خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

چه زخمی جا مونده رو دل وامونده....

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

دیگر ذهنم نمی کشید..چشم هایم کلمه ها را می دید و اما مغزم از خستگی زیاد خوابش برده بود..دلم می خواست کسی حواسش به من بود و یک لیوان شربت آلبالو برای م می ریخت و می گفت بسه چقد سرت تو کتابه....بغض می کنم انتظاری از هیچ کسی ندارم......کتاب و دفتر را جمع می کنم وروی تخت می نشینم....لباس های شسته شده را چند روزپیش از روی طناب جمع کرده بودم و ریخته بودم کنار کمد...ظرف های دو روز نشسته روی سینک مانده بود...گل سنجاقی که ساناز برای م خریده بود آنقدر نرسیدم که خشک شده و هر بار که از کنارش رد می شوم و برگی که خشک شده می افتد و زیر پایم له می شود و می گویم اینبار که خاستم اتاق تمیز کنم باید بزارمش بیرون و خب نزدیک به یک ماهی می شود که می خواهم .....یک نگاهی به گوشی می اندازم....کسی دوستم نداشته.....لباس ها رامرتب می کنم...ظرف ها را می شورم.....کیف و کتاب را هم مرتب می کنم...ذهنم آرام گرفت....می نشینم و صفحه سفید را باز می کنم که بنویسم...بنویسم....

مهمان ها رفته بودند و من داشتم ظرف ها را می شستم و زیر لب زمزمه می کردم... دلیل دردامو بعد تو فهمیدم...بعد تو فهمیدم غم عالم چیه؟...ماه مان یک پارچه بزرگ قرمز روی کابینت پهن کرده بود و ظرف ها را یکی یکی بر می داشت نبات یه چیز خوب بخون یه آهنگ شاد و بعد خودش می خواند چه دلنواز اومدم اما با ناز امدوم شکوفه ریز اومدم اما عزیز اومدم و بعد وسط آشپزخانه دست هایش می چرخد و با فندوقی می رقصند...داداشی از سبد میوه چند گیلاس بر می دارد و می گوید نبات ما که قرار بود تو رو شوهر بدیم بری تون طبس که دیگه نبینیمت ...محمد می گوید حالا ببین پسره می خوادش میره دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه به مزه پرانی هایشان گوش می کنم ...... من راضی بودم به اینکه حتی اگر با دست انداختن من خوشحال باشن....فندوقی می گوید عمه تو عروس می شی؟ یک چیزی توی گلویم می جوشد و می گویم گوزلریم تیکلیپ یولرا سنین حسرتیندن...گونه های تردش را می بوسم و می گویم بابا که می گه منو نمی خواد.....به او فکر می کنم و چشم هایم اشکی می شود....ماه مان می بیند...می گوید خوشبختی مثل همین لیوان تمیز تو دستت برق می زنه و ببین همه چی توش معلومه اما شیشه ای نذار خوشبختی ات بشکنه....قول بده نبات...لبخند می زنم و می گویم قول....

یک جایی وسط روز از شکنجه های به شدت درد اور اهل حجر به خودم می پیچم و فکر می کنم اگر مردها بدانند چه دردی می کشند زن ها از شکنجه ی بنام اپیلاسیون حتما حتما کاری می کنند که زن ها با موهای زائدشان هم جذاب تر باشند....حالا ما که پول لیزر نداریم چه کنیم آخر؟

بچه که بودم تا زمین می خوردم زار می زدم...آنقدر گریه می کردم که همه بفهمن من خورده ام زمین....اما دست های هر کسی که می آمد سمت و بغلم می کرد را پس می زدم....فقط چشم های م دنبال بغل ماه مان بود....من زمین خوردم....توی تنهایی گریه کردم و فقط برای تو حرف زدم....هنوز منتظرم تو ....تو خدای مهربان تو بلندم کنی....بغل م کن....محکم.....محکم تر...محکم تر تر....خب؟


۹۷/۰۴/۱۳
نبات