خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

آدم دم رفتن همش دلشوره می گیره....

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

موهایم را جمع می کنم و می گذارم زیر کلاه.عینک را می زنم توی چشم هایم.بعد سر می خورم توی آب....خوب نمی توانم هوا بگیرم.سرعت پاهایم خوب نیست یکی را سریع می زنم و دیگری را ارام.دست هایم پر قدرت نیست...مربی می گوید دست هایت را بالای سرت بگیر سر بخور تو آب و حالا پاهایت را تکان بده....دکتر خیره می شود توی چشم هایم و می گویدنفس عمیق بکش نبات دیگه حق نداری به او فکر کنی.قرار بود این مدت انقدر ازش بگی بنویسی که تمام خاطراتش فراموش بشه.فک کن منم اویت.بهت خیانت کردم.بهت دروغ گفتم احساساتتو ندید گرفتمو بازیت دادم....الان من اینجام می خوای چیکار کنی؟قلبم به شماره می افتد حتی تصور هم نکرده ام شاید دوباره ببینمش.....سرم را از توی آب می آورم بیرون که هوا بگیرم آب می رود توی دهانم و تعادلم را از دست می دهم.دست و پا می زنم.مربی می گوید دست و پا نزن.ادامه بده.هوا رو داخل اب خالی کن تا سبک شی....می دوم سمت توالت هر چه خورده بودم بالا می آورم و مامان می گوید فراموشش کن.سکوت می کنم.شبیه سکوتی که توی خرابه های بم بعد از زلزله است.چند آرزویم زیر آور نبودن های او دفن شده....مربی می گوید چشماتو باز کن کف استخر و ببین تا کج نری.....مامان می گوید چشماتو باز کن او رفته نیست مُرد....دست و پا زدم که یادم برود که فراموشش کنم و هر بار بیشتر بیشتر توی دلم زنده شد....نگاهش می کنم دکتر شبیه او نیست.لحن حرف زدنش شبیه او نیست تن صدایش شبیه او نیست... دکتر می گوید تا وقتی خودت نخای من نمی تونم کمکت کنم نه من نه کسه دیگه.باید بخوای که فراموشش کنی..باید بخوای که خوب شی...مربی داد می زند هوا بگیر.سرعت پاهاتو یکسان کن.نفس بگیر...خالی کن...زود باش دختر بلد نیستی نفس بگیری...دستت که می رسه تو آب اون یکی رو ببر تو...نشسته بودیم روی نیمکت و من بستنی توت فرنگی می خوردم تمامش آب شده بودخندیدگفت یادم باشه بستنی خوردنم بلد نیستی تو...خندیدم.بستنی را از دستم گرفت و انداخت توی سطل با دستمال لب هایم را پاک کرد و نگاه کرد توی چشم های م دست کشید روی موهایم...نبات تو خیلی خوبی.لبخند زدم دکتر پرسید نبات تا کی؟تا چند سال دیگه...اشک هایم قل می خورد توی صورتم.دست هایش را باز می کند و خودم را توی بغلش جا کردم بوی دریا می داد....رسیدم به انتها.مربی دست زد گفت عالیه.تکیه می دهم به دیوار استخر و مربی می گوید خوبه ...دکتر می گوید دوباره شروع کن ..مربی می گوید دوباره شروع کن....

۹۶/۱۱/۱۵
نبات