خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دلم نوشتن می خواهد و وقتی می خواهم حرفی بزنم کلمه ها از دستم سر می خورند و می افتند و هزار تکه می شوند و می شوم سکوت....پرم از احساسات ناتمام و نوشته های که تا نیمه رسیده و بعدرها شده....به ازای تمام حرف های که باید بزنم سکوت می کنم هزار هزار غم دور دلم میتند و من ...انگار گم شده ام.... توی تاریکی شب وسط اقیانوس دارم دست و پا می زنم و فریاد اما کسی صدایم را نمی شنود ....صداها را از دور می شنوم....یادم باشد توی یک همچین شبی چقدر پر بودم از درد.....

نگاه م خورد به چشم های سبز مرد...نگاهش پر بود از غم و من چقدر دلم می خواست غم چشم هایش را پاک کنم... 

۹۶/۱۱/۱۳
نبات