خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

خیال قشنگ تو تابان شده...شب غربتم نقره باران شده

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ب.ظ

سلام خوبی خدا جان؟حالت چطور است؟خوبی عزیز جان؟من؟!!!من که هیچی این روزها فقط گشنگی می کشم...دریغ از یک آیه...دریغ از یک لحظه اندیشه....از رمضان فقط همین نخوردن را بلدم و ....آقای خدا چه شد که من و تو این همه دور شدیم از هم؟چه اتفاقی افتاد که من این همه دور شدم از تو؟چه شد که دیوار اعتمادم به تو شکست؟....چرا دیگر صدای مخملی ات را نمی شنوم؟....

آقای خدا مردم چگونه زندگی می کنند؟دلم ماشین جنتو می خواهد من حتی یک دو چرخه هم ندارم....دلم خانه می خواهد....مردم چطورخانه های خوب می خرن؟چطور توی خانه اشان یک کتابخانه بزرگ دارند؟چطور توی خانه شان یک گل خانه بزرگ دارند؟من دلم خانه می خواهد با یک آشپزخانه بزرگ با یک اتاق کار....با یک بالکن که یک عالم گل داشته باشد....چرا من حتی نمی توانم مستقل باشم؟کار می کنم به سختی اما پولم برکت ندارد....ته تهش بشود بتوانم پول شهریه دوره هایم را بدهم....خداهه این رویای من نیست....کارمند جز بودن....این نبات نیست که من می خواهمش...می شود کمکم کنی؟....

آقای خدا من تمام زورم را می زنم که دختر خوبی باشم...اما دارم به نبات بد می کنم...خیلی هم دارم بد می کنم....نبات را از دست من نجات بده...خسته ام کلافه ام اصلا من باید همان ده فرودین هاهزار قرن پیش می مردم چرا وقتی فهمیدم تو چقدر بد هستی طلاقت ندادم که گورت را گم کنی بروی؟چرا همان روز که فهمیدم چقدر خدای بدی هستی تمامت نکردم؟چرا کش دادمت و اورده ام تا اینجا...تا اینجا که ته ته دلم را خالی کنی و به هیچ برسم؟...من که همیشه تو را دوست داشتم همیشه بغلی تو بودم و جز تو....وقتی صدای مخملی ات را دریغ کردی از من....دیگر دلم نخاسته تو را....من ایمان کمم هم دارد ته می شکد ...لطفا نگذار این طناب پوسیده پاره شود و من برای همیشه تو را از دست بدهم....

خواندم،نوشتم،کشیدم،زدم،رفتم،ماندم،آمدم،برگشتم،خندیم،گریه کردم،...تمام فعل های دنیا را صرف کردم تا تو را فراموش کنم و نشد....

توی یک همچین روزهای توی یک همچین سحری های بود که زنگ زدی و گفتی نبات من تو رو تا همیشه دوست دارم......بعد صدای اذان پیچید....


۹۷/۰۳/۰۸
نبات