خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

همه شب نالم چونی...که غمی دارم

جمعه, ۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ب.ظ

این روزها که می گذرد هیچ چیزی بر وفق مراد من نیست. مقاله ام هزار ایراد دارد و من دیگر توانی ندارم که بخواهم وقت بگذارم و انرژی.....یک زمانی فکر می کردم اگر کاری داشته باشم حداقل دغدغه ام کمتر می شود و به یک آرامش نسبی می رسم و اما دریغ....دغدغه های جدید انگار منتظر نمی نشین که من به یک آرامش برسم و دوباره...کلاس هایم یک در میان شده….ماه مان پرسید نبات برنامه هات به کجا رسیده؟....حرفی نداشتم که بزنم جز اینکه این دو سال  دور خودم چرخیدم....وقتی بهانه اوردم و هی دلیل تراشیدم برای کم کاری های خودم هیچ چیز دیگری نگفت سکوت کرد و سکوت....سکوتش زخم زد به دلم و یک آن حس کردم چقدر بدم می اید از همه چیز....از خودم متنفر شدم...

اما بگذریم از این دغدغه های کوچک...گاهی دردهایی به سراغت می آید که ربطی به کار و درس و کتاب هایی که خوانده ای ندارد...کاری ندارد که توی این سال ها چه بودی به کجا رسیدی چه کرده ای....گاهی آنقدر به خوب بودن خودت مغرور می شوی که وقتی امتحان می شوی رو سیاه در می آیی....رو سیاه که می شوی دردت می آید....باید این دردها را بچشی تا درک بهتری از خودت داشته باشی...این که چیزی نیستی و به راحتی می توانی پا بگذاری روی باورهایت...اعتقادات...روزی که همین اتفاق برای کسی می افتاد یک پوز خند می زدی و می گفتی چقدر....چقدر.....بغض می کنم و نمی توانم بگویم....من گرفتار احساسی شدم که یک روزی فکر می کردم از محالات است که توی این امتحان شکست بخورم....اما شکستم...بد جور هم شکسته ام...یکی از لحظه های زندگی بود که سقوط کردم..بد جور هم سقوط کردم ته زندگی ام....

بگذار دل خوش باشم که هستی....که دست های مهربان و نوازشگرت هست....داغی هرم نفس هایت را زیر گلویم حس کنم و زیر گوشم زمزمه کنی خدا برای تو بس است....

رفتم چند کارتن از سوپر مارکتی بگیرم...گفت اسباب کشی دارید؟گفتم بله...گفت بازم میایدپیش ما دیگه....گفتم نه میرم یه جای خیلی دور.....ناراحت می شودو می گوید میارم براتون...یک چیزی توی گلویم کلوله شد...عادت کرده بودم این سال ها به در و دیوارش...به درخت هایش..به پیاده رویش...به رفتگر پیر و مهربانی که همیشه موقع برگشت روی سکوی گل فروشی می نشست و نفس تازه می کردو می گفتم خدا قوت و توی تاریکی مراقبم بود تا از کوچه ی تاریک بگذرم و نترسم....دلم تنگ میشودو نمی دانستم آدم هر جا که می رود ریشه می زند...من آدم دل کند و رفتن نیستم....همیشه دل می دهم و یک تکه از وجودم را جا می گذارم....



۹۷/۰۶/۰۲
نبات