خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

وقتی فقط کودکی هستیم نمی دانیم چه می خواهیم شناختی از محیط اطراف نداریم تمام دنیا حول محور ما و آرزوهای کوچکمان می گذرد. دست های آقا جان می شود مامن و بغل ماه مان می شود تمام دنیایمان.ماه مان تمام آرزوهای ما را براورده می کند و کسی هست مهربان تر از خدا.تمام درد ما زخمی شدن سر زانوها توی بازی ها و یا پاره کردن مشق ها توسط داداشی های بدجنس....آقا جان می تواند با یک دستش ما را بلند کند و بگذارد روی شانه هایش تا تمام دنیا را ببینیم و خنده های از ته دل سر بدهیم و ذوق کنیم و باور کنیم که فقط کافی است دست دراز کنیم تا هر چه که می خواهیم را بدست بیاوریم......بزرگ می شویم.....ماه مان هنوز می تواند برای ما سنگ صبور باشد آقا جان هنوز می تواند تکیه باشد اما....بزرگ شده ایم و می خواهیم روی پای خودمان باایستیم.....رهایشان می کنیم و تا خوردن یک چای بهار نارنج کنارمان بشود حسرت برایشان....که برای شنیدن صدایمان از راه دور شوق شوند وبعدش شنیذن لطفا پیغام بگذارید اشک نی نی کند پشت چشم هایشان....و چشم هایشان همیشه نگران....نامش خود خواهیست؟...کی قرار است نوبتشان شود که بنشینیم پای حرف هایشان...ارزوهایشان....پای دلشان....کی قرار است برسد روزی که ماه مان از دلش بگوید؟....که تمام زندگیشان تا وقتی کودکی بودیم شده بود داشتن تمام خنده های ما...حالا از دور دوست داشتنمان......بی تو من به گریه می رسم نه نگو به تو نمی رسم..صدای حجت را بلند می کنم...نه نرو نمی گذارم.....بغضم را قورت می دهم و تمام گوجه سبز هایی که هر بار اوردم که بخورم یاده فندوقی افتادم و بغض م را قورت دادم که می گفت عمه جون بریم برام چاقاله بخر و من هی گفته بودم عمه آلوچه گوجه سبز نه چاقاله دختر گل م.....حالا پلاسیده شده و من باید بریزمشان دور...چرا آمدم؟چرا ماندم؟چرا می خواهم بروم؟چرا بر نمی گردم؟تا کجا قرار است بروم؟توی همه ی سوال های بی جوابم چشم های پر از بغض ماه مان می آید جلوی چشمم که به آرزوهات برس....نبات تو حقت شادیه....مینشینم و خودم را مرور می کنم....

دکتر کاغذ را گذاشت جلویم و گفت بنویس....تو که بلد نیستی حرف بزنی بنویس....نگفته بودی نوشتن بهم آرامش میده؟بنویس....فکر می کنم به خواب هایم....به کابوس هایم....منطقی میشوم....از زندگی ام راضی هستم؟درسم؟دورهای آموزشی ام؟....غربت؟دوری؟ بروم؟چرا؟بمانم؟چرا؟برگردم؟چرا؟.....چشم های نگران ماه مان...بی قراری های مردانه آقا جان...سر درد های بی دلیل ماه مان....چشم های داداشی و بغض های مردانه اش.... از هیچ کدام از این ها حرفی نمی زنم لبخند میزنم و می نویسم خداهه شکرت تنم سالمه خانواده خوبم کنارم هستند....هنوز نتونستم با مرگ او کنار بیام وهنوز نتونستم از زیر سایه ی دلتنگی ش بیرون بیام....شاد نیستم از ته دل اما خندیدن بلدم....بی خیال شدن ها رو خوب یاد گرفتم....سرم را بلند می کنم دکتر داشت نگاه م می کرد...بغض م را قورت می دهم و می نویسم...یه جاهایی یه لحظه هایی دردم میاد و می فهمم من اشتباهیم...جای درستی از زندگیم نیستم.....برگه را می گذارم جلوی میز....روی برگه ی دکتر را می خوانم....ترس....اضطراب....استرس....ترس...ترس...ترس....استرس....دکتر می پرسد وقتایی که فکرای بد میاد سراغت چیکار می کنی؟...می نویسم وقتایی که تلخی ها هجوم می ارند و من منتظر هیچ چیزی نیستم با یک فنجان چای نبات با کلی تلخی می ایم اینجا و می نویسم....می نویسم....


۹۷/۰۳/۰۴
نبات