خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

نشسته بود روی پله های حیاط و داشت آقا جان را نگاه می کرد که درخت مو را می برید.سرم را گذاشتم روی شانه هایش و دست هایش را گرفتم توی دست های م گفتم اگه بگی نرو نمی رم.اصلا هر چی تو بگیزیاد فک نکن.گفت می ترسم از فرداهای تو می ترسم تو به خاطر من به خاطر آقات از دلت هم گذشتی .حرفی نزدم نمی خاستم به گذشته ها فکر کنم نمی خاستم ته دلش را خالی کنم ته دل خودم اما خالی بود خالی از عشق.گفتم دل م تنگ میشه.دست هایش را حلقه کرد دور کمرم و گفت عادت می کنی.گفتم از تنهایی می ترسم گفت هستم باهات نمی ذارم تنها بمونی نبات....بعد از آرزوهایش گفت از تک تک حسرت های توی دلش از اینکه همیشه پای آرزوهایش که رسیده زنجیر شده بود به سنت و رسم و عیب بودنش به حکم دختر بودن.گفته بود الان پدرم نیست تا من وبا حسرت هام ببینه که ببینه دخترش جای ایستاده که تمام وجودش حسرته.گفته بوداگر سنت می شکستم و  می رسیدم به آرزوهایم کسی سرزنش م نمی کرد مگه الان کسی هست که بگه امروز من انتخاب دیروز آقا جانمه نه خودم.نبات به ارزوهات فک کن بزار هر کرکردنی که دلش خاست هو هو کنه اما تو راهتو برو چیزی که می خای بهش برسی با چنگ دندون به دست بیار که انتخاب کنی راهتو زندگیتو.این زندگی حق تو نه مال منه نه مال آقات نه مال مردمی که فقط حرف می زنن زندگیتو فدای حرف مردم نکن.سرم را گذاشتم روی پاهایش و اشک های م قل خورد دل م می خاست بگویم چرا اون موقع که از دل م گذشتم نگفتی این حرفارو حالا که.....یک آه عمیق می کشم و می گویم دل تنگی اذیت م می کنه می گوید عادت می کنی به همه چیز عادت می کنی به چن سال بعد فک کن که جایی رسیدی که ارزوته.


۹۵/۰۸/۱۱
نبات