خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

عبداله می آید کنارتان و می گوید زینب چراوقتی هر کسی که تیر خورد رفتی کنارشان اما برای بچه هایمان نرفتی؟....چشم های پر از اشکتان را لابد دوخته بودید به چشم های مردتان و گفته بودید اگه می رفتم برادرم خجالت می کشید....


۹۵/۰۷/۱۶
نبات