خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

داشتم ماهی سرخ می کردم  که دلم خاست این ها را بنویسم....اینکه تا همین چند وقت پیش من حتی املت را هم مزه نکرده بودم چه برسد به اینکه بخواهم یک روز برای خودم درست کنم ان هم با فلفل دلمه ای!!!!فکر می کنم مزاج غذایی ام تغییر کرده منی که تا همین چند وقت پیش فقط پلو را غذا می دانستم الان شاید هفته ای یکی دوبار میلم بکشد پلو بخورم....اما عاشق مزه های جدید شده ام .هر جا که می رویم ترجیح می دهم عذای جدیدی را امتحان کنم هر چند وقتی بر می گردیم تمام دل و روده ام بهم می ریزد اما انگار دوست دارم این تغییر را.....عاشق کلم بروکلی شده ام... توی ساندویچ هایم  گوجه های خوشمزه قرمز را قاچ می کنم همراه با کلم های سفید و قرمز.....بادمجان را سرخ می کنم و داغ داغ می خورم و به به می گویم....منی که ماه مان هر وقت که دلش می خواست برای ما پلو و خورشت می گذاشت و برای خودش بادمجان سرخ می کرد....هر بار که توی خانه باشم یک غذای جدید سرج می کنم و درست می کنم حالا برای یک بار هم که شده....منی که برای بوی ماهی اه و پیف می کردم خودم می روم یکی که تازه باشد را انتخاب می کنم و بی خیال بوی گندش خوش عطر و خوش طعمش می کنم....شاید دلم می خواهد افکارم را دلم را همین طور تغییر بدهم....

هیچ  وقت فکر نکردم که دختر خوب و با وقاری هستم......امروز وقتی خانم همکار داشت از حسادت می مرد من حسود نشدم....من هیچ وقت حسود نبودم...بدجنس بد ذاتم نبودم....اما می دونم خرده شیشه دارم اونم اساسی....می دونم دارم بد میشم....اما دلم نمی خواد باشم....می خوام تو باشی...برگشتم طرفت....اومدم دستامو بگیری و بغلم کنی تا اروم بگیرم....نرو...هیچ وقت....حتی وقتی از اعصبانیت سرت داد زدم و خودت و خدایتتو با تلخیم روندم نرو...بمون....خدا من بدون تو هیچ م...پوچم....من بدون تو نیستم....نذار تو گردابی که این روزا دچارشم غرق شم....خودت بگیر دستامو....حتی وقتی انقد ازم بدت اومد که دلت بخواد بمیرم....بازم دوسم داشته باش...خب؟؟؟

دلم می خواهد یک روز صبح توی خیابان قدم بزنم که شب قبلش با غریبه ای حرف زده باشم که هیچ خاطره ای با او نداشتم... حرف بزنم و حرف بزند....صدایم هر لحظه بلند تر شود و تمام وجودم را بگوید....نترسد....رها شود....امروز زیر باران بدانم او یک غریبه بود که دیگر هرگز نمی بینمش....

وقتی داشتم این ها را می نوشتم عطر پونه و گل محمدی ماست و خیاری که ساناز داشت درست می کرد اتاق را پر کرده بودو صدای نم نم باران پشت پنجره  و من لم داده بودم روی تخت می نوشتم و به صدای دلنشین حرمان گوش می دادم....


۹۷/۰۱/۲۶
نبات