خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

از ننوشتن خسته ام.دلم آن شهود را می خواهد ان خیال های واقعی را.ساره با تاب سفید و دامن بلند سبز رو به روی چشم های م قدم می زند.قفسه کتاب های م را مرتب می کند و برای م چای هل دم می کند.اما حرفی نمی زند.نگاهش می کنم.چیزی نمی دانم.انگار از اول نبوده.یا همیشه ساره همین بوده.با نوشتن بود که می دانستم کجا ایستاده ام و قرار است کجا بروم و این روزها خودم را سپرده ام دست باد که هر جا که خاست من را ببرد.خسته ام.خودم را زیر پتوی چهل تکه ام پنهان کرده ام و ساره را نگاه می کنم.ساره تصویر زن کامل و ساده ای بود.زنی که موهای بلندش را رها کرده روی شانه های لختش دست هایش بوی گل های عباسی را می دهد. بلد است بنشیند رو به روی مرد دکمه پیراهنش را بدوزد بلد است خوب آشپزی کندبلد است لالایی بخواند برای کودکش... بلد است عشق بازی....تصویر ساره چه معصومانه بود....چشم های م را می بندم و اشک قل می خورد روی صورتم.نگاه ش می کنم.....حواسم به روزهای نبات نیست.حواسم نیست نبات دارد خودش را نیست می کند که ساره را به ثبت برساند.حواسم به تصویر ساره نیست که دارد معصومانه دروغ می گوید....حواس م نیست چقدر خسته شده ام از این همه دویدن و نرسیدن....نرسیدن....

۹۵/۱۱/۰۳
نبات