خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

بعد از آن شب سرد تو را جای خدا عبادت کردم....

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

در خانه را می بندم و اشک هایم قل می خورد روی صورت م.کنار حوض می نشینم و به سایه درخت ها توی آب نگاه می کنم.او دختری نبود که من همه ی این سال ها می شناختم.باید وقتی با خنده های مستانه اش شریک میشدم می فهمیدم.وقتی با دست هایش روی میز ضرب می گرفت و اهنگ های ترکی زمزمه می کرد می فهمیدم.وقتی می رقصید می فهمیدم که پشت این چشم های شاد و لب های خندان چه آدم غمگینی نشسته.خنده هایش نیشخندی بود برای تمام تلخی های زندگی اش،برای تمام روزهای سخت زندگی اش.بعد از ساعت ها انتظاررفته بودیم داخل.دوست نداشت من باشم اما مدارک را سفتتوی دست هایم نگه داشته بودم و هر بار که گفته بوود بده من گفته بودم نه راحتم. دکتر با بلوز آلبالویی رنگ و کفش های قرمز لبخند زد.عکس ها را دادم دستش.بعد خیلی ارام و متین با صدایی که می لرزید گفت چشم سمت چپمو نمی تونم ببندم.بروهام حرکت نمیکنه پاهام داره بی حس میشه کمرم بلند شدنی می گیره....دکتر داشت عکس را نگاه می کرد....بعد نگاه کرد به چشم هایم و لبخند زدو گفت دکترای قبلی گفتن اگر عمل شم بهوش نمیام و اگر بیوپسی شم ممکنه فلج...حرفش را قورت داد.دکتر تمام مدت گوش داد و گفت جای خیلی بدی از مغزه بهش میگن بصل النخاع.عملش خیلی سخته اما ....بزار بمونه عکسا پیشه من .تو کمسیون مطرح می کنم و خبر میدم بهتون یه شماره تماس بدین...من لبخند شده بودم تا بغض م را قورت بدهم.یک چیزی روی قلبم سنگینی می کرد....سکوت بودیم.می دانستم یک نوع تومور دارد اما چیزی نمی دانستم.فکر می کردم عمل که شود خوب می شود.هنوزم مطمئنم که خوب می شود.دست م را فرو می برم توی آب و ماهی های قرمز از هول مرگ فرار می کنند...اشک م چکه می کند روی چادر سیاه م.....

۹۶/۰۶/۱۹
نبات