وبغضی یخ می زند کنج گلویم...
دلم نوشتن می خواهد.کلمه ها از سرو کول دست هایم بالا می روند اما حوصله نوشتن ندارم...ندارم چون نمی خواهم دوباره بنویسم.حال م خوب نیست.رفتم بام.یک گوشه ان بالاها تنها نشستم.به کابوس شب های م فکر کردم...خواب کودکی را می بینم که با چشم های معصوم ش نگاه م می کند و نمی تواند ببیند....نمی تواند ببیند و من درد می کشم.بچه من نیست اما من درد می کشم...اگر بچه من باشد....نشستم و شهر را توی شب نگاه کردم و به سکوت شب گوش دادم.حال م خوب نیست...کلافه ام.بی حوصله.ماه مان شروع کرده به قرص خوردن.سر درد های مزمن ش کوتاه آمده و گوشه نشین شده...ماه مان می گوید بهتر است....نگرانی های م بی پایان شده.....فکر کرده بودم به اینکه من ادم بدی هستم؟من آدم زیاد بدی نیستم؟هستم؟آنقدر بد هستم که کودک م بخواهد عقوبت بدی های من را ببیند؟من شاید بد باشم اما بدجنس نیستم..ذاتم بد نیست....بغضم می آید و به چشم های معصومانه کودک فکر می کنم....فکر می کنم....روی بلندی می ایستم و دلم پرواز می خواهد....کاش بال داشتم و پرواز می کردم...به جای بال بال زدن بین رویاها و سراب های واقعی بال می زدم و می نشستم جای که آشیانه ام باشد...