خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

حواسم هست به زندگی...

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ
چقدر از ظهر گذشته؟نمی دانم.کسل شده بودم، بی حوصله و خسته.خستگی نشسته بود روی شانه ام و گردن م درد می کرد...کتاب هایم را جمع می کنم.برگه یادداشت هایم را ورق می زنم...هنوز پیشرفت چشمگیری نکردم.هنوز انگار حتی قدم اول را هم برنداشته ام....دیشب وقت نکرده بودم زنگ بزنم ماه مان.دلم تنگ شده بود برایش کاش بشود زودتر برگردم.زنگ می زنم ماه مان می گوید هوا ابریه اما آسمون هنوز یه دله نشده که بباره..نگفتم که دل تنگ م....دلم باران خاسته بود.توی این شهر لعنتی بارانی نیست....دل م پاییز شهرم را خاسته بود.شهری که تمام تغییرات فصلی را می توانی ببینی...پاییزی که باران دارد یک عالم برگ زرد زیر پایت که وقتی راه بروی خش خش برگ ها را حس کنی....شهری که می توانی پاییز را با تمام وجودتت نفس بکشی..... دلم یک عصرانه خاسته بود تا با یک نفر بنشینم و حرف بزنم.گوشی موبایلم را چک می کنم کسی نبود که دعوتش کنم به یک چای داغ با کیک خانگی....می روم.کجا؟تجریش.می روم شاید تجریش معجزه کند.تجریش زنده بود.پر بود از زن ها و مردهایی که بچه هایشان را کول کرده بودند.لبوی داغ وآش رشته و صدای دست فروش ها....شاید کسی هم مثل من بود.تنها.نگاه نمی کردم به چشم زن ها..می ترسیدم نگاهم را بخوانند.یک جای خیلی دور صدای پر از خنده نبات می آمد....راه می رفتم و سعی می کردم فقط گوش کنم....چشم باز کردم دیدم رو به روی امام زاده صالح ایستاده ام و دارم صدای اذان را گوش می کنم....با آب خنک وضو می گیرم و بعد هم مینشینم توی سجاده....اول ربیع امده....موقع برگشت برای خودم یک لاک آبی می خرم.....حالا زندگی دارد از نوک انگشت های آبی م می دود به صفحه سفید.....



۹۶/۰۸/۲۸
نبات