خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

وبغضی یخ می زند کنج گلویم...

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ

دلم نوشتن می خواهد.کلمه ها از سرو کول دست هایم بالا می روند اما حوصله نوشتن ندارم...ندارم چون نمی خواهم دوباره بنویسم.حال م خوب نیست.رفتم بام.یک گوشه ان بالاها تنها نشستم.به کابوس شب های م فکر کردم...خواب کودکی را می بینم که با چشم های معصوم ش نگاه م می کند و نمی تواند ببیند....نمی تواند ببیند و من درد می کشم.بچه من نیست اما من درد می کشم...اگر بچه من باشد....نشستم و شهر را توی شب نگاه کردم و به سکوت شب گوش دادم.حال م خوب نیست...کلافه ام.بی حوصله.ماه مان شروع کرده به قرص خوردن.سر درد های مزمن ش کوتاه آمده و گوشه نشین شده...ماه مان می گوید بهتر است....نگرانی های م بی پایان شده.....فکر کرده بودم به اینکه من ادم بدی هستم؟من آدم زیاد بدی نیستم؟هستم؟آنقدر بد هستم که کودک م بخواهد عقوبت بدی های من را ببیند؟من شاید بد باشم اما بدجنس نیستم..ذاتم بد نیست....بغضم می آید و به چشم های معصومانه کودک فکر می کنم....فکر می کنم....روی بلندی می ایستم و دلم پرواز می خواهد....کاش بال داشتم و پرواز می کردم...به جای بال بال زدن بین رویاها و سراب های واقعی بال می زدم و می نشستم جای که آشیانه ام باشد...

۹۶/۰۵/۱۱
نبات