خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

سر کشیده بودم توی روزنامه ها.توی شلوغ بازار تیترهای راست و دروغ سیاسی،کینه ها و دشمنی ها،تحلیل های روی خط قرمزها شماره ها را گرفته بودم و رفته بودم پشت لطفا منتظر باشید...نه نمی تونم کمکتون کنم...باید برام توضیح بدید چی تو فکرتونه...من داستان نویس نیستم...می تونید سر بزنید به کلاس های خبرنگاری...خسته شدم و می دانستم کسی جواب نمی دهدبه یقین می دانم راه ش این نیست...جلوی دکه ی روزنامه فروشی نشستم.حس کردم نبات چه درمانده شده.چه توی کلمه هایش عجز و درماندگی ریخته.چقدر پشت تک تک کلمه هایش خواستن ریخته توانستن اما ....چه آزادی کلمه ی مزخرفی بوده...فکر کرده بودم که خوب قرار است بعد این همه تلاش بی فایده کجای روح م صیقل بخود؟اصلا صیقل هم خورده و من خوب درخشیدم قرار است کجا بدرخشم؟اصلا چرا باید بدرخشم؟نگاه کره بودم به روزنامه ها مرد آرام قصه ام که با چشم هایی که حتی من هم نمی شناسم آن گوشه کوچک قرار است کارهای بزرگ بکند.مردی که پشت لبخندش قرار است عشق را به تصویر بکشاند.مردی که قرار است با چنگ و دندان پاکی دل ش را نگه دارد...مرد قصه ام...چشم های م را می بندم و فکر می کنم چرا رها نمی کنم؟روزنامه ها را همان جا رها می کنم و می گویم به درک....بوی سبزی تازه روی گاری چوبی حال م را خوب می کند.بوی خاک باران خورده...بسته های کوچک ریحان و شاهی و تره ....فکر می کنم هنوز وقت دارم...شاید هنوز وقت باشد....

ولو شده بودم روی زمین وزل زده بودم به گلدان قرمز پشت پنجره.روز اولی که خریده بودم چه ترکیب گل برگ های ریز سبز با گلدان قرمز بهم می آمد.چرا فراموش کرده بودم گل رسیدگی همیشگی می خواهد؟شاید چون زیاد اب داده ام خشک شده.چرا یادم رفته بود گل آفتاب می خواهد . مراقبت می خواهد.وقتی فهمیدم دارد خشک می شود برایش خاک برگ گرفتم.خاکش را عوض کردم اب دادم نور دادم.اما چرا...چرا گل م مرد؟

از قصه هایی که می نویسم بدم می آید.از قصه هایی که نمی نویسم بدم می آید.از اینکه باید بروم و مانده ام بدم می آید.از اینکه باید بمانم و می روم بدم می آید.از اینکه کلمه ها حالم را خوب نمی کنند بدم می اید.از اینکه حالم با کلمه ها خوب نمی شود بدم می آید. شعر می خوانم حالم خوب نمی شود.شعر نمی خوانم و حالم خوب نمی شود.راه می روم و با خودم حرف می زنم.می نشینم و با خودم حرف می زنم.می خوابم و با خودم حرف می زنم.خرید می کنم و حالم خوب نمیشود.خسته ام.

سوار کشتی شدم.بادبان امید را کشیدم و حرکت کردم.آمده ام وسط دریا.کشتی سوراخ شده.حالا من وسط دریا .از دست و پا زدن خسته ام.از تلاش بیهوده خسته شدم.دوست دارم خودم را رها کنم که بمیرم....کاش غرق شوم و بمیرم اصلا.

کاش فراموش کنم.کاش میشدبرگشت به گذشته.کاش می شد رفت به فرداها.کاش میشد هر جا بود جز همین جا.کاش می شد بروم یک جایی گم شوم...

۹۵/۱۲/۱۷
نبات