تو را بار دگر جستم میان مرزهای خواب و بیداری....
جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ب.ظ
دلم نوشتن می خواهد و وقتی می خواهم حرفی بزنم کلمه ها از دستم سر می خورند و می افتند و هزار تکه می شوند و می شوم سکوت....پرم از احساسات ناتمام و نوشته های که تا نیمه رسیده و بعدرها شده....به ازای تمام حرف های که باید بزنم سکوت می کنم هزار هزار غم دور دلم میتند و من ...انگار گم شده ام.... توی تاریکی شب وسط اقیانوس دارم دست و پا می زنم و فریاد اما کسی صدایم را نمی شنود ....صداها را از دور می شنوم....یادم باشد توی یک همچین شبی چقدر پر بودم از درد.....
نگاه م خورد به چشم های سبز مرد...نگاهش پر بود از غم و من چقدر دلم می خواست غم چشم هایش را پاک کنم...
۹۶/۱۱/۱۳