خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دلتنگ دیوارهای کاه گلی خانه اش شده ام...

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

جمعه ها وقتی ماما بقچه اش را باز می کردخانه پر میشد از بوی آویشن و بابوبه و سدرو حنایش...بوی حنایش را دوست داشتم.....تا ده یازده سالگی همیشه موهایم کوتاه بود و بعد اما بزرگ تر انگار شده بودم و موهایم حق بلند شدن داشت....می نشستم کنارش و به حنا کردن موهایش،دست هاش نگاه می کردم…کارش که تمام میشد شانه ی چوبی اش را بر می داشت و من را رو به نور می نشاند و موهایم را سه دسته می کرد و می بافد...می گفت موهاتو که ببافی حسود میشن تند تند بلد میشن...شل می بافد می گفتم ماما محکم بباف زودی باز نشه...مامان نق می زند آهان ماما محکم ببنده عب نداره من که می بافم جیع می زنی و نمی ذاری...ماما می گفت دلم نمیاد دخترم..ماما دلش نیامد و روزگار بدجوری دلش آمد که دلم را تکه تکه کند...ماما می گفت دختر رو باید با بوس زد با نوازش با بغل با نگاه...آخ که چه دلتنگ حرف هایش شده ام...تا برایش یک لیوان آب می دادم برای م عاقبت بخیری می خاست...چقدر زبانش شیرین بود....وقتی بعد از کلی ساعت موهایم که زیر چادر و مقنعه مانده برای فرار از وز وز شدن وشکستن می نشینم و یک عالم روی موهایم لوسیون های گیاهی می زنم...لوسیون جدیدی که خریده ام بوی آسمان می دهد و من را عجیب یاد ماما می اندازدو خودش را مهمان یک حشر یس و واقعه می کند....


۹۷/۰۶/۳۰
نبات