خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

باز آآآکه جز تو جهان من حقیقتی ندارد....

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ب.ظ

ناامیدی مثل یک پیر زن قوز دار زشت نشسته کنارم و هی غر غر می کند.من روی تخت از درد مچاله شده بودم و به صدای نم نم باران گوش می کردم.می خاستم محلش نگذارم که برود که تنهایم بگذارد اما انگار قصد رفتن ندارد و پا روی پا انداخته وزل زده به چشم های نا امید من .....

فکر کرده بودم به نبات.به این همه سال.به نوشته هایش به بودنش،فکرهایش،خستگی هایش،دردهایش دلتنگی هایش.....بغض می کنم.به اینکه نه می تواند به جلو برود نه به عقب و هی توی خودش فرو می رود و انگار قرار است تا به ابد توی مرداب احساس فرو رود.به اینکه این همه سال از سرش گذشته و هنوز دخترک هفت قرن پیش است....

بالای پل هوایی دانشگاه ایستاده بودم رو به روی کوهای بلند و با سمانه حرف می زدم.حرف زده بود و گفته بود خسته شدم از بشور و بساب.خسته شدم از اینکه هر جا می رم اول سراغ مهدی و بچه ها رو می گیرن و انگار من نیستم.دایره ی زندگی م فکرم بچه هان و مهدی.خودمو یادم رفته.دیگه وقت نمی کنم کتاب بخونم به خودم برسمیه کلاس برم.حرف زده بود و من توی سکوت گوش دادم.حرف هایش که تمام شد گفت زوخوشحالم که توهستی که می تونم تمام حرفامو بزنم و خودمو سبک کنم نترسم از قضاوتت.تو هم حرف بزن تو هم بگو اگه تو هم حرف بزنی منم ساکت میشم و به حرفات گوش می کنم.لبخندکمرنگی می نشیند روی لب های م. سکوت لب های م را بهم می دوزد.

نگاه می کنم به نبات توی آینه.استیصال توی چشم هایش مظلوم ترش کرده.دستی می رود لای موهای م.نگاهش می کنم.الناز بالای سرم بود با یک لیوان شیر کاکائو.موهای فرش رارها کرده روی شانه هایش.یک گیره صورتی همرنگ بلوزش زده وسط موهای خرمایی رنگش.لبخند می زند می گویدزو کتابت چاپ شد من نمیرم بخرما باید بهم هدیه کنی.برگه های پاره شده را جمع می کنم.سجاده سبزم هنوز روی زمین پهن بود.ژاکت طوسی ام را می اندازم روی شانه هایم/ برگه های پاره شده را آتش می زنم.الناز فقط دیوانه بازی هایم را نگاه می کند و حرفی نمیزند.می ایستد کنار.سردم شده بود.اما باید همه را آتش می زدم.بی هیچ حرفی کنارم می نشیندو شعله های آتش را نگاه می کند.صدای عزیز جان فریدون را زیاد می کنم و هق هق گریه می کنم.

سانازم شعر ترکی اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه را خواند و دور سرم چرخاند.دیروز توی ایستگاه اتوبوس پسری گفته بود خانم برا دوستتون اسفند دود کنیدو من تلخ لبخند زده بودم.

گوشی توی دستم بود و داشتم توی اینستا چرخ می زدم.عکس های اینستایش را نشانم داد.عکس پروفایلش عکس مادرش بود.آرام گفتم شبیه مادرتی.نگاه م کرد.گفت بزرگی،رفتارت،منشت حرفات.اما احساست هنوز هنوز یه دختر 17 ساله اس.وقتی 15 سال داشتم مادرم رو تخت بیمارستان بود.تموم زندگیمون درد بود.مادر که نباشه بغضش را قورت میدهد...هیچی نیست.وقتی مردتموم شد.من م فک می کردم می میرم باهاش.هنوزم فکر می کنم که مرده ام و فقط یه جنازه متحرکم.وقتی مادرمو تونستم تنها بزارم فهمدیم دیگه هیچ دردی نمی تونه منو از پا دربیاره.درنیاورد هیچ دردی هیچ غمی.وقتی دردمیاد سراغ م فک می کنم اینا فقط یه شوخی با دلمه.غصه هیچی رو نمی خورم.مادرت هست.پدرت هست.خوشبختی نبات.سرم را می گذارم روی پاهایش و می گویم من فقط اعتماد کردم....می گوید اونی که اوردت اینجا اونی که خاسته اینجا باشی فک کن این همه نظم و نظام.فک کن به پازلای گم شده ی زندیگت.خدا خاسته اینجا باشی.صلاح دیده دروغ بشنوی و باور کنی.دلیلی داره که ناامید شی.خدا بهتر از تو میدونه.دل م می خاست لج کنم با این خدا....خدا را...خدا را...خدا را...

شده ام دختری با کفش های پاشنه نوک تیز 20سانتی که قرار است توی خیابان و کوچه های برفی راه برود.جاده سوز دارد.سرد است حتی اگر بیفتم دوباره می توانم بلند شوم و راه بروم.می توانم مگر نه؟من هنوز ایستاده ام من هنوز می توانم.....

برای م نوشته با مامان و بابام پنج شنبه رفته بودیم زیارتگاه.اولین کسی که اسمش اومد تو دهنم نبات بود.مراقب خودت باش نبات.بغض می کنم.زیاد بغض می کنم.دل م می خواهد فقط و فقط توی بغل خدا گریه کنم و تا ارام بگیرم.فقط خدا....هر بار که خاستم بلغزم وهر بار که راهم تاریک شد هر بار که دنیا برای م تنگ شد کسی حال م را با گفتن همین کلمه های کوچک پر از مهربانی خوب کرده.من گم نمی شوم وقتی توی دعاهای یکی از شما هستم.ممنون م....


۹۵/۰۹/۱۹
نبات