خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

یه جوری عاشقت هستم که بی تو ساده می میرم...

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از آب زدم بیرون.لباس های خیس چسبیده بود به تنم.قطره های آب از موهای بلندم می چکید.دست هایش را باز کرد برایم.آفتاب خورد به چشم های م و بستم.خندیدو من فقط صدای خنده شنیدم.توی دل م شاد بودم.دست های م را حلقه کرده بودم دور گردنش.خندیده بودیم.تنش بوی دریا می داد.نگاه کردم به کودک م که داشت می رفت توی دریا.دویدم سمتش.آسمان سیاه شد.ترسیدم.کودک م ...پاهایم لرزیدنگاهش کردم..مرد نبود او بودایستاده بود وداشت می خندید....جیغ کشیدم.بلند شدم.از یک جایی سوز می امد.پنجره بسته بود.سردم شده بود.بدنم مور مور شدهوا سرد نیست اما انگار من زیادی نازک نارنجی شده ام.فک کرده بودم به زمستان هفت قرن پپش.او بودبیشتر سردم شد.چراغ را روشن می کنم.پتو را دور خودم می پیچم.صدای گربه ها از پشت پنجره می آمد.دانه های درشت عرق روی پیشانی تب کرده ام از کنار گوشم افتاد زیر گلویم.زل زدم به گلدان قرمز پشت پنجره که گلش خشک شده.دست های م حلقه شده بود دور گردن مرد....قلبم داشت گوم گوم می زد.گوش می کنم به تیک تیک ساعت.ساعت تازه شده بود سه و ده دقیقه کو تا صبح لعنتی....اتاق پر شده بود از بوی دریا....از تنهایی...ازترس.....نگاه کرده بودم به چشم های خیس نبات و دلم سوخت برایش.

دلتنگی نشسته روی قلبم و انگار نمی خواهد بلند شود.

شنیدنش برای م سخت بود.آن هم درست وقتی که فکر می کردم بلاخره دارد تمام می شود این روزهای دلهره آور و سخت.منی که فکر می کردم باید ایمان بیاورم به اینکه بلاخره بعد تمام سختی ها آسانی هست.سخت بود انگار یک یخ بزرگ را به آغوش کشیده باشم.یخ کردم و لبخند زدم به خدای م.یخ کردم...

این روزها هوای شهر شبیه اوایل فرودین است نه دی ماه....

کابوس ها رهای م نمی کنند...

۹۵/۱۰/۲۲
نبات