خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

زنگ زده بود وتردید کرده بودم که جواب بدهم یانه....تا گفتم بله؟گفت رفتی اون جهنم دره که چیکار؟...لحنش تند بود و فهمیده بودم ترسیده.خیلی زیاد هم ترسیده.دل آشوبه داشته که تا الان سیصد بار زنگ زده و دوباره....می دانستم زنگ زده که غر بزند و دعوا کند و دوباره..می دانستم بحث نباید بکنم..... باید آرامش کنم....باید سکوت می کردم تا تمام نق های دنیا را بزند تا آرام بگیرد.....گفت نبات برگرد....برگردش پر بود از التماس..مثل ماه مان ها حرف می زد نگران بود و دل آشوب.....صدای بلندش آرام شد و گفت نبات.....گفتم کلم بروکلی خوردی؟آیسا مهمونم بود غروبی رفته بودم تره بار تجریش.می دونی عطاری های رنگی رنگی.گل محمدی های خشک شده.لیف های رنگی رنگی.ظرفای مسی...تازه من پنج تا تیله خریدم تیله بازی یادته؟میوه فروشی های شلوغ ....مستم می کنه.کلم بروکلی ها رو شسته بودم و داشتم مزه مزه می کردم....راستی تو می دونی من توی زندگی قبلیم گاو بودم؟باور کن انقدر که من به این علف های سبز علاقه دارم شاید گاوها علاقه نداشته باشن هنوزم قصد مردن ندارم کلم بروکلی تازه تجربه کردم و نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم...فک می کنم با شیره انگور و سرکه معرکه بشه....گفتم خوبم...حس نکردم که زمین تکون خورده فقط با جیغ جیغ بچه ها آیسا گفت زلزله شده و تا من از جام تکون بخورم تموم شده بود....زیادی شلوغش کردن.....گفته بودم سرگیجه ی بعدش حالم را خراب کرده بودفقط خودمو سپردم به خداهه.....خندیده بودم و گفته بودم نمی دونی که امشب اگه عزارئیلم می اومد سراغم می گفت به به چه دختر خوشگلی آخه می دونی که چتری چقد بهم میاد.چتری  داشتم و پشت چشامم خط چشم کشیده بودم و لباس خوشگل پوشیده بودم و یه عالم رقصیده بودم و وقتی عزارئیل می خاست جونمو بگیره فک کنم می گفت حیفه این دختر بزار حالا خوش باشه و جونمو نمی گرفت خندید...آرام شده بود و آرام گرفتم....موقع خداحافظی گفت نبات....گفتم بله...گفت نبات....بله..تا صبح نخواب یابرو بیرون گفتم والا زلزله شاید منو نکشه اما سرمای بیرون حتما منو می کشه...گفتم نگران نباش خدا نگرانمه....سکوت کرد گفتم ممنون که زنگ زدی....نگفتم لعنتی وقتی هیچ چیز دوست داشتنی توی این دنیا ندارم و همه تو بودی که حالا ندارمت....هیچ امیدی به فرداهایم ندارم هیچ تلاشی برای نمردن نخواهم کرد...وقتی خیلی وقت است که تمام دلخوشی هایم مرده و فقط دارم توی روزمرگی هایم دست و پا می زنم...برای لبخند ماه مان است که زورمی زنم که بخندم که بخندد....مرگ قشنگ ترین لحظه ی زندگیست برایم....

۹۶/۱۰/۰۱
نبات