خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

لاک قرمز هم نتوانست حال م را خوب کند.نمی دانم افسردگی این روزهای م را بیاندازم تقصیر هورمون ها یا دردی که هفت قرن است مهمان دل م شده است هیچ دوست ندارد برود آنقدر که فکر می کنم او شده صاحب خانه و من باید بروم.دلتنگی نشسته است روی پتوی چل تکه م و با دهان نیمه بازش نگاه م می کند.نبات را می بینم که پشت پنجره ایستاده دارد به سه گربه ی توی حیاط خانه پشتی نگاه می کند.نباتی که تا دیروز از گربه می ترسید اما حالا توی خیابان های این شهر بیشتر ازآدم گربه می بیند و سگ.دل م می خاست جیغ بکشم و خودم را تخلیه کنم.سانازدست م را گرفته بود برده بود پارک.گفته بود جیغ بکش و من جیغ کشیده بودم آنقدر که تا یک هفته صدای م در نمی آمد.حسین گفته بود تو باید جیغ های دلت رو بکشی با این چیزا سبک نمیشی.نگاهش کرده بودم و درد دست هایش را حلقه کرده بود دور تن م و من....بغض لعنتی.....با رستاک زمزمه می کنم غلط کردی به رویاهام دست زدی...ساناز می پرسد املت بپزم می خوری؟من به نوشتن فکر می کنم.درد می شوم وقتی نمی توانم ساره را بنویسم.ساره...زمزمه می کنم ساره....ساره کجای این شهر سرگردان مانده؟ساره شده بود تمام نور زندگی ام.حالا این نور زندگی را ندارم.زندگی ام تاریک شده....بغض لعنتی....ساناز می پرسد می خوری املت؟می گویم می پزم الان.گوجه های شسته را خرد می کنم و چشمم می افتد به نبات توی آیینه .به نباتی که هیچ وقت من نبودم.نبات این روزها دم نوش دم می کند.ته چین مرغش خوب در نمی اید و ساناز گفته بود چن بار که بزاری لمش دستت میاد و خوب میشه.نگاه ش کرده بودم و فکر کرده بودم ته چین پر از رنگ است.یک جور هایی برای پختن ته چین باید عشق بریزی.حالت انقدر خوب باشد که با بوی زعفران دم کرده حالت خوش باشد.باید کسی باشد وقتی داری زعفران رابا قند می سابی عشق را توی چشم هایت ببیند.باید نمک مهربانی بپاشی توی غذا.ته چین از ان دست غذاهایست که نمی شود وقتی کم حوصله و دلتنگی بتوانی بپزی وقتی عشق کم داری نمی شود ته چین پخت.گفته بودم یاد می گیرم مثل تمام چیزای که دارم یاد می گیرم.املت را می گذارم وسط سفره ای لیمویی رنگ.ساناز می خورد و می گوید خیلی خوشمزه شده با رستاک زمزمه می کند یه رویا ازت تو سرم داشتم غلط کردی به رویاهام دست زدی...و درد دست می کشد به تمام تنم.....لقمه را با بغض فرو می دهم....

۹۵/۰۹/۰۷
نبات