به یک جای که می ایستی نگاه می کنی خودت و دل ت.....بغض های ت را قورت می دهی و می گویی می گذره....تموم میشه....قبل از تمام شدنش خودت تمام می شوی.....


۹۵/۰۵/۲۱
نبات