خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

برای توست که چشم هایم می بارد که تازه شوم....

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ

خسته ام.بیمار و رنجور و تکیده ام.هنوز از دردها پناه می اورم توی بغلت.هنوز می ترسم که رهایم کنی....هنوز می ترسم از نبودن هایت...دختر خوبی نیستم....ماه مان گفته بود سعی کن دختر خوبی باشی....گفتم اگه سعی کردمو نشدم اون وقت چی؟...گفت تو اگه واقعا تلاش کنی من می فهمم....دیگر جوابش را ندادم....او ملاک هایش خوب و بد بودن خهای خودش بود نه تلاش من.....من تمام زورم را زدم از شیره ی جانم هم گذشتم تا دختر خوبی باشم تا بنده ی خوبی باشم برایت...ماه مان قضاوتم می کند...تو هم خودت قضاوت می کنی....من برای خوب بودن از پا افتادم و تو حتی نخاستی حتی نخاستی یک گوشه چشمی نگاه کنی به تمام من....اصلا قبول من بد....من بد....تو خوب باش...تو خدای مهربانی باش که قصه ی خوب بودنت لالایی تمام  بی قراری هایم شده.....با فاطمه رفته بودیم بیرون که توی حراجی ها چرخی بزنیم و خرید کنیم....دست روی هر چیزی که گذاشتم گران بود...فاطمه گفت از بس خوش پسندی....من هم جنس خوب و بد را بلدم....بیا خودت قلبم را توی مشتت بگیر و بیا لب هایت را بگذار رویش و بگو آرام باش من برای تو کافی ام....


۹۷/۰۳/۱۷
نبات