تو نیستی که ببینی حال م را بعد از نبودن هایت.....
از یک جایی به بعد دیگر خسته می شوی.استیصال و درماندگی هم کم می آورد و تو همان جایی که هستی می نشینی.اشک هایت را ریخته ای.التماس هایت را کرده ای.تلاشت را کرده ای.خسته ای و دیگر نا نداری حتی نق بزنی.دست هایت خالی است.امید و آرزویت رفته است و تو....مثل وقت هایی که بچه ها توی کوچه بازی می کنند و صدای خنده هایشان را می شنوی و مادرت در را قفل می کند و نمی گذارد که بروی کوچه.زورت به مادرت نمی رسد.آنقدر گریه می کنی و که ته ته قصه می شود سیلی به صورت یا آنقدرگریه می کنی که خسته می شوی قید کوچه و بازی را می زنی.من دیگر زورم به هیچ کس نمی رسدنه خدا،نه به دنیا،نه به دل م،نه به هیچ کس دیگرنه حتی به این کمر درد که دارد امان م را می برد و من بریده ام....آخر آخرش می رسی به یک جای که می ایستی نگاه می کنی خودت و دل ت.....بغض های ت را قورت می دهی و می گویی می گذره....تموم میشه....قبل از تمام شدنش خودت تمام می شوی.....