خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

کاش تمام شود...

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ

خانه بزرگ بود و من توی سایه های درخت های حیاط پشت حوض ایستاده بودم.مردکه چهره اش را نمی دیدم از کنارم رد شد.دل م گواهی خبر بدی را می داد.دنبال ساره می گردم.نیست.نمی خاستم بروم ترسیده بودم.مجید گفته بود زخم بستر می دونی چی؟من جوابی نداشتم.چرا دوست داشتم مرد قصه ام را این همه خار کنم؟چرا دل م خاسته بود تاوان کارهایش را پس بدهد؟چراغ اتاق مجید روشن بودو ساره نبود.ساره....ترسیده بودم نکند مرد ....هول از خواب بیدار می شوم.هوا تاریک بود و صدای حی الاصلاه از گوشی  می امد.زبان م خشک شده بود.کلمه ها هجوم اورده بودند به نوک انگشت های م.نوشتم.سرم را که بلند کردم دیدم آفتاب افتاده روی دیوار سبزو از جایی خیلی دور صدای یا کریم می آید.نوشته ها را می خوانم.شده بودم راوی قصه اما راوی ساره بود.بندهای را اضافه می کنم و بعضی هایش را حذف می کنم.دوباره می نویسم.دوباره پاک می کنم.خسته می شوم.پنجره را باز می کنم.هوا خنک بود.آهنگ وقت های افسردگی ام را پلی می کنم.باز یه بغضی گلومو گرفته...تمام قصه ام از ساره شده همین چند کلمه.هوا خنک بود وتوی آسمان چند لک ابر بود.باید صبحانه اماده می کردم.خیارو گوجه ها را خرد می کنم.اتاق پر می شود از عطر گل محمدی.فکر کرده بودم زمستان شده و من باید لباس زمستانی بپوشم.دل م برف خاسته بود و این شهر لعنتی ندارد.صورتم را بین دست هایم پنهان می کنم و فکر می کنم.به اتفاق هایی که دارد احساسم را سینوسی می کند.من را از بالای منحی پرت می کند پایین منحنی.فکر می کنم ساره کجاست؟اگر برنگشت...نور امده بود وسط اتاق و افتاده بود روی شلوار سبزم.دلم شال سبز خاسته بود.دیگر نمیشد نشست و نوشت یا حتی فکر کرد.باید می رفتم سرکار دیرم شده بود...

۹۵/۱۰/۰۴
نبات