خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دانه های برف ریزد روی مویش روی شانه....

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ

برف می بارید.نبات با بلوز یقه اسکی عسلی رنگ و شلوار جین ایستاد کنار در و گفت می آیی برویم برف بازی؟....نگاهش کرده بودم توی چشم هایش ذوق بود.دراز کشیده بودم و داشتم کتاب می خواندم.کتاب را می گذارم کنار و معتمدی می خواندآتش سوزان عشقش می کشد در دل زبانه می رود همچون نسیمی می گریزد شاعرانه......پالتویم را می پوشم و دست های نبات را می گیرم...بغض می کنم...نمی دانم شاید این احساس من است یا شاید تمام دخترکان سرزمین م که وقتی برف می آید دلشان می خواهد کسی بگوید میای بریم برف بازی؟یا توی برف قدم بزنند و صدای قرچ قرچ برف را حس کنند و بخندند....

۹۶/۱۱/۰۸
نبات